عزتالله صدیق
.
– تا شام شما را اینجا نبینم. فهمیده شد؟
این را یک خانم سالخورده اماعریض، با دهان کف کرده که از آن بوی تند بیر روسی دیویاتکه میآمد، در دهلیز به ما گفت. سپس در را به شدت به هم زد و با اَخ و تُف به خانهاش برگشت. روسی همسرم آنقدر خوب نبود که بتواند تمام مناقشه را بفهمد، اما از لحن این «بابوشکه» و صدای مهیب به هم خوردن در دانست که اوضاع چندان بر وفق مراد نیست. کودکانم از ترس در اطاق خواب پای تخت چُملُک شده و به یکدیگر چسپیده بودند.
اولین ملاقات ما با خانم تاتیانا کُنستانتینویچ این طور ناگوار اتفاق افتاد. در واقع نطفه تمام این جنجالها از همان روزی بسته شد که این آپارتمان را کرایه کردیم. خانه را از طریق راهنمای معاملات پیدا کردیم. اسناد مربوطه کامل و بینقص بود؛ قراردادخط، لیست سامان و وسایل موجود در آپارتمان، مهر و امضای زیگزاگی دفتر رهنما، همه چیز صاف و پوست کنده روی کاغذ درج شده بود.
یگانه غفلتی که از ما سر زد، این بود که نشد همان وقت با صاحبخانه نیز ملاقات کنیم. خدا میداند لودمیلا راماشکینه، مسئول رهنمای معاملات هنگام امضاء اسناد راست میگفت یا فقط بهانه سرهم کرد که:
– خانمِ صاحب خانه بیرون شهر تشریف دارند. من به وکالتش امضا میکنم.
من و همسرم حرف های نرم و واژههای سخت روسی لودمیلا را باور کردیم و اثاثیه کمبها، اما بسیار باارزش برای همسرم را به این آپارتمان در طبقه یازدهم انتقال دادیم. چند شبی را در این خانه صاحبمرده به صبح نرسانده بودیم که در یک بامداد یخبندان و مهآلود ماسکو، زنگ دروازه به صدا درآمد. لحظهای بعد، به محض باز کردن در با چهره سرخ و گوشتآلود و آلاشههای آویزان شده تاتیانا کُنستانتینویچ روبرو شدم. بدون سلام و صبحبخیری، با لهجهای خشک و سرد پرسید:
– شما کی هستید؟ اینجا چی میکنید؟
اعصابم خراب شد. گل صبح بود و چشمهایم هنوز خواب آلود. تحمل غُرزدن این مزاحم را نداشتم. صدایم را کلفت ساختم و کلمه «شما» را با فشاری بیشتر ادا کردم: شما، محترمه، کی باشید؟
لحن خانم رسمی و سردتر شد: من تاتیانا کُنستانتینویچ مالک این آپارتمان هستم. حال شما لطف کرده بگویید که بدون اجازه من در خانه من چی میکنید؟
همان لحظه فهمیدم که به دردسر افتادهام. با عجله سند قرارداد خانه را آوردم، نام و تلیفون لودمیلا را گفتم و شرح دادم که همه چیز قانونی و مستند است. اما کو گوش شنوا؟ حرفهایم برای تاتیانا کُنستانتینویچ دو توت سیاه ارزش نداشت.
با تحکم گفت: تا شام شما را اینجا نبینم. فهمیده شد؟
بعد در آپارتمان را بشدت به هم کوبید و رفت. شام آن روز پولیس آمد. با استناد به قرارداد اجاره و کمی پول چای به مامور پولیس خودم را موقتا از چنگ آنها نجات دادم. مگر میدانستم که در این ملک بیگانه، مجادله با این زن یک خرواری، تاتیانا کُنستانتینویچ ، مثل، پنجه در پنجه خرس خشمگین قطبی انداختن است.
از ناچاری کوچه بدل کردم؛ با تاتیانا با زبان دیگری شروع کردم؛ احترام، شوخی، تحفه دادنهای وقت و ناوقت، سالگرد تولدش را با دسته گل و بوتل شامپاین مبارکباد گفتن، و صد نوع دیگر خوشامدگویی و بلیقربانگویی. به خانه اش رفتم. تاتیانا خانواده بزرگی داشت؛ خودش بود و هشت گربه نر و ماده در اندازههای مختلف و از نژادهای متفاوت.
محبتی ملموسی بین گربهها و تاتیانا بود که حسودی آدم را برمیانگیخت. برای خوش ساختن تاتیانا، خود را شریک خوشی و ناخوشی گربههایش ساختم؛ میدانستم که داشه، یکی از آنها، به سرطان مری مبتلاست و نمیتوانست غذای سخت ببلعد و باید هر دو هفته، چهارشنبهها، به شفاخانه برده شود. بیستروک، گربه نر، به شدت اعصابخراب بود، طوری که اگر از پشکهای مونث دو سه میو بیشتر میشنید، با چنگ و دندان به جانشان میافتاد. نانسی، گربهگک سفید نارویژی که گویا از پنبه مزار ساخته شده باشد، بسیار نازدانه و شرمندوک بود و وقتی غریبهای به خانه میآمد، از نظرها غیب میشد. وقتیکه مهمان میرفت، مثل طفل دردانه خانه پیدایش میشد و نیمساعتی درآغوش تاتیانا میو میو گلهآمیز سرمیداد.
تاتیانا همان اندازه که گربههایش را عاشقانه دوست میداشت، به همان پیمانه از دو چیز به صورت جنونآمیزی متنفر بود: یکی از یگانه دخترش و دیگری از طایفه سگ.
در مورد دخترش، عارش میشد حتی نام او را به زبان بیاورد. اما عداوت با ذات و ذریات سگها چنان در رگ و ریشهاش جا گرفته بود، که به محض شنیدن نام آن، صدها دلیل با انگشتانش میشمرد که ثابت کند آنها بسیار بدشکل و بدذات هستند، وحشی و بیاحساسند، بی عقل و کودناند… و وقتی احساساتش غلیان میکرد، باقی دلایلش را همراه با مقدار زیادی از تف دهان به صورتت حواله میکرد، تو گویی روبروی آبشاری نشستهای.
با تمام این جد و جهد توانستم فقط یک ماه از این خانم عظیمالجثه مهلت بگیرم. در غیر آن، از خرت و پرتهایمان نمایشگاهی از هنر چیدمان روی برف کوچه میساخت. سرانجام آپارتمان دیگری یافتم و فرزندان نازک و نورسِ چون جوجهگنجشک و همسر عاجز و بیآزارِ همچون شاگرد صنف اول خود را از قفس تاتیانا نجات دادم و دیگر، حتی به اشتباه هم، نگاهی به عقب نینداختم. حتی دنبال پول بیعانهای که تا روز قیامت نزد تاتیانا امانت خواهد ماند، هم نرفتم. ولی تا مدتی اگر میو میو گربه به گوشم میرسید، بیاراده و به صورت اتوماتیک در جستجوی پناهگاهی برای مخفی شدن میگشتم. گمان میکردم که خدای ناخواسته باز تاتیانا از راه رسید.
با اینحال، چند ماه بعد، بوی آزاردهنده تاتیانا را مثل نامهای گربه های رنگارنگ و نازدانهاش فراموش کردم. تا آنکه یک روز، وقتی خسته از کار روزانه وارد خانهام شدم، موبایلم زنگ زد. آنطرف خط صدای زنانه ناآشنایی گفت:
– الو?
– الو، بفرمایید!
– مزاحمتم را میبخشید. میتوانم با اسد صحبت کنم؟
– من اسد هستم. مهربانی کنید. چه خدمتی از دستم ساخته است؟
با خوشحالی گفت: آه، بسیار خوب. خوشحالم که شما را پیدا کردم. نام من نادژده سلامونوا، دختر تاتیانا کنستاتینویچ هستم.
باخود گفتم: خدایا خیر. من از ترس مادرش در تمام ماسکو پناهگاه نمییافتم ، حال با دخترش چه خاکی بر سر ریزم؟ اما نادژده با احترام و اصرار زیاد خواهان ملاقات بود. قبول درخواستش البته غیرارادی بود؛ بخواهید یا نخواهید، ملاقات با یک خانم جوان کنجکاوی آدم را قتقتک میدهد. ملاقات اول با نادژده در یک قهوهخانه بود و بار دوم در منزلش. نادژده در آستانه صعود به چهل سالگی به نظر میرسید. نه آنقدر خوشرو و زیبا بود که سرمه چشمت کنیش، و نه آنقدر بدریخت که از فرط کبر دور بیندازیش.
با آنکه نه مانند مادرش طول و عرضش مساوی شده بود، و نه کف بر دهان میآورد، اما همینکه به چشم و بینی و چانه و پیشانیش نگاه میکردی، میتوانستی چشم بسته قسم بخوری که دختر سِکِهی تاتیاناست. آنچه آدم را محو و مجذوب نادژده میساخت، گفتار شیرین و لب و دندان مقبولش بود. وقتیکه گپ میزد، میگفتی بنشینم غرق تماشای حرکات دهانش شوم و گذشت زمان را یکسر فراموش کنم.
خانواده نادژده برعکس مادرش مختصر و ساده بود؛ خود نادژده، ملدوی، سگ نر بلند بالای دراز پوزه از نژاد آلانوی اسپانیایی، که به طرز باورنکردنیای به اندازه یک کره اسپ بود، و ماده سگی سرتاپا نقش و نگار شدهای به نام کرساویتسه.
در قلب رئوف و مهربان نادژده به همان اندازه که محبت ملدوی و کرساویتسه خانه کرده بود، در برابر ذات گربه و پشک کینه حکمفرما بود. همینکه نام پشک را میشنید، اول با انزجار تمام تفی در بیخ دیوار میانداخت و سپس در مذمت ذات و نژاد گربه آنقدر کتاب و رساله روی هم میگذاشت، که دیگر جایی روی میز خالی نمیماند. تاتیانا و نادژده تفنگی بر دوش نداشتند، وگرنه دشمنیشان از دشمنی اعراب و اسراییل کمتر نبود.
سرانجام این را نیز دریافتم که مادر عاصی و دختر شیرینزبانش بر سرحضانت تنها دختر بازمانده از پسر تاتیانا و برادر نادژده در محکمه دعوایی حقوقی به راه انداختهاند. نادژده از روزگار تلخی که مادرش بر من و کودکانم نازل کرده بود، آگاه بود و حالا از من میخواست تا همین موضوع را دستآویز قرار داده، و بر خلاف مادرش در محکمه شهادت بدهم. دخترک یتیم ثروت زیادی از پدرش به ارث میبرد و نادژده میخواست با نشان دادن ضعف اخلاقی مادرش نسبت به اطفال، سرپرستی برادرزادهاش را خود به عهده بگیرد.
آخرین گفتگوی ما در دیداری صمیمی هرگز فراموشم نمیشود. میگفت: اسد چیک، چه پاداشی برایتان مهمتر است؟ ثروتی محاسبه شدنی یا خاطرههای شیرین فراموش ناشدنی؟
تظاهر به تجاهل کردم و پرسیدم: این پاداشی که میگویید، برای کدام قهرمانی من است؟
نادژده با دهان بسته خنده وسوسهآلودی کردو نوشیدنیاش را با یک جرعه سر کشید. بعد مستقیم به چشمانم نگاه کرد: میدان قهرمانی محکمه است و جایزه قهرمانی پیش من.
و با دست راستش به سینه خود اشاره کرد.
جویده جویده سوال کردم: یعنی شما به من پیشنهاد میکنید که…
معلوم شد پیشنهاد نادژده هم پول بود و هم «خاطرههای فراموشناشدنی»؛ مشروط به آن که مادرش را در محکمه شکست دهیم.
در راه بازگشت به خانه، در مترو سوالی در ذهنم چرخ میزد: اینهمه نفرت بین این مادر و دختر، بین تاتیانا و نادژده، و برعکس آن همه محبت با سگ و گربه از کجا سرچشمه میگرفت؟ جوابش دشوار بود؛ آیا این نفرت مادر و دختر از یکدیگر به گربهها و سگهای بیچاره سرایت کرده یا عداوت قدیمی سگ و پشکها مادر و دختر را دشمن خونی یکدیگر ساخته است؟ شاید هم باید فاتحه عشق انسانی را بخوانیم و احساسات خود را نه در آغوش مادر و فرزند، که در آغوش سگ و گربه آرام سازیم.
هنوز کاملا از پلههای ایستگاه مترو بالا نیامده بودم که سیم کارت موبایلم را کشیدم، توته توته کردم و انداختم داخل سطل کثافات کنار ایستگاه، تا دیگر هرگز صدای سگها و پشکهاو صدای آن مادر و دختر را نشنوم.
.
[پایان]