اواسط دوران لیسانسم بود که دکتر بسطام را دیدم و آن موقع هنوز جرات پا جلو گذاشتن و حرف زدن با فائزه را نداشتم. برادرم که در یک شرکت گیاهان دارویی کار میکرد بهم زنگ زد و گفت آخر هفته حتما بیایم شهرستان. هرچند از اصفهان تا شهرستان راهی نبود ولی ذات زندگی توی «خوابگاه بالا» رخوت و رکود را در ما حقنه کرده بود. سال بالاییها میگفتند طراح مجتمع معمارهای اسرائیلی بودهاند و برای صحه گذاشتن برگفته خود ستاره داوودی را نشان میدادند که وقتی وسط هر طبقه میایستادی و سرت را بلند میکردی میتوانستی آن را تشخیص بدهی.
تا الان که مجتمع خوابگاههای زیادی را دیدم هیچ کدامشان ذرهای ظرافت و پیچیدگی گوتیکمانند خوابگاه بالا را نداشت. اصلاً همین «خوابگاه» پایین خودمان را که با «گوگل ارث» بهش نگاه میکردی سه تا خط صاف میدیدی اما خوابگاه بالا شکل تاج بود. هفتۀ اول که به خوابگاه بالا آمده بودیم در اتاق را که باز کردم دیدم دوتا نره خر غریبه وسط اتاق با شُرت یقه هفت دراز کشیدند. به خودم که آمدم دیدم به جای اتاق ۰۵ خوابگاه ۲ رفتهام اتاق ۰۵ خوابگاه ۵. محوطه بیرون خوابگاه به جنگلی پر از درختان کاج وصل میشد که شبها پاتوق شغالها بود و فصل مشترک جنگل و محوطه، برکه تقریبا همیشه بی آبی بود که اسمش را گذاشته بودیم «رزیدنت اویل» یا همان اقامتگاه شیطان.
بعد از جنگل هم «کوه سید ممد» بود که دست کم سالی سه چهارتا خودکشی میداد. دو سال را که میگذراندی و دیگر سالبالایی به حساب میآمدی و به اصطلاح خودشان «صفرت باز میشد»، باید از خوابگاه پایین به خوابگاه بالا نقل مکان میکردی و این به آن معنی بود که یا باید سیگاری میشدی یا مشروط و یا هردوی آنها. دیگرانی هم که دست رد به سینه هر دو میزدند تقاضا میدادند که همان خوابگاه پایین بمانند. البته چون فائزه درسها را یک ضرب پاس میکرد، من هم باید پا به پایش میآمدم تا خودم را از نعمت همکلاسی بودن با او محروم نکنم. به این ترتیب چاره ای نداشتم جز اینکه سیگاری بشوم.
همین راه دو ساعت و نیمه هم برای من پروژه خطیری بود. برادرم که در یک شرکت تولید اسانسهای گیاهی کار میکرد، میگفت همکار جدیدی پیدا کرده که من باید ببینمش. البته نه فقط من؛ اصرار داشت تا به همۀ اعضای خانواده معرفیاش کند. دکتر بسطام مردی چهل ساله بود که رنگ لبها و گودی پای چشمهایش نشان میداد که دستکم روزی بیست نخ وینستون لایت میکشد. اما نه وینستون لایت هزار و هشتصد تومانی که ما تازه اگر میخواستیم به خودمان حال بدهیم به جای بهمن لایت ششصد تومانی میخریدیم.
اولین گفتوگویمان هم سر همین سیگار شکل گرفت. هنوز هم گمان میکنم این توتون رول شده در کاغذ هشتاد و دو میلی متری و وصل شده به فیلتر و آتش زدن و فرو بردن دود آن و جذب مواد حاصل از قطران توسط خون نیست که یک میلیارد مرد و سیصد میلیون زن را گرفتار خود کرده، این اختلاطِ پسمانده دودهاست که دورترین مغزها و شاید قلبها را به هم گره میزند. شما دو همقطار را فرض کنید که تصادفی بهم برخوردهاند و چارهای جز همکلام شدن باهم ندارند. در حالت کلی امکان ندارد صحبتشان از وضعیت آب و هوا و بحثی سخیف در مورد سیاست و گرانی فراتر برود. اما به محض آتش زدن یک نخ سیگار میبینید که چطور شجرهنامهشان را برای همدیگر رو میکنند. هرجا هم در ادامه صحبتشان به بنبست میرسند میبیند که چطور با ایجاد یک تاخیر بر اثر بوسه یکی از طرفین یا هردو به سیگارش معجزهای رخ میدهد و باقی ماجرا.
دکتر بسطام از آن نابغههای دهه پنجاهی بود که به خاطر رتبه خوبش در کنکور آن زمان، هم ریاضی شریف خوانده بود و هم پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران. اما هرگز نه طبابت کرده بود و نه کاری داشت که مرتبط با علوم پایه باشد. حالا هم به عنوان ممیز یا ارزیاب تضمین محصول شرکت گیاهان دارویی از اهواز آمده بود و با برادرم به صورت موقت هماتاق شده بود. اما تخصص دکتر بسطام در چیز دیگری بود: علوم خفیه.
آن موقع من تازه شروع به فعالیت در یک نشریه دانشجویی کرده بودم و با همان جمع کارگاه داستانی به راه انداخته بودیم و داستانهای دوزاری همدیگر را میخواندیم. طبق روال چنین جمعهایی چند نفری مرعوب متفکران چپ نو هستند که جلسه حول نطق آنها میچرخد و برای تحت تاثیر قراردادن دخترهای جمع دائما تفاسیر فرامتنی و نقل قولهایی از ژیژک و لکان و آدورنو و آلتوسر از کتابی مثل «بلندیهای بادگیر میآورند» و در آخر هم بعد از اینکه یکی دو نفر را تور کردند دعواهای خالهزنکی بعد از آن گروه را به کلی از هم میپاشد. آن زمان اما نتیجۀ این جلسات برای من فقط این بود که روی هر چیزی که با عقل و اطلاعات آن موقعام جور در نمیآمد و ذرهای رنگ مذهب به خود میگرفت خط بطلان بکشم. قبل از اینکه بسطام را ببینم هم قصد داشتم به کلی دستش بیندازم.
اما همان دیدار اول طوری به من نگاه میکرد و لبخند میزد که من تمام زورم را میزدم تا به چیزی فکر نکنم تا مبادا دکتر آنها را بخواند. هفتهای نبود که میگرن مادرم عود نکند، سرش را دستمال پیچ نکند، پشت چشمهایش اندازۀ دو توپ لاکی ورم نکند و قرصهای مسکن قوی را یکبهیک بالا نیندازد و یک روز کامل در بسترش نخوابد. مراسم را شروع کردیم. اصلا بردارم دکتر بسطام را به همین قصد آورده بود خانهمان. همان طور که روی مبل دور هم نشسته بودیم ساکت شدیم. دکتر نه وردی میخواند و نه انگشتهایش را روی شقیقههایش فشار میداد. فقط از مادرم خواست که مچ پاهایش را به هم نچسباند و او هم فورا اطاعت کرد.
به یک دقیقه نکشید که مراسم تمام شد و از آن روز به بعد دیگر خبری از آن سردردهای ویرانگر مادرم نشد. آمدم حیاط تا سیگاری بگیرانم که متوجه شدم فندک همراهم نیست. داشتم در دلم بد و بیراه بر سر هر چه مسبب این فراموشی بود میگفتم که دکتر وارد حیاط شد. وینستون لایت سیزده هزار تومانیاش را از جیبش درآورد و تعارف من کرد. گفتم :
– سیگار دارم
– منم نگفتم نداری. حالا یه بارم سیگار ما رو بکش
تعلیق کار خودش را کرد. برادرم هشدار داده بود که نخواهم سر از مکانیسم کار دکتر بسطام در بیاورم؛ نه به خاطر اینکه رمز و راز کارش لو برود و نخواهد معلوماتش را با کسی به اشتراک بگذارد. میگفت که نمیتوانی سر از کارش در بیاوری و تمام تلاشت مذبوحانه خواهد ماند و نتیجهاش زایل شدن مغز و روانم خواهد بود. با این حال پرسیدم. دکتر بسطام یک سری اطلاعات آماتوری که همه این مدیتیشنیستها آن را از بر هستند داد. اما خوب میدانست جواب سوال من اینها نبود.
دکتر گفت: «برای چی میخوای بدونی. تو سوالت رو بپرس، من هم جوابتو میدم. فقط باید اسم کوچیکشو بگی.»
گفتم: «اسمش فائزه است. اما تصمیمم عوض شد. نمیخام چیزی بدونم.»
گفت: «خب پس؟»
گفتم: «زندگی یکی مث دکتر بسطام چجوریه؟»
خندهای کرد به این معنی که «عمرا حسودیت بشه». از زنش گفت که طلاق داده. میگفت چیزهایی را پنهان میکرده و دروغهایی میگفته که خب او متوجهش میشده. آخر سر هم خود زنش گذاشته و رفته. اما کدام زوجی هستند که چیزی برای مخفیکردن از همدیگر نداشته باشند.
دکتر بسطام مدتی هم با آدم های شری دم خور بوده و با آنها مراوداتی داشته و دنبال گنج میگشته که سرش خورده به سنگ و به قول ما توبه کرده و از آن به بعد از نیرویش در جهت خیر بهره میبرده. وقتی خانهمان را ترک میکرد گفت: «دلم نمیاد بهت نگم. به درد تو نمیخوره. یکی دیگه رو دوست داره». لحظهای خشکم زد. اما سریع خودم را جمع کردم و خندهای تصنعی تحویلش دادم و گفتم: «اشکالی نداره.»
خیلی کم دکتر را میدیدیم. من که اصفهان بودم و بیشتر موقع تعطیلیهای طولانی برمیگشتم شهرستان که در مقابل، او هم تعطیلات میرفت اهواز. گهگداری خبری از هم میگرفتیم و گپی میزدیم ولی نه من سوالی میپرسیدم و نه دکتر حرفی میزد که خاطر من آشفته شود. مکالمههامان همیشه به این ختم میشد که دارد خط موبایلش را عوض میکند و شماره جدیدش را به من خواهد داد.
یک بار که فائزه کیف پولش را گم کرده بود و خیلی بیتابی میکردم، علیرغم میلم به بسطام زنگ زدم و اوم هم نشانی جایی که کیف افتاده بود را داد. فائزه تا مدتها گمان میکرد صرف اینکه سربهسرش گذاشته باشم کیفش را زیر صندلیهای ایستگاه دروازه تهران جاساز کردهام که بابتش حسابی ازم دلخور شده بود. آخر سر هم مجبور به عذرخواهی شدم.
بعدها دکتر یک در میان تلفنش را جواب میداد و هر موقع هم که جواب میداد صدایش انگار که از ته چاه در میآمد. میگفت حسابی کار روی سرش آوار شده. شبی بعد از مدتها که آمده بودم شهرستان، خانه برادرم دیدمش. برایم تعریف کرد که آن موقع با چند تا از پالکیهایش به پسرکی که سرطان خون داشته کمک میکردند که آخر پسرک دوام نیاورده بود و سهمیه سیگار دکتر را دو برابر کرده بود.
به دکتر گفتم که بالاخره طرح داستانم را نوشتهام و اینکه شخصیت اول داستان خودش است. خندید و گفت که فقط امیدوار است هر چه هست بتوانم جایی چاپش کنم.
روز بعد از اینکه فائزه برای همیشه رفت به برادرم تلفن کردم تا شماره جدید بسطام را ازش بگیرم. همان روز دکتر بسطام در خانهاش در اهواز خودش را حلقآویز کرده بود.