تیمسار گیلاس را پر میکند و تُنگ را میگذارد در قفسه. میرود رو در روی کَل. انگشت میگذارد بر شاخ کل و دست میکشد تا زیر پوزهاش. دو قدم پس میرود. نگاه میکند به کل، رو در رو و چشم در چشم. پوست کل خشک است و چروکیده، پرغبار و پلاسیده. کل نگاه میکند، بدون چشم در صورت، سرد و خشکیده. شکاری را از روی دیوار بر میدارد و میاندازد گل شانه. میآید پای صندلی. شکاری را قائم میگذارد کنار صندلی و مینشیند رو در روی کل. گیلاس را میگذارد روی عسلی، مجاور کریستال پر از میوه، چسبیده به جعبهی فشنگ. کل سایه انداخته است بر دیوار و امتداد دو شاخ را رسانده است به کنج سقف. شکاری را برمیدارد، قنداق را میگذارد روی کتف و دست چپ را میبرد زیر دستفنگ. چشم راست را میبندد و نشانه میرود بر پیشانی کل و ماشه میکشد.
[اکبر رفته بود بر بلندای صخره و نیمخیز نشسته بود بر پشتهی سنگ. دو علمک دیده بود افراشته بر فراز بوتهزار، سیخ و کشیده، روان در بلندای درختچهها. از دوربین نگاه کرده بود. کل از بوتهزار کشیده بود بیرون. اکبر گفته بود: «یا حضرت فیل» و دوربین را گذاشته بود روی زمین و دو انگشت را به شکل هفت گذاشته بود روی سر و با دست و سر اشاره داده بود به تیمسار که بیاید ضلع شرقی صخره. تیمسار شکاری را برداشته بود و اکبر باز دوربین را گذاشته بود روی چشم و نگاه کرده بود به کل و دیده بود که کل ایستاده رو در روی او و نگاه میکند. گفته بود: «یا قمر بنیهاشم، دو متر شاخ داره به مولا» و جم نخورده بود و پلک نزده بود تا تیمسار رسیده بود ضلع شرقی صخره، سینه در سینهی تودهی سنگ و پناه گرفته بود مجاور آن و نشانه رفته بود و ماشه را چکانده بود، فرز و چابک و گردن کشیده بود و آمده بود تیر دوم را بزند که اکبر گفته بود: «زدی … تموم» و تیمسار جلو رفته بود و کل از گرده تا شده بود، لخت و لمس و پهن. و سینه چسبانده بود بر زمین. اکبر دوربین را زمین گذاشته بود و هوار زده بود «نخاع بریدی به مولا… ناکارش کردی کوروشخان »]
تیمسار شکاری را وزن میکند و قائم تکیه میدهدش به صندلی. گیلاس را سر میکشد، یکجا و بیوقفه. سینهاش سوز میگیرد. دست میگذارد روی سینه. «جنس مرغوب و سینهی معیوب» میگوید و دو حبه انگور را به شتاب میاندازد در حلق. شکاری را میگذارد روی ران. جعبهی فشنگ را باز میکند. ضامن را آزاد میکند. پنج فشنگ میگذارد در خشاب و فنر را جا میاندازد. دست میاندازد در کمرکش شکاری و نشانه میرود به کل. نشیمن کم نور است و کل ناپیدا، تیره و تار و ناآشنا. تودهای سیاه با دو شاخ بلند و کشیده.
[اکبر شاخ کل را متر کرده بود. یک متر و بیست سانتیمتر، عمودی و بلند، دراز و کشیده به شکل هفت، چون شاخهی درخت، خشک و سخت. گفته بود «سرش را بچسبان به دیوار کوروشخان » و محیطبان به دم رسیده بود و پروانهی شکار را بازرسی کرده بود و حلقههای روی شاخ کل را شمرده بود و گفته بود: «سیزده ساله بوده، پیرکل بوده» و گفته بود که از بیست و دو سال پیش، کسی کل نزده است با این درازای شاخ و بعد کوروشخان ایستاده بود بالای سر کل و قمپز در کرده بود و محیطبان دو سه عکس گرفته بود و باسکول آورده بود و کل را وزن کرده بود، هفتاد کیلو، چاق و چله، گرم و تازه و هر سه با هم کل را انداخته بودند عقب جیپ آهو، به سختی و بدبختی که کل سنگین بود و گوشتی و آمده بودند تهران و اکبر سر کل را جدا کرده بود و گوشت را تکه کرده بود و سهم برداشته بود و بقیه را آورده بود برای کوروشخان که بدهد به دوست و آشنا.]
دست میگیرد زیر خشاب و گلنگدن را میکشد. فشنگ میافتد کف دستش. فشنگها را یکی یکی خالی میکند و میگذارد داخل جعبه. بلند میشود و شکاری را آویزان میکند سینهی دیوار، مجاور کل. از نشیمن میرود بیرون و فالگوش میایستد پشت اتاق شهرام. دست میگذارد بر لالهی گوش و گوش میچسباند بر شکاف در. «خرمغزِ بیعقل» میگوید و در را تا نیمه باز میکند. سر میکشد داخل. حجم دود میزند به صورتش. میرود داخل بالای تخت. شهرام خوابیده و پتو را کشیده است روی سر. نگاه میکند به جاسیگاری. باریکهی دود میپیچد تو در توی خودش، اوج میگیرد و میکشد بالا. پنجه میکوبد بر لبهی تخت، ضربدار و آهنگین. شهرام پتو را پس میزند و میپرد بالا. نگاه میکند به تیمسار که دست به کمر ، قامت کشیده است بالای سرش.
– موقع آمدن در بزنید لااقل.
– طویله در نداره بچه.
– توی طویله خر و گاو میبندن به آخور، آدم خوابیده اینجا
تیمسار سر خم میکند و نگاه میکند به صورت پسر که خونین روی است و آشفته موی، خیس و پرعرق، متورم و پرشرر. سر میکشد و نگاه میکند به کنج تا کنج اتاق و باریکهی دود سیگار. « آدمی که به این سن و سال زار بزنه زیر پتو، از هر خری الاغترِ… » میگوید، آرام و شمرده. شهرام میکوبد بر کلید آباژور و پتو را میکشد روی سر. تیمسار باد میاندازد در بینی و نگاه میکند به شهرام که کوت شده است روی تخت. میگوید: « سرپات بگیرم؟ خیس نکنی جاتُ »
پتو بنا میکند به لرز و گنبد پتو از شکم شهرام پر و خالی میشود
– صبح دکتر پریور ویزاتُ داده بود اکبر، بلیط هم اوکی شده برا آخر هفته … جمعه ساعت دو صبح
و گفته نگفته بر میگردد. لوستر را خاموش میکند. میایستد در باهوی در و نگاه میکند به شهرام. میگوید: « زبان خر خلج داند» و میآید بیرون.
•
•
صبح پیش از سپیده و در دل تاریکی، اکبر میآید عقب تیمسار. لباس شکار پوشیده است. اورکت خردلی و شلوار ارتشی. تیمسار نگاه میکند به شلوار لجنی رنگ اکبر. با شکاری اشاره میرود به سر تا پای اکبر. میگوید: «اومدی شکار فیل؟» اکبر میزند بر شلوار. میگوید:
– لباس شکار ِ کوروشخان … پوشیدم برا استتار
تیمسار میخندد. «کولهها رُ بیار تو ماشین» میگوید و مینشیند داخل جیپ آهو. شکاری را جاساز میکند صندلی عقب، کنار برنو. اکبر میرود داخل حیاط. دو کوله پشتی میآورد و میاندازد عقب جیپ و مینشیند پشت فرمان. میگوید: «برم منزل دکتر» تیمسار سر تکان میدهد. دست به سینه، گرده را شل میکند بر صندلی و چشم میبندد.
[عمه کلثوم زده بود بر گونه و گفته بود: «میخوای فیل شکار کنی عمه؟» و تشت آب گرم را برده بود اندرونی. سرهنگ رخت شکار پوشیده بود، اورکت آمریکایی سبز و شلوار تکاوری با رگه-های لجنی. ایستاده بود میانجای باغچه و میان خس و خاشاک، تو در توی شاخههای نارنج و پا علم کرده بود بر لبهی استخر. دو ردیف فشنگ پیچیده بود بر کمر و کلت و خنجر بسته بود و برنو را ستون کرده بود زیر دست.
غلامعلی دست اکبر به دست، غمبرک زده بود سینهکش آفتاب، حاشیهی حیاط در خنکای صبحگاهان. آب بینی پسر از شیار لب راه باز کرده بود تا گوشهی دهان که هوار کوروشخان آوار شده بود بر سر غلامعلی « مُف بچه رُ بگیر » و پدر تشر رفته بود بر پسر و پر آستین کشیده بود بر بینی پسر. اکبر زده بود زیر گریه. کوروشخان گفته بود: «زن من دردش شده، تو ماتم گرفتی؟» و غلامعلی گفته بود: «خانم برکت زندگیمانِ، دار و ندارمانِ» و برخاسته بود و کوله را گذاشته بود عقب لندور. بعد عمه کلثوم آمده بود و التماس سرهنگ کرده بود و گفته بود شب تولد بچه شگون ندارد شکار حیوان زبانبسته و سرهنگ محل نکرده بود و رفته بود و شب هنگام با لاشهی بچه آهو برگشته بود که آشپزان بود و شب تولد شهرام و عمه کلثوم لاشهی بچه آهو را که دیده بود، لب گزیده بود و پنجه بر گونه گفته بود: « یا ضامن آهو … خودت رحم کن تو این شب»]
دکتر پریور ساک به دست ایستاده است کنار خیابان. اکبر بوق میزند، کشیده و یکجا. تیمسار چشم باز میکند. میگوید:
– باز نشستی پشت ماشین، رم کردی
– نه به مولا … بوق زدم برا دکتر
اکبر چانه جلو میکشد. تیمسار نگاه میکند به رد چانهی اکبر. میبیند دکتر تکیه داده است به چنار کنار جوی و دست تکان میدهد. پیاده میشود و با دست و زبان تعارف دکتر میکند که بیاید جلو. دکتر اما مینشیند صندلی عقب. اکبر برنو و شکاری را از صندلی عقب بر میدارد و میگذارد عقب جیپ. تیمسار سر میگرداند به پشت.
– افتخار دادید جناب دکتر … حالتون خوبِ انشاالله
– به مرحمت شما
– سحرخیز شدید دکتر. یِ امروزم که تعطیله، خوابتونُ زایل کردیم
– اختیار دارید تیمسار، شدم اسباب زحمت
اکبر میراند. تیمسار میگوید: «جاتون راحتِ دکتر» و شیشه پنجره را تا نیمه میدهد بالا. دکتر راحت است، میخندد. تیمسار میگوید:
– باید یک شکاری مَلَس سفارش بدم براتون
– تشکر تیمسار … من اهل شکار نیستم. آمدم برا تفریح
– هم تفریح و هم گوشت شکار
تیمسار میخندد و نگاه میکند به آینه. میگوید
– البته اصل شکار لذت داره دکترجان، والّا گوشت مردار که فت و فراوان توی هر قصابی به میخ کشیده شده.
بزرگراه خلوت است. هوا تاریک است. سوز سرما از درز پنجره زبانه میکشد داخل. اکبر دنده عوض میکند. تخت گاز میراند تا جادهی خاوران. دکتر پریور به حاشیهی جاده نگاه میکند. بازو در بغل گرفته و مالش میدهد. اکبر پیچ ضبط را باز میکند. تیمسار میگوید: «چرند نذار اکبر» اکبر میگوید: « نه به مولا… برنامهی رادیوست، ورزش و سلامتی » تیمسار از آینه نگاه میکند به دکتر پریور. میگوید: «هی دوسِت دارم، دوسِت دارم… قربونتم، عاشقتم… ی ِ مشت شر و ور» و نیم تنهی دکتر را میبیند، از سینه به بالا. میگوید:
– شما سردتونِ دکتر؟
– شما ورزشکارید، ما پیرمردیم تیمسار
– خوب شما هم ورزش کنید. کار سختی نیست
تیمسار میگوید و نگاه میکند به اکبر. دکتر برزخ میشود. اکبر میگوید: «خدا شاهده همین شکار صد پله سرِ به هر ورزشی». تیمسار نگاه میکند به خط سفید جاده، ردهم و بریده. میگوید: « اینا همه از بیکاریِ، از ول معطلیِ جهان سومی » دکتر از صندلی میکشد بیرون، گردن میکشد. میگوید: « ورزش نکردن؟ » اکبر مضطرب نگاه میکند به تیمسار. « نه دکترجان … گوشدادن به این ترانههای صدتا یِ قاز » دکتر سر میگذارد بر پشتی صندلی و بر شیشهی پنجره. نگاه میکند به حاشیه بیابان. کویر خشک وعریان در روشنی خاکستریرنگ سحرگاهان.
•
•
نرسیده به سمنان جیپ پنچر میشود. اکبر میکشد شانهی راه، جک میزند زیر جیپ. دکتر پریور پیاده میشود. میایستد کنار جیپ. اکبر میگوید: «هر وقت اومدیم شکار آهو، یِ بلایی سرمون اومد.» دکتر برزخ میشود. میگوید:
– بلا؟ چه بلایی مثلن؟
– همین بزبیاریا دکتر … پنجری، ترمز بریدن، فرمون قفلکردن … لاستیک به این یغوریُ چه به پنچری؟
اکبر آچار به دست نشسته است پای چرخ. زاپاس را جا میاندازد و بنا میکند به بستن.
– دلم آل و آشوب جناب دکتر. حضرت عباسی من که زهره ندارم به کوروشخان بگم بالا چشمت ابرو. شما بگو بلکم بیخیال شد
– بیخیالِ چی؟
– همین آهو زدن … اقلندش بچه آهو نزنه … این همه کل و قوچ و میش تو موجن هست. بند کرده به آهو چرا؟
– شکار، شکارِ. چه فرق داره اکبر آقا؟
– فرقش همین ِ
اکبر میگوید و اشاره میرود به چرخ. بلند میشود آچار چرخ را میگذارد عقب جیپ و شلوار میتکاند. دکتر مینشیند داخل جیپ. تیمسار چرت میزند. خرخر میکند. خشک و کشیده، چون گلوی بریده. اکبر شیشه جلو را دستمال میکشد و مینشیند پشت فرمان. استارت میزند. تیمسار میپرد. نگاه میکند به ساعت و به اکبر. چشم میمالد. میگوید:
– دکترجان از بابت ویزا هم تشکر
– قابلی نداره تیمسار … شهرامخان هم اوکی شدن، بعد هم به سلامتی نوبت شماست
تیمسار نگاه میکند به بیابان، خاک خشک و تشنهی کویر که میدرخشد زیر آفتاب تابان. پلک میزند، گیج و سنگین. میگوید:«حیف از طلا که خرج مطلا کند کسی » دکتر میگوید: « بله؟ » تیمسار میگردد به پشت، چشم در چشم دکتر. «حیف از کسی که رنج کشد پای ناکسی … دکترجان» میگوید و سر میگذارد بر پشتی صندلی و چشم میبندد.
دکتر ابرو بالا میدهد و لب کج میکند. از مقابل خاوری میآید. رد خاور دود است و غبار. سنگین دور میشود، پرشتاب و پرصدا. جیپ میلرزد. اکبر میگوید: «ای بر پدرت لعنت …» تیمسار خرخر میکند. دکتر سر میکشد تا شانهی تیمسار. میگوید: «منظورشون چی بود اکبر؟» اکبر زیرچشمی نگاه میکند به مجاور. کوروشخان دهان باز کرده، چشم بسته و گردن شل کرده است بر صندلی. آهسته میگوید:
– همین طلا و مطلا؟
– بله
– شهرامخان آب روغن قاطی کرده … پدر و پسر افتادن به جون هم
– بابت چی؟
– بابت رفتن و موندن … محشر کبری به پا شده … کوروشخان میگه باید بری، شهرام میگه الّا و بلّا میمونم ایران
– این پسر، انسان روشنیِ …
– روشن و خاموش توفیر نداره … وقتی آقا بگه باید بری، باید بره
دامغان را که رد میکنند، مقابل کافهی حسنکله اکبر نگه میدارد برای صبحانه. خوش و بش میکند با حسن کلهپز. مینشینند زیر آلاچیق، روی تخت. تیمسار کله سفارش میدهد. دکتر لب نمیزند. میگوید چرب است و مضر. چای و پنیر میخورد. تیمسار مغز و زبان میخورد، پرحرص، پرولع. بعد به اکبر میگوید که کولهی لباس را ببرد اتاق بالا. اکبر خورده نخورده کوله را میبرد اتاق بالای قهوهخانه و باز مینشیند پای سفره. تیمسار چای را سر میکشد و میرود طبقهی دوم. اکبر نگاه میکند به امتداد گذر تیمسار. بر میگردد به دکتر که لم داده است روی تخت. «جسارت نباشه دکتر اما شتر دیدین ندیدین» میگوید و سفیدی چشم را لقمه پیچ میکند. دکتر میخندد و نگاه میکند به مرد و زن کنار جاده، ساک به دست و بچه به بغل. میشنود:
– چیزی که نمیگین به کوروشخان؟
دکتر نگاه میکند به اکبر که لقمه را نگه داشته است مقال دهان. سر میدهد بالا و چشم میبندد. اکبر لقمه را میبرد به دهان. تیمسار از پلهها میآید پایین. رخت شکار پوشیده است، یکدست خاکیرنگ. اکبر نگاه میکند به رخت تیمسار. لقمه میکشد ته ظرف «آمریکایی اصلِ … اصلِ اصل. چه ابهتی کوروشخان» میگوید و لوچه و چونه کج میکند. تیمسار میرود رو به جیپ. میگوید: «کم بلیس اون مردارُ … پاشو یِ نگاه بنداز به ماشین» و رو میکند به دکتر «گوشت شکار هزار برابر این مردار توفیر داره» نرم میگوید و مینشیند داخل جیپ. اکبر نگاه میکند به قوری چای. « پَ چایی نخوریم؟» میگوید و نگاه میکند به دکتر که برخاسته است. تیمسار داد میزند: «بجنب اکبر … صلات ظهر شد»
•
•
اکبر یک نفس میراند تا شاهرود. بعد کج میکند سمت شمال، جادهی موجن، شکارگاه آهو. دو ساعت مانده به ظهر میرسند روستای موجن. آفتاب بالا کشیده است. باد میوزد، خنکای پاییز، نرم و سبک. تیمسار میگوید که میروند رو به کوه، پی کل و میش و قوچ. اکبر جیپ را پارک میکند حاشیهی شمالی روستا. چادر حلقهپیچ را سوار میکند روی گرده. برنو را میاندازد گَل شانه. تیمسار شکاری را بر میدارد و کلاه حصیری سر میکند. یکی از کولهها را میاندازد بر تختهی پشت. دکتر میرود برای کمک. اکبر کولهی دوم را میاندازد روی دست. میگوید:«کوروشخان از من و شما سرحالترن» تیمسار میخندد. دست میگذارد بر گردهی دکتر. می-گوید: «انرژیُ نگهدار دکتر. خیلی مونده تا بالا» و نگاه میکند به سر تا پای دکتر
– کاش گفته بودید یِ دست لباس شکار میآوُردم براتون
– همین خوبه تیمسار … راحتم
دکتر میگوید، خندان. با دست میزند به شلوار کتان. تیمسار شانه بالا میاندازد و میرود. دکتر پا پس میکشد، یک قدم پس تیمسار. میروند رو به کوهستان شمالی، پیچ در پیچ درهها و شیارها، خم اندر خم کوهستان. عرق مینشیند بر سر و صورتشان. دکتر پریور جا مانده است. دست بر سینه گذاشته و نفس میزند. تیمسار رو میگرداند به دکتر و اشاره میدهد به امتداد سینهکش کوه، به تخته سنگ بالای سر. پوزخند میزند و سر تکان می دهد.
بالا که میرسند اکبر چادر را میخ میکند به زمین. تیمسار ایستاده و نگاه میکند به دکتر که دست را عصا کرده است بر سنگ و خاک و میخزد بالا، کند و کشان¬، افتان و خیزان. میایستد تا دکتر برسد بالا. «ضعف بنیه دارید دکتر» میگوید و دست حلقه میکند در دست دکتر. دکتر رنگ به رو ندارد. پهن میشود روی زمین. لبخند میزند و عرق میگیرد. پنجه میاندازد در یقه و باد میدهد. تیمسار خنده بر لب خیره مانده است به دکتر.
– زیاد انرژی مصرف میکنید دکتر. بزنم به تخته … اوومم
میگوید و کف دست را به حالت ورزن کردن میآورد رو به بالا. اکبر از درز چادر میآید بیرون. میگوید: «ماشاالله این جناب دکتر موتورشون سرحاله» تیمسار بر میگردد به پشت. خنده بر لب اکبر میماسد. دکتر، خندان سر تکان میدهد. «موتور ما خیلی وقته که خاموشه … یاتاقان زده» میگوید و نگاه میکند به سنگ و صخره، کوه و دره، قلههای کوچک و بزرگ، رد هم و پی در پی. تیمسار مینشیند روی زمین.
– میبینی کجا آوردمت، دکتر
– فوق العادهس تیمسار … منتها امان از درد پیری
– بَههَه … هنوز اول راهیم دکترجان … باید بریم بالا
تیمسار دست میگذارد بر گنبد کلاه حصیری و رد نگاه را میکشد بالا، بر بلندترین قلهی محصور در میان انبوه کوهساران. دکتر مینشیند روی تختهسنگ مجاور چادر، زیر سایه. اکبر کولهها را میبرد داخل چادر. برنو به دست گرفته است. میگوید: «شما هم تشریف بیارین دکتر… چیزی نمونده تا چشمه … همین بغلِ» دکتر دست میبرد بر سینه و سر تکان میدهد. تیمسار میگوید: «شما استراحت کنید ما دوری بزنیم همین اطراف» و هر دو میروند تو در توی کوهستان، چابک و چالان. دکتر دراز میکشد روی تختهسنگ، خسته و عرقریزان.
•
•
تیمسار رفته است داخل چادر. چرت میزند. اکبر کوت پر را میریزد داخل کیسه و چاقو میاندازد زیر گلوی پرنده. میگوید:
– ساعت خواب … چه خواب سنگینی دارین دکتر. ما رفتیم و برگشتیم، جَخ شما بیدار شدین
– آهو زدید؟
– آهو کجا بود توی کوه و کمر … تیهو و دُرّاجِ. یکی من زدم دو تا کوروشخان
اکبر نوک چاقو را میبرد زیر پوست لُخت پرنده. دندان فشار میدهد روی لب و شکاف میزند بر سینهی پرگوشت پرنده. خون از زیر گلوی پرنده میجهد بیرون، لخته و تیره. بطری را باز میکند. «آب چشمهس … پاکِ پاک، عین قلب همین پرنده» میگوید و سر بطری را خم میکند روی دست. باریکهی خونابه جاری میشود روی خاک، راه باز میکند و فرو میرود در زمین. دکتر پوست صورت را جمع میکند و نگاه میکند به رد خونابه. میگوید:
– تیمسار کجاست؟
– توی چادر خوابن … خدا به دادمون برسه. عنق شدن بدجور
– باز خلقشُ تنگ کردی؟
– نه به این تیغ آفتاب … من کیام که قد علم کنم جلو کوروشخان … این شکارا شکار نیست براش. به اینا بارش بار نمیشه
دکتر میبیند که اکبر کارد به دست اشاره رفته است به آسمان. نگاه میکند به لاشهی دو پرنده، خاکی یکدست به قاعدهی کف دست، با گردن کشیده و پوست مچاله، مرده و بیجان و گردنی لخت و عریان و خونابه از شکاف زیر گردن روان. بلند میشود و شلوار میتکاند. نگاه میکند به ساعت. نچ میکند و سر تکان میدهد. «بدنم عرقخشک شده» میگوید و پنجه در پنجه قلاب میکند و بدن میکشد. اکبر بلند میشود و آب میریزد در مشت دکتر. میگوید: «آب کوهِ، درمون هر درد بیدرمونِ» دکتر میرود ضلع غربی چادر و مینشیند بر تخته سنگ.
اکبر گوشت تیهو و دراج را میشوید با آب چشمه. میاندزدشان در کاسه. نمک میزند با لیموی تازه. آتش روشن میکند. دود میکشد بالا. پرندهها را از گرده میکشد به سیخ، می-ایستد پای آتش. میدمد به آتش، بر هیزم افروخته. باز میدمد. پرندهها را میبرد روی زغال گل انداخته. « قربان سرت آقای کاشی … » میخواند و بو میکشد. تیمسار از درز چادر میآید بیرون. داد میزند: «خوب بگردون اکبر … نسوزه » اکبر میگوید: «به چشم» و میخواند: «خرجم پا خودم، آقام توباشی» دکتر میگوید: «خسته نباشید تیمسار » تیمسار دست تکان میدهد و میآید بالای سر اکبر. امر و نهی میکند. کج میکند سمت دکتر و مینشیند مجاور او. میگوید:
– دو ساعت آفتاب گز کردیم حاصلش شد همین سه پرنده
– چه بویی راه انداخته
– طعم گوشت دُرّاج به بلدرچین نمیرسه اما بازم تکِ
– نشسته بودن یا رو هوا زدید؟
– اکبر کیش داد. من زدم. سه تا تیر زدم، سه تا انداختم
اکبر کباب را آماده میکند. میخورند. دکتر زودتر کنار میکشد. آرنج میگذارد بر زمین و پا دراز میکند. تیمسار سیخ کباب به دست، بلند میشود. میگوید: «اکبر، چادرُ جمع کن » اکبر هاج و واج نگاه میکند به تیمسار. خورده نخورده میرود سر وقت چادر. دکتر دو پا لمیده است بر سینهی تختهسنگ. نا ندارد. میگوید:
– تا غروب که خیلی مونده تیمسار …
– آمدیم شکار دکترجان … کوروش که دست خالی بر نمیگرده
اکبر چادر را حلقهپیچ میکند. میگوید: « چه عجله کوروشخان؟ حالا نشستیم … یِ چرتی، یِ دمی، دودی …» تیمسار رو میکند به اکبر. چشم درشت میکند. میگوید: «ماش هر آش … برگشتیم آدمت میکنم» حرف وا میماند در دهان اکبر. میگوید: «منظورم یِ سیگار …» تیمسار دست بالا میبرد. اکبر پس میکشد. دکتر بلند میشود. تیمسار را آرام میکند. تیمسار کوله را میاندازد روی شانه. میگوید: «افسار این آقا بلهچی دست منِ… باشه به وقتش خدمتش میرسم »
از کوه کله میکنند پایین. سوار جیپ میشوند. تیمسار شکاری را از قنداق حایل میکند زیر دست. نگاه میکند به کویر، چشم بر پهنای دشت، خاک خشک زیر تیغ آفتاب ظهر. اکبر میراند غرب موجن، رو به دشت و کویر. جیپ بالا و پایین میپرد بر گردهی خاک و نمک. میگوید:
– کجا کمین کنیم، کوروشخان؟
تیمسار عنق است. خاموش و صمن بکم. انگشت برده است در انبوه سبیل و شانه میزند. با دست اشاره میدهد به بیابان. دکتر گردن شل کرده است بر صندلی و پنجه انداخته است بر دستگیرهی کنج در. تیمسار قنداق شکاری را میگذارد روی شانه. چشم میگذارد بر عدسی دوربین. از صندلی میکشد بیرون و شکاری را از پیش چشم پس میزند. سر میکشد جلو و چشم ریز میکند. باز دوربین را میبرد روی چشم. میگوید: «بزن رو ترمز» اکبر نیش ترمز میزند. میگوید: «هنوز شصت تا هم پر نکردم کوروش¬خان» تیمسار چشم بر عدسی داد میکشد
– گفتم نگهش دار، الاغ
اکبر میزند روی ترمز. جیپ میایستد در حجم خاک و غبار، محو و تار. دکتر دست میگذارد بر دهان و سرفه میکند. تیمسار میماند تا خاک بنشیند. پیاده میشود. میگوید: «بپر پایین» اکبر موتور را خاموش میکند و میپرد پایین، با دهان باز و نگاه به کوروشخان و امتداد نگاه کوروشخان، مجاور و یک قدم پس کوروشخان. تیمسار میگوید: « دوربینُ بده من » اکبر به دو میرود عقب جیپ، دوربین دوچشم را میآورد. تیمسار از دوربین نگاه میکند. آفتاب از اوج کشیده است پایین. نور در عدسی میشکند. باز نگاه میکند. میگوید: «خودشِ» اکبر چشم به تیمسار ایستاده است. تیمسار دوربین میگذارد بر چشم اکبر. اکبر اُو می کشد. میگوید
– تو این بیابون کجا کمین بگیریم حالا
– کمین لازم نیست … بیاُفت ردشون
تیمسار میرود سمت جیپ. دکتر پریور گردن کشیده است بیرون و نگاه میکند، مات و مبهوت. تیمسار میگوید: «دو تا آهوی ترد و تازه براتون دارم دکترجان … راه بیافت اکبر» اکبر به دو میآید پشت فرمان. از جادهی خاکی خارج میشود. میزند به بیابان. پرگاز میراند. دو آهو پیدا میشوند، کوچک و بزرگ. اکبر میگوید: « اون یکی بچهشِِ کوروشخان » تیمسار سر شکاری را از پنجره میدهد بیرون. میگوید: «خفه شو اکبر، تختِ گاز برو »
اکبر تخت گاز میرود. آهوی مادر گردن میکشد. هر دو آهو پا میگذارند به فرار، به تک و تاب و پرشتاب. جیپ بالا و پایین میپرد. دکتر پریور دو دست چسبیده است به دستگیره. سر کشیده است در شکاف بین دو صندلی و نگاه میکند به رد دو آهو. تیمسار سر شکاری را از پنجره میدهد بیرون. جیپ نزدیک میشود به دو آهو، تیمسار از پنجره نشانه میرود. اکبر میگوید: « هنوز که تو تیررس نیست » تیمسار قنداق را میبرد بر گودی کتف. گردن خمیده بر شکاری و چشم در دوربین. اکبر میگوید: « کدامشان میزنین کوروشخان؟ » تیمسار انگشت میبرد بر ماشه. آهوها کش و قوس میگیرند. باز میشوند در دو سوی بیابان. اکبر فرمان کج میکند سمت آهوی مادر. دکتر به پهلو پرت میشود روی در. تیمسار سر بلند میکند
– چکار میکنی احمق
– خوب چکار کنم؟ نمیتونم جفتشون با هم بگیرم که
– چرا اینُ گرفتی … آهوی چهار پنج ماهه رُ ول کردی افتادی رد ننهش
– دور بزنم؟
– بگاز … بگاز تا قال نموندیم
جیپ نزدیک میشود به آهوی مادر، صد متر یا کمتر. اکبر پا چسبانده است به گاز. تیمسار نشانه میرود. «تماشا کن دکتر ببین چطور شکارُ تو فرار میزنم» میگوید، آهسته و شمرده. آهو اما میایستد، یکجا و یکباره. پهن میشود روی زمین. اکبر میگوید «نفس برید» و پا میزند روی ترمز. خاک و غبار میرود به هوا. آهو زانو خمیده و پهلو چسبانده است به زمین، وارفته و افتاده، با چشمان باز و درخشان، بی پلکزدن. نگاه میکند به کرانهی بیابان، بی نفسزدن. تیمسار پیاده میشود در حجم خاک و غبار. میآید بالای سر آهو. اکبر خم میشود و دست میکشد زیر گلوی آهو، بر تودهی سیاهرنگ زیر گردن. «این طوق سیاه چیه زیر گلوش » می-گوید و نگاه میکند به صورت تیمسار.
– نه یِ وقت نشونهای، چیزی باشه … نظر کرده نباشه کوروشخان؟
– نظر کردهی باباتِ؟
تیمسار میگوید و اکبر را پس میزند کنار. بر میگردد به دکتر. میبیند دکتر از پنجره گردن کشیده است بیرون. میبیند اکبر دست برده است بر سینهی آهو. میگوید:
– چی میخوای تو هی سیخ میزنی به این؟
– عینهو قلب میزنه … زهرهترک شده بنده خدا
دکتر از جیپ پیاده میشود، دستمال به دست و کف دست بر بینی. اکبر دو پا مینشیند مجاور آهو. میگوید: « این که آبستن َکوروشخان » تیمسار میگوید:
– باز تو چرند گفتی … الان فصل آبستنیِ؟
– خدا شاهده آبستنِ کوروشخان. نگاه شکمش کن
آهو شکم نشانده است روی خاک. تودهای شیری رنگ که پس و پیش میرود. اکبر میگوید: « نگاه، اینم از جست و خیز بچهش … آبستنِ به مولا » تیمسار نگاه میکند به اکبر، تند و پرغیظ. اکبر سر میاندازد پایین. دکتر پریور میگوید: «حالا که خودش تسلیم شده ازش بگذرید تیمسار» تیمسار شکاری را میگذارد روی چشم و از دوربین نگاه میکند. چرخ میخورد. بچه آهو ایستاده است روی کپهی خاک. رو به شکاری و چند صد متر جلوتر. تیمسار نشانه میرود. «من شکارُ رودررو میزنم دکترجان … از این مسافت» میگوید و ماشه میکشد. بچه آهو میافتد روی زمین.
•
•
آفتاب کشیده است پایین. نوار سرخ و نارنجی در حاشیهی آسمان. خون موج میزند در کرانهی آسمان. تیمسار و دکتر پریور نشستهاند زیر آلاچیق. حسنکلهپز چای میآورد. اکبر دستمال را تر میکند و بنا میکند به گردگیری جیپ. دستمال را میگذارد عقب جیپ. نگاهش میافتد به آن سوی جاده. درجا خشک می شود. داد میزند:
– ننهی بچه آهو اومده دنبالمون کوروشخان
آهوی مادر ایستاده است رو به جیپ، حاشیهی جاده. تیمسار بلند میشود. نگاه میکند به طوق سیاه زیر گردن آهو. دکتر نیمخیز مات آهو مانده است. اکبر میگوید: « اومده پی تولهش به مولا… بدبخت شدیم رفت پی کارش » تیمسار خیره مانده است به آهو. چشم ریز میکند. میآید رو به جیپ. مینشیند پشت فرمان. استارت میزند. اکبر میگوید: « حالا نکنه تا قیام قیامت بیاد ردمون … » و رو میگرداند به تیمسار:
– اگه اومد چه کنیم؟ دامن کیُ بگیریم؟
– دامن ننهتُ بگیر … شاید شل بود اومد پایین
– ای بابا …
– بتمرگ تو اکبررر
تیمسار میگوید. تند و خشک، گاز میدهد. دکتر میآید کنار دست تیمسار. اکبر نشسته است صندلی عقب. دست بر سر گذاشته و سر برده است بین دو زانو. تیمسار میراند، در امتداد جاده، رو به خانه. پرگاز و تند، ساکت و عنق. جیپ گم میشود در تاریکی شامگاهان.
•
•
سپیده نزده صدای شلیک گلوله چون طبل کوبیده آوار میشود در خانه. تیمسار از اتاق میپرد بیرون. نشیمن کم نور است و کل ناپیدا، تیره و تار و ناآشنا. جای شکاری روی دیوار خالی مانده است. میدود تا اتاق شهرام و رو در رو، اتاقِ پردود است با بوی باروت و شهرام گرده به دیوار با چشمان باز و حفرهای بر پیشانی و باریکهی خونِ جاری، گرم و تازه و شکاری در آغوش.