قنبر مستغنی
.
به زودى مرا ذبح میکنند. چیزى نمانده که از رنج زندگى راحت شوم. چهار روز است که مرا آوردهاند و اینجا زندانى کردهاند . فردا مثل یک گوسفند مرا میخوابانند، یک نفرشان پاهایم را محکم خواهد گرفت. یکى دیگرشان دست هایم را، تا مبادا چنگ بزنم و کاردِ تیزِ گاوکشىشان را منحرف سازم.
جلاد شان که حتماً آدم قوى هیکلى باید باشد، سرم را چنان به زور به طرف عقبِ کلهام، خواهد چرخاند که گردنم خوب صاف و کشیده، براى بریدن آماده شود. مثل همان فیلمى که نشان میداد، یکى از طالب ها، سرِ سربازى آمادهء ذبح را به عقب چرخاند، طورى که انگار سرباز دردش گرفته باشد. به بدنش رعشهای افتاد. تقلا داشت خود را از دست جلاد، رها کند. اما قبل از اینکه سرباز به خود بیاید، کارد، چنان سریع و بىترحم گردنِ کشیده و صافِ صاف را، ازین طرف تا آن طرف، بریده بود که سرباز هیچ دردى حس نکرد. خون گرم که تَفْت از آن بلند میشد، فوران زد و سرخِ سرخ روى زمین راه کشید. وقتى سر بریده را روى بدنِ سرباز میگذاشت -که اینک تهى و آرام رو به زمین، خالىِ از خون و زندگى خوابیده بود- هنوز پلک میزد. فقط چند ثانیه سوزش در ناحیه گلو و حلق. و خلاص. دیگر نه دردى حس میکرد نه مثل من، تشویش زنده ماندن داشت.
اما من هنوز هم تشویش دارم. نگرانم که نشود این دفعه هم، مرگ، مثل دفعات قبل، در آخرین لحظه از من فرار کند. به همین خاطر هنوز باورم نمى شود آنها مرا ذبح کنند. مطمئنم در آخرین لحظهاى که باید کاردشان را به گلویم بگذارند، یک بهانهای پیش میآید و آزادم میکنند.
این اولین بار نیست که مرگ از من فرار میکند. بار ها به کام مرگ رفتهام. اما انگار مرگ از من متنفر باشد، دوباره به زندگى پرتابم کرده است. دفعات اول و دوم از اینکه همه در اطرافم میمردند و من، مثل معجزهای زنده میماندم و جُز خراشهایى جزئى حتی زخم شدیدى هم بر نمىداشتم، خوشحال میشدم٠ درست شبیه موجودى نامرئى و غیر مادى شده بودم که در هیچ حادثه اى، هرچند مرگبار آسیبى به من نمىرسید. اما به تدریج نامیرایى باعث ترسم شد. ترس از اینکه من در همان انفجارِ اول، مرده باشم و اکنون در هیئت یک روح، سرگردانِ زندگى باشم و به علتى نامعلوم، جسمى عاریتى دارم٠ که محکوم به ماندن در آن جسم هستم. که تنها منم که خیال می کنم زنده ام، در حالیکه مدتها قبل، مرده باشم.
ترس از اینکه کیفر گناهى را در زنده ماندن پس میدهم. زنده ماندنى که هر روز شاهد مرگ دیگران باشم و خودم نمیرم. مرگهایى که هر روز در اطرافم اتفاق میافتند و آنقدر زیاد و گوناگوناند . عظیم ترین کیفر براى من، مرگ نیست، نمردن است.
مشکل از آنجا شروع شد که موتر ما، در مسیر هرات به کابل در انفجارى کنارِ جادهاى، متلاشى شد. تمام چهار همراهم کشته شدند به جز من. وقتى اجساد کشتهها را از لاشهء موتر کرولا، بیرون میکشیدند و یکى یکى دراز به دراز، کنار سرک، میخواباندند، مرا هم پهلوى شان جا دادند. من خودم را از فاصلهای بالاتر از قد یک آدم میدیدم. میدیدم که بدنم کنار دیگر جنازه ها دراز افتاده است. هرچه سعى میکردم به نجات دهندگان، بفهمانم که من زندهام، اما آنها صدایم را نمىشنیدند. دقایقى گذشت، که ناگهان تونلى روشن، خیلى روشن، با نور سفید از آسمان، درست بر فراز موترِ سوخته و اجساد ما گشوده شد. حس میکردم روح همراهانم وارد تونل شدند و به طرف بالا کشیده شدند. قبل از اینکه من هم داخل تونل نورانى شوم، در یک چشم بهم زدن، تونل ناپدید شد و من ماندم. همان دم بطرف جسمم گرایشى مقاومت ناپذیر پیدا کردم. تکان خوردم و به سرفه افتادم. کسانى که براى نجات ما آمده بودند در آن تاریکى شامگاهى از دوباره زنده شدن من وحشت کردند و چند قدمى به طرف تپهاى که پشت جاده قرار داشت، پا به فرار گذاشتند.
اما نمىدانم آن مرد ریش سفید، که با تجربهتر از همراهانِ جوانش بود به آنها چه گفت، که برگشتند و با ترس و اکراه مرا به قریه بردند. به من غذا و چاى دادند تا گرم شدم. تا پاسى از شب خوابم نمىبرد. گیج و متحیر از واقعهء باورنکردنىِ بودم که بر من گذشته بود.
فرداى حادثه بعد از دفن اجسادِ همراهانم، من به کابل و به خانهام برگشتم و گرفتارىهاى تازهام شروع شد. این حادثه، باعث شد با خودم فکر کنم که من، با دیگران فرق دارم. دلم میخواست زنده ماندنم در آن حادثه را به حساب استثناء میگذاشتم. بارها شنیده بودم که افرادى نادر، در حوادثى مانند آن انفجار استثنا زنده مانده بودند. اما حوادثى که طى این دوسال، بعد از انفجار موتر برایم پیش آمد، باعث شد که بفهمم استثنایى در کار نیست. درست نود و دو روز بعد، درانفجارى انتحارى. به سال هزار و سه صد نود و سه خورشیدى.
انفجار شدیدى، درست در چند قدمى من رخ داده بود. زمین دهان باز کرده بود و آتشفشانى سوزان بر پا شده بود. به هوا پریده بودم و در همان حالیکه چرخان و گیج، به سمت زمین سقوط میکردم، مرگ را چنان نزدیک و چنان بى واسطه حس کرده بودم که، یک آن باور کردم که سرانجام، رستگارى و سبکبالىِ روحانى و آن جهانى را پذیرا خواهم شد. اما، همین که به زمین سقوط کردم، از تلخى آن دودِ غلیظ به سرفهای سخت دچار شدم، گلویم چنان میسوخت که انگار هزاران سوزن را قورت داده باشم. گوشهایم از شدت انفجار کیپ شده بودند و صدایى نمىشنیدم. ابتدا آن بى صدایى را مرگ به حساب آوردم، و احساسى از شعف و خوشحالى از کنار روحم گذشت. اما خیلى زود فهمیدم و به یاد آوردم که باز هم مرگ، رندانه مرا به تبعیدگاهِ زندگى بازگردانده است.
از آن پس، به این فکر افتادم که مرگم را بیازمایم. ببینم نامیرایىِ من جسمى و اتفاقیست یا نیرویى مافوق طبیعى هر بار مرا از کام مرگ میرباید. این بود که تصمیم گرفتم هر روز، در پُرازدحام ترین نقاط شهر، آنجا هایى که کاروانِ سربازان خارجى عبور میکنند، بروم. به این امید که در انفجارى انتحارى، خودم را به کشتن بدهم و بر مرگم پیروز شوم.
اطرافیانم خیلى زود از رفتار دور از عقل من به حیرت دچار شدند، اما به روى شان نمىآوردند و مانعم نمىشدند. زیرا فکر میکردند، چون حادثهاى دهشتناک را از سر گذراندهام. حادثه اى که ترسم را از رویدادها، ریخته است. اما براى من هیچ چیز جز هدفم مهم نبود. پیروزى بر مرگم و خلاصى از برزخ نمردن.
خودم چیزى بیاد نمىآورم، اما شنیده بودم که والدینم فرزندان زیادى را از دست داده بودهاند . بچه هاى شان پس از تولد دچار مرضى علاج ناپذیر میشدهاند و طى چند روز از دنیا میرفتهاند . تا اینکه من به دنیا آمدهام و در همان اولین روزهاى پس از تولد، مریض شده بودم.
پدرى ترسان از مرگ فرزندانى چند، به هر درى میزد تا وسیلهای براى ماندن فرزند پیداکند. و مادرى خسته از به دنیا آوردن هاى بیهوده متوسل به هر جادو جنبلى میشد که فرزند از کامِ مرگ باز ستاند. میترسم والدینم در آن تقلاهاى دلسوزانه، ناخواسته و ندانسته چیزهایى به من خورانده باشند که خاصیتِ نامیرایىِ آدمى را در خود داشتهاند . نکند چیز خورم کرده باشند که اکنون مرگ از من چنین گریزان است.
دو سال و سه ماه و یازده روز از حادثه انفجار کنار جاده که همراهانم کشته شدند، گذشت. در این مدت، در چندین حادثهء مرگبارِ انتحارى حضور داشتم. به خطرناکترین نقاط کشور رفتم، به جبهههاى نبرد دولت و مخالفان حضور یافتم. ده ها نفر در دور و پیشم کشته شدند. اجساد تکه تکه شده را با دستان خودم جمع کردم. اما نمردم.
چهار روز قبل، که یک کاروان نظامى دولتى را در هلمند همراهى میکردم، توسط افراد مسلح دستگیر شدم. آنها دو سرباز زخمى را که انتقال شان براى آنها سخت بود، همانجا گلوله باران کردند.
اما، مرا که فقط لباسهایم پاره پاره شده بود و خودم سالم مانده بودم، با خود آوردند. و اینجا، درون این اتاق نمناک زندانى کردند و گفتند که مرا بعد از نماز جمعه، ذبح میکنند که ثوابش بیشتر است. نیازى نبود اظهار بیگناهى کنم. انگار آنها حکم اعدامم را از قبل با خود داشتند. و من گویى به جرمم بدون هیچ حرف و دفاعى اقرار کرده بودم. جرمى که چنان از هیئتم هویدا بود که لزومى براى اظهار نداشت.
امروز جمعه است. چیزى از ظهر گذشته. از بیرون صداى همهمه میآید. مثل اینکه کسانى باهم بگو مگو میکنند. کم کم صداها واضحتر میشوند و صداى پاها نزدیک تر. مثل اینکه وقتش فرا رسیده است. اما من هیچ اضطراب و ترسى از مرگ، در خودم حس نمىکنم. انگار قلبم سالها پیش از حرکت باز ایستاده که هیچ خبرى و حادثه اى تکانش نمىدهد. حتا مرگ هم به طپش وادارش نمىتواند. انگار مردهام که هیچ ترسى از مرگ در من وجود ندارد. شاید اطمینان از نامیرایى باعث شده باشد، که باور کنم آنها در آخرین دم، از کشتنم دست خواهد کشید.
صداى پایى به طرف اتاقم نزدیک میشود. سپس شرنگ شرنگِ باز شدن زنجیر و قفل دَر را میشنوم. آمدهاند که مرا ببرند. دو نفر مسلح که صورتشان را با لنگىهاىشان بستهاند ، زیر بازوهایم را میگیرند و به طرف بیرون از اطاق، هدایتم میکنند. چشمهایم را که بسته بودند، باز میکنند. دورادور میدان قریه مردم ازدحام کردهاند. مردى با ریش دراز وسفید که لنگى سفیدى هم به سر بسته است، تکه کاغذى در دست، ایستاده است و آورده شدن مرا نظاره میکند. دستهایم را از پشت بستهاند. احساس میکنم، آفتاب داغ مغزم را به جوش آورده است.
مردم بیقرارى میکنند و صداى همهمهشان بر فراز قریه میچرخد. طفل و پیر و جوان، با چهره هاى مضطرب، نظارهگر صحنه هستند. دو مرد مسلح مرا نزدیک مرد ریش سفید میآورند. روبروى پیرمرد که ایستاد میشوم، مرد ریش سفید ریشش را میخارد. متعجب گاهى به تکه کاغذ و گاهى به من نگاه میکند. سراپاى مرا با دقت مینگرد. از نگاهش هیج چیز نمىفهمم. نه نفرت نه شفقت.
پیرمرد دستش را بلند میکند. مردم را به سکوت وامیدارد. در سکوتى سنگین، صداى مرد شنیده میشود که از روى تکه کاغذ چیزهایى را میخواند. من از آن چیزى نمىفهمم. سپس سیل کلمات عربى و پشتو جارى میشود. تنها کلماتى که من از میان جملاتش میفهمم «جاسوس»است و «لیونى».
پایان جملات پیرمرد با بلند کردن دست او همراه میشود. ناگهان تمام جمعیت با غریوى خشمگین تکبیر میگویند. دستهاى زاغ سیاه، از شاخه هاى درختان خشکیده قاغ قاغ کنان پر میکشند و به فاصلهاى نزدیک از روى جمعیت مىپرند. مرد پیر، خطاب به جمعیت چیزهایى میگوید.
به خودم میگویم؛ این دفعه دیگر مرگم فرارسیده است. دیگر نامیرایى من به پایان رسیده است و تا دقایقى دیگر با زندگى وداع خواهم کرد. شاید سرنوشتم این بوده که از آن همه حادثه نجات یابم و به این مرگ دردناک، با کارد کشته شوم. چشمهایم را میبندم. سعى میکنم در لحظاتی که از عمرم باقیست، چهرهی تنها فرزندم را بیاد بیاورم. نفسى عمیق میکشم. میخواهم براى آخرین بار تا توان دارم شُشهایم را از هوا پُر کنم. عبور زمان برایم به کندى قرنها شده است.
صدایى مرا به خود میآورد٠ چشم باز میکنم. پیر مرد را روبروى خود میبینم. لبخند به لب دارد.
به پشتو میگوید: « لیونى دى، خوشى کى».
به دو مرد مسلح اشارهاى میکند. یکى از مردان، دست هایم را باز میکند.
و من دوباره آزاد میشوم.
و من هنوز معنى کلمات پیر مرد را نمى فهمم: « لیونى دى، خوشى کى».
.
[پایان]