از درس مسجد خلاص شده و به میدان بازی خود در وسط کوچه برگشته بودیم که دیدم موتر باربری نه چندان پُر از کوچ بار و وسایل خانه که رویهم انباشته شده بودند رسید.
موتر درست از وسط میدان بازی ما چرخی زد و دم دروازه خانه کرایی که مدتی خالی بود ایستاد.
دروازه موتر باز شد و همراه راننده مرد میانسالی از آن پایین آمد، قفلی که به دروازه حویلی زده شده بود را باز کرد و برگشت به پشت موتر، تخته پشتی موتر را باز کرد. دیدم دو زن و یک بچهی هفت هشت ساله نشسته پایین کوچ پشت تخته موتر پنهان از دید ما بوده.
مرد میانسال به زنان و آن بچه کمک کرد که پایین شوند. بچه بدون آن که به ما نگاه کند سرش را خم انداخته به دنبال زنی که چادری شتری رنگی داشت وارد خانه شد.
راننده و آن مرد که موی سر و ریشش ماش و برنج بود وسایل را یکی یکی به درون خانه بردند. میدان را ترک کردیم و بیخیال بازی آن روز شدیم.
فردایش که به میدان بازی خود برگشتیم منتظر بودیم که بچه همسایهی نو آمدهی ما بیرون شود تا بدانیم از کجا آمدهاند؟ کجا بودند؟ و دهها سوالی که همیشه وقتی یکی تازه میآمد میپرسیدیم. اما هیچ خبری از او نشد. روز دوم هم که پس از درس مسجد به میدان بازی جمع شدیم، بازهم آن بچه بیرون نشد.
سابقه نداشت که بچهای به آن سن و سال به کوچه ما بیاید و بعد آن همه بچه را ببیند که جمع شده نگاهاش میکنند و روز دیگر بیرون نشود. با این حال فکر میکردیم که امروز نه فردا بیرون میشود.
هر روز پس از درس مسجد به میدان برمیگشتیم و با سر و صدا به بازهای خود ادامه میدادیم اما با گذشت چند روز بازهم این بچه بیرون نشد.
نه میدانستیم نامش چی است و نه هم این که چه بازهایی را یاد دارد و نه هم چیز دیگری که بتواند اقلن یک ذره ما را خبر کند. تنها یک بار یکی از بچهها ادعا کرد که دیده آن بچه از لای دروازه کوچک حویلی که آن را باز کرده بوده، ما را نگاه میکرده.
نه میتوانستیم ادعایش را رد کنیم و نه هم بپذیریم، چون هیچ بچه کوچکی نمیتوانست پس از دیدن آن همه بچه که در حالی بازی باشند حداقل یک نگاهی نیندازد. از سوی هم بازیهای ما همیشه وسوسهبرانگیز بود و پیش از این هم کسانی که به کوچه آمده بودند و بچههایشان اگر همان روز با ما یک جا نمیشد روز دیگر حتمن در گوشه و کنار دروازهی شان میدیدیم که برای نزدیک شدن به ما تلاش میکند.
بخواهی نخواهی، وسط کوچه همان میدان بازی ما، درست رو به روی حویلی شان بود و سر و صدای ما تاثیر خود را باید میگذاشت. با این هم، منتظر بودیم که حداقل همچون گذشته در وسط بازهای چاشت ما یکی از بزرگان آن خانه بیرون شود و ما را تهدید و یا وادار به سکوت کند اما هیچکدام از اینها هم اتفاق نیفتاد.
آمدن آنان به سه تا چهار هفته رسید اما از بچه و از بزرگ آن خانه هیچ نشانی دیده نشد. انگار نه انگار که کسی به آن خانه کوچیده باشد. و این حالت برای ما شکل معما را به خود گرفت.
این معما کم کم به سر سفرههای ما هم کشیده شد. چون مرد میانسالی که با این دو زن و کودک آمده بود، نه با همسایهها روبهرو شده بود و نه هم به مسجد هم آمده بود.
حدس و گمان بزرگان خانوادهها که مطرح میشد هم چیزهایی بود که روز بعد در میان تجمع ما بچههای کوچه راه پیدا میکرد. هرکسی هم تلاش میکرد تا حق را به پدر و مادر خود بدهد که بهتر از دیگران میتوانست بفهمد که چرا این خانوادهاینگونه از همه خودشان را پنهان میکنند.
اما وقتی چند نفر از همسایهها در تاریکی شام به مرد این خانواده سر خورده و سلام داده بودند او تنها چیزی زیر لب غمبر کرده و بیپروا گذشته بود. این موضوع هم رنگ دیگری به این قضیه و این معما داد.
زنها هم کنجکاویهای خاص خود را داشتند. وقتی که یک جا میشدند همیشه این سوال ها بود که آن دو زن باهم چه میشوند؟ آن بچه کی است؟ چرا دو زن و یک مرد؟ از کدام ولایت آمدهاند؟ به چه زبان گپ میزنند؟ و این که چرا هنوز هیچکدام از این زنان در جریان روز روی حویلی بیرون نشده و با همسایهها صحبت نکرده بودند؟ آخر تا کی میخواهند این رقم بمانند؟ و… گپهای که دم دروازه، کنار آشپزخانه، از بالای دیوار و هم سر چاه آب تکرار میشد.
در این میان تنها زن یکی از همسایهها که پهلوی این خانه بود، یکی دوبار یک زن جوان و یک زن میانسال را وقتی که لباسهای شسته را روی طناب میانداختند دیده و حتا سلام هم داده بود، اما هیچ پاسخی برایش نداده بودند. انگار نه انگار که صدایش را شنیده باشند.
آن زن میگفت که سلامش را شنیدند، مکث کردند اما هیچکدام از آن دو زن حتا سرخود را نیز بلند نکردند.
عصرها که دم مسجد جمع میشدیم هم کوشش میکردیم از چیزهایی که مردان کوچه در موردشان میگفت، گپهایی بیرون کنیم اما آنها هم همیشه به همی بسنده میکردند: یک گپی است که ای رقم میترسند. یا: خدا میداند چه پت و پنهان دارند؛ و سرانجام گپهایشان هم این بود که: گور و گردنشان.
گپهای بزرگان آتش کنجکاوی ما را داغتر میکرد، آخر چه میتوانست پُت و پنهان باشد؟
برای ما بچههای کوچه نخستین دریچه وارد شدن به جهان همسایههای تازه همواره بچههای کوچک خانواده بود که با او بازی میکردیم، دوست میشدیم، وارد خانه میشدیم و کم کم با یکی یکی بیشتر آشنا میشدیم و این گونه رفته رفته همه میدانستند که کی به این کوچه آمده. اما برای نخستین بار بود که هیچ راهی برای باز شدن این دریچه نیافتیم.
وقتی هم از بیرون شدن بچه کوچک خانواده ناامید شده بودیم دست به دامن همان مرد بزرگ خانه شدیم و سرانجام تصمیم گرفتیم هر طور شده چند روز به نوبت تا شام صبر و وادارش کنیم گپ بزند. و وقتی هم که یک شام با سرعت میخواست از کنار ما بگذرد تنها به سلام ما پاسخ داد و زمانی که گفتیم:
ـ کاکا…
گپ ما را نیمه گذاشت و بدون آن که نگاه کند گفت:
ـ بروین بچیم شام شده.
دروازه، بازهم به روی ما بسته ماند. اما تنها چیزی که فهمیدیم این بود که لهجهاش اصلن شبیه ما نبود و از یک ولایت دیگر آمده بودند. اما کدام ولایت؟
هنوز ناامید نشده بودیم، عید دم دست بود. میدانستیم که روز عید سرانجام این دروازه باز خواهد شد، حتا شاید به روی ما هم. اما روز اول عید که تمام همسایهها جمع شده و خانه به خانه میگشتند، پشت این دروازه که رسیدند، هیچ صدایی کسی را پشت دروازه نیاورد و بازهم این دروازه بسته ماند و همسایهها با ناراحتی و اعصاب خرابی چیزهایی گفتند و از پشت دروازه دور شدند.
چرخِ فلک و اسپک چوبی سواریمان تمام شد، پولهای عیدی خود را خرج کردیم، لباسهای عیدمان چرک شد، سفره عید چیده شد و دوباره هر صبح پس از چای شکر، قرآن خود را گرفته به مسجد رفتیم. اما ذهن ما دوباره برگشت پشت آن دروازهی که پشت سر آن انگار یک جهان مرموز آفریده شده بود.
یک بار دیگر تصمیم جدیدی گرفتیم که برایمان شبیه قمار بود، اما ارزشش را داشت. وقتی توپ دنده بازی میکردیم توپ را به درون حویلی زدیم تا دروازه باز شود و خودمان دنبالش برویم یا آن بچه بیرون شود و توپ ما را بیاورد، بالاخره یا باخت بود یا هم برد. به قیمتش هم راضی بودیم.
پشت دروازه جمع شدیم و به نوبت صدای زدیم:
ـ خاله توپ ما را بتین… کاکا توپ ما را بتین…
پس از چندین بار تکرار سرانجام دروازه باز شد و یک دست زنانه توپ را محکم به بیرون پرت کرد و دروازه دوباره بسته شد. ما بازهم باخته بودیم.
کوچه برای بزرگسالها دوباره حالت عادی را گرفت و سر سفرهها دیگر خیلی این گپها مهم نبود و آنها ظاهرن به این نتیجه رسیده بودند که کار هرکسی به خودش مربوط است.
اما ما معنای این جمله و آن چه که مربوط به ما است یا نیست را نمیتوانستیم قبول کنیم، حتا نمیتوانستیم آن را به ذهن خود جای بدهیم. با خود میگفتیم: مگر میشود که کسی به این کوچه آمده و یک بچه خردسال هم دارد اما ندانیم چه کسی است؟ و یا این بچه چرا هیچگاهی بیرون نمیشود؟ و بعد هم میگفتیم: خوب اگر بیرون نمیشود پس چهکار میکند؟
سرانجام یکی از بچهها، همانی که مادرش زنان این همسایه را دیده بود، در مسجد اشارهای کرد که خبر تازهای دارد وقتی هم که بیرون شدیم، گفت دو روز سر فرصت از میان درخت توت خانهی شان که کنار دیوار حویلی این همسایه قرار دارد منتظر مانده بود تا ببیند اینها چهکار میکنند، اما او فقط یکی دوباره همان بچه کوچک را دیده بود که تا تشناب روی حویلی رفته و دوباره به درون اتاق برگشته بود.
گفت تا وقتی هم که رفته و برگشته بود یک زن روی برندهی پیش روی اتاقهای خانه دست به کمر منتظرش ایستاده بود. سر بچه همچون روز اولی که آمدند خم بود و به اشپلاق او هم توجهی نکرده بود.
این گپ از ما به مادران مان و بعد هم سر سفره راه پیدا کرد. با این هم گپ پایان پدران این بود که: به ما ربط ندارد.
هرچند به این باور رسیده بودیم که اگر بزرگان این جمله را میگویند هم به آن چندان باوری ندارند چون زمانی که از مقابل این خانه میگذرند نگاهی آمیخته با کنجکاوی به آن میاندازند.
اما بعد ناگهان یک روز بدون آن که منتظر باشیم خبری دهان به دهان شد و از خانهای به خانهای دیگری راه پیدا کرد.
این گپ نخستین بار از یکی از کوچهگیهای ما که همولایتی این همسایه بوده آغاز شد و از همانجا هم میان خانهها راه پیدا کرد.
این همسایه بعد از این که به ولایت خود میرود و در میان قصهها، برادرانش برای او قصه خانوادهای را میگویند که پسرانش میخواسته خواهر خود را بکشند، اما پدر و مادرشان نگذاشته. بچههای خانواده آن شهر را ترک میکنند و میروند، بعد این مرد با زن و همان دخترش هم آن منطقه را ترک کرده به جای دیگری کوچ میکنند. که این خانه تازهشان در نزدیکی خانه برادران این همسایه ما بوده. اما یک شب برادران این دختر پس از چند سال برگشته و تمام خانه را به آتش کشیده دوباره رفته بودند.
آنها گفته بودند این خانواده همان شب از آتش نجات یافته و آن ولایت را ترک کرده به جای دیگری رفته که نمی دانند کجاست.
زمانی که نشانیهای شان را میگویند ناگهان این همسایهی مان پی میبرد آن چه که آنان قصه میکنند و نشانی میدهند در مورد همین همسایهی تازه کوچیده به کوچهی ما است.
او مثل این که کشف بزرگی کرده باشد به عجله برمیگردد و تمام آنچه را که شنیده به زنش میگوید. بعد این خبر خانه به خانه گشت و شام که همه مردان کوچه دم مسجد جمع دور این همسایه ما که راز بزرگی را کشف کرده بود را احاطه کردند.
هرچند مردان و زنان در پیش روی کودکان نمیخواستند این کلمه را بگویند این که چرا پسران این مرد میخواسته خانواده خود را بکُشد، اما سرانجام این خبر درز کرد و برای ما هم رسید: آن بچه خردسال حرامی بود.
چندان نمیدانستیم حرامی بودن یعنی چه، اما تنها میفهمیدیم که دیگر اگر آن بچه بخواهد هم بین ما راه پیدا کرده نمیتواند. ما برای این که دوستهای خود را هم دور کنیم او را حرامی صدا میزدیم. اما حالا یکی که همیشه حرامی بود در این کوچه پیدا شده بود.
آن خانه دیگر برای ما یک معما نه، یک وحشت خانه شده بود، یک چیزی که باید از آن دوری میگزیدیم و فرار میکردیم. چیزی شبیه آن چه که در مسجد از آخوند شنیده بودیم: “نجس خانه”.
نفرتی که در چهره بزرگان هنگام گپ زدن در مورد آن خانه میدیدیم این ترس و کراهت ما را بیشتر میساخت.
پچ پچ و گپهای آرامآرام در این مورد رفته رفته جایش را به گپهای بلند، کنایه و نیشدار همسایهها داد.
گپها دوباره سر سفرههای ما پخش شد، پدران ما که از نماز شام میآمدند هم به گپهای خود “توبه” را بیشتر ساخته بودند.
هرکسی که از مسجد بیرون میشد با تمسخر و نفرت نگاهی به آن خانه میانداخت و گاهی هم مردهای جوان کوچهی ما با کنایه یکی دیگر را به آن خانه دعوت میکردند.
این گپ بین ما بچههای کوچه هم روایت خودش را داشت و ما هم باورهای خودمان را در میان میگذاشتیم. اما آن شب وقتی پدرم تهدید جدی کرد که دیگر در این مورد نه چیزی بگویم و نه هم دور و بر آن خانه بگردم فهمیدم که این موضوع میتواند خیلی هم جدیتر از آنی باشد که فکر میکردیم.
کنایههای که همسایههای دَور و بر این خانه از پشت دیوار گفته بودند به گوش همسایهی نوآمدهای ما رسیده بود. تنها دور روز گذشته بود که با سر و صدا و فریادهایی که از حویلی شان بلند شد، زنان سرهای خود را از دروازهها بیرون کردند و همهی ما بچهها را تا نزدیکیهای آن خانه جمع کرد.
از آن جا هیچچیزی نمیشد فهمید، برای همین هرگونه بود، توپ هفت پوستی را که داشتم برای بچه همسایه پهلوی آن خانه دادم و خودم را بالای درخت توت خانهی شان رساندم. همین که به شاخهای که درون حویلی همسایه را میشد دید رسیدم، همان مرد میانسال را دیدم که ریسمانی در دست دارد و پایین درخت نزدیک چاه وسط حویلی نشسته و زار زار گریه میکند. یقهی پیراهنش تا نزدیکیهای دامنش پاره بود. پیرزنی که کنارش نشسته بود و بلند گریه میکرد هم چادر نداشت و باریکهی خونی روی پیشانیاش جاری بود.
پیرمرد در میان گریههایش گپهایی میگفت که هرچه گوش دادم چیزی نفهمیدم.
صدای گریهی آن بچه و مادرش اما از درون یکی از اتاقها بلند بود، و هر دو بیوقفه جیغ میزدند. به ناگهان جیغ آن بچه شبیه صدای خفهای شد که پیرزن را به سمت خود کشاند. پیرزن با سر و پایبرهنه به سمت زینه های برنده دوید و با مشکل خودش را پشت اتاق رساند.
نخواستم بیشتر بمانم از درخت پایین شدم و بی آن که حتا میان بچهها به کوچه بمانم رفتم زیر درختهای حویلی خودمان و به مرغها دانه ریختم.
اما همین که پدرم از دکان برگشت، مادرم که منتظرش بود بیوقفه و یکنفس همهچیزهایی را که اتفاق افتاده بود و از دیگر زنها شنیده بود در مورد آن روز گفت. چهره پدرم درهم رفت، لاحول کرد و بعد بدون این که خیلی منتظر بماند باعجله وضو گرفت و به سمت مسجد جایی که دیگر همسایه هم زودتر آمده بودند، رفت.
ما دورتر از تخت سمنتی مسجد، کنار جوی آب کوچک که پشت یکی از خانههای رو به روی مسجد بود نشستیم و از همانجا هم نگاه کردیم. از گپ زدن کسانی که روی تخت مسجد نشسته بودند، بوی برده بودیم که یک اتفاقی در راه است. پس از نماز بود که غُم غُم و پچ پچ در درون مسجد شروع شد. اما بعد از این که ما را از مسجد بیرون کردند و دروازه را بستند صدایشان بلند شد.
هیچکدام جرأت نزدیک شدن به دروازه یا کلکین مسجد را نداشتیم که گوش بدهیم چه میگویند اما به هر حال هر آنچه که بود خبر میشدیم.
پس از یک ساعت جلسه؛ دروازه باز شد و آخوند مسجد که چپنش را روی شانه جابهجا میکرد با چند نفر دیگر به سمت خانهی این همسایه به راه افتادند.
وقتی آنها پشت دروازه همسایه رسیدند این بار انگار همسایه منتظر بود، چون همینکه یکبار دروازه را تک تک زدند باز شد. پس از لحظهای که آن جا ماندند و به همان مرد میانسال همسایه با حرکت دستهایشان چیزهایی گفتند، برگشتند.
خشم در چهره آخوند و آن چند همسایه هم چنان که از کنار ما میگذشت چنان چسبیده بود که انگار بخشی از چهرهی شان باشد.
صبح روز بعد تا این که از مسجد رخصت شدیم هیچکدام روی زمین پایبند نبودیم و برای فرار هرلحظه چشم به ثانیه گرد ساعتی میدوختیم که با سنگینی تمام انگار اصلن حوصله به پیش رفتن نداشت.
اما همین که ساعت سر ده و نیم رسید با یک خیز از مسجد بیرون زدیم و به سمت چپ مسجد به سمت میدان بازی چرخیدیم.
موتر باربری درست همانند آن روز دم آن حویلی ایستاده بود و چیزهایی درون موتر انداخته شده بود. همان مرد میانسال با دو نفر دیگر کوچها را به درون موتر میانداختند. نزدیکتر که شدیم، دیدیم عرق از سر و روی آن مرد که پیرتر به نظر ما میرسید، جاری بود، دستهایش میلرزیدند و انگار حتا توانایی ایستاد شدن هم نداشت.
با فاصله کمی آن چه که اتفاق میافتاد را میدیدیم. اما بعد ناگهان به یکدم تصمیم گرفتیم کمک شان کنیم. یکی از بچهها قرآن همه را جمع کرد و ما دست به کار شدیم و وسایل خانه را یکی یکی نزدیک موتر آوردیم. پیرمرد وقتی دید که بدون گپ زدن وسایلی که نزدیک دروازه حویلی جمع شده بودند را برداشته کنار دستش میگذاریم، نگاهی کرد و بعد چشمش را که نم زده بود دزدید.
در همان کوتاه باری که نگاه کرد دیدم که بغضش را قورت داد.
وقتی همه چه را گذاشتیم، در خالی گاهی که مانده بود، پیرمرد دو دشک سرخرنگی را که خودش از حویلی بیرون آورد، هموار کرد. بعد داخل حویلی رفت و پس از چند لحظه کوتاه وقتی بیرون شد آن بچه و همان دو زن همراه اش بود. اول به زنان کمک کرد که سوار شود و بعد به آن بچه.
همه حیرتزده به هم دیگر نگاه کردیم و بعد به پسرک که پیرمرد از زیر دو قُول اش گرفته او را بلند کرده درون موتر، روی دشکی که هموار کرده بود گذاشت. برای نخستین بار بود که یک حرامی واقعی را از نزدیک میدیدیم، خیلی نزدیک. اما برای همهی ما جالب بود که آن بچه حرامی هیچ تفاوتی با هیچیک از ما بچهها نداشت. تنها جای داغ چهار انگشت روی صورتش و یک زخم و یک کبودی زیر گلویش بود.