ادبیات، فلسفه، سیاست

خانه در تاریکی

استکان خالی را گذاشت توی نعلبکی وبردشان آشپزخانه. وقتی برگشت، جعبۀ دستمال کاغذی را به جلو هل داد، نشست کنار پیرزن و تکیه‌اش را آرام آرام داد به پشتی و شروع کرد: «رفته بودم قبرستون سر قبر محمد، داشتم باهاش حرف می‌زدم یهو شنیدم صدایی گفت، پسرته؟ برگشتم، دیدم جل‌الخالق محمد خودشه! خواستم بلند شم، او کنارم نشست. بهش گفتم آخه این بود معرفت؟

پادکست مجله نبشت را اینجا بشنوید:

مطالب مرتبط

«اگه ببینی!»

حسرت دیدن را به رخ پیرزن می‌کشید. پیرزن ذوق داشت. سال‌ها بود پرسه می‌زد دنبال رد یا چیزی که پیدایش کند. پرسید: «کی میاد؟»

پیرمرد به چیزهایی فکر می‌کرد که گفتنی نبود، شنیدنی نبود، بنابراین گفت: «فقط باید دید!»

پیرزن گفت: «خدا کنه شبیه‌اش باشه!»

پیرمرد ریزه تکانی خورد: «تا حالا هر کی اومده خدایی  شبیه‌اش بوده، اما تو یه خورده سخت گیری!» بعد دست گذاشت روی پشتی و از جا برخاست.

«چای می‌خوری؟» منتظر نماند که پیرزن چیزی بگوید، حرکت کرد سمت آشپزخانه. پیرزن باز پرسید: «یعنی میاد؟»

پیرمردکلافه شده بود. سری تکان داد و وارد آشپزخانه شد. چای ریخت توی استکان. نعلبکی را برداشت، استکان را گذاشت توی نعلبکی.  دو حبه هم قند گذاشت کنار استکان. برگشت و نشست کنار پیرزن. با نگاهش استکان چای را نشانش داد.

«نه.»

آب دهان پیرزن از دو گوشۀ لبهایش سرازیر شده تا زیر چانه‌اش.  پیرمرد دستمال کاغذی را برداشت  و صورت پیرزن را پاک کرد.

«بگو جون من سرکاری نیست؟»

پیرمرد از کوره در رفت. اما حواسش به استکان چای بود، نریزد. «آخه پدر صلواتی، کدومش سرکاری بوده هان؟»

استکان چای را برداشت تا کمر خالی کرد توی نعلبکی. قند از دستش افتاد توی چای. پیرزن درحالی‌که حل شدن قند را تماشا می‌کرد، گفت : «آخه هیشکی شبیه‌اش نبود!»

سگرمه های پیرمرد توهم رفت. برای پیرزن  متاسف بود. پیرزن حالت تاسف را در نگاه پیرمرد خواند و گفت: «جون زری منظوری نداشتم.»

پیرمرد حالت آشتی گرفت. صورتش را چسباند به لبهای پیرزن. پیرزن صورت پیرمرد را بوسید. آب دهانش ماسید روی گونه های پیرمرد.  پیرمرد خم شد  دستمال کاغذی را برداشت و صورتش را پاک می‌کند.  پیرزن ذوق شنیدن داشت.  گفت: «می‌گم، بازم تعریف کن.»

پیرمرد توجهی به حرفش نکرد. استکان چای را برداشت و هورتی کشید بالا. با بازدمی عمیق زنگار سینه اش را زدود و نفسی چاق کرد و گفت: «ده بار تعریف کردم!»

استکان خالی را گذاشت توی نعلبکی وبردشان آشپزخانه. وقتی برگشت، جعبۀ دستمال کاغذی را به جلو هل داد، نشست کنار پیرزن و تکیه‌اش را آرام آرام داد به پشتی و شروع کرد: «رفته بودم قبرستون سر قبر محمد، داشتم باهاش حرف می‌زدم یهو شنیدم صدایی گفت، پسرته؟ برگشتم، دیدم جل‌الخالق محمد خودشه! خواستم بلند شم، او کنارم نشست. بهش گفتم آخه این بود معرفت؟ این بود مرام و مسلک؟ هان؟ مؤمن، به ما چرا سر نمی‌زنی ؟من به درک! من به جهنم! به این مادرت رحم کن؟ بیچاره از غصه‌ات شده یه تیکه پوست و استخوون. تازه گی‌هام که سکته کرده شده قوز بالا قوز.  همش می‌گه منتظره یه نظر کوتاه ببیندت بعدش دیگه… نگفتم بعدش قراره بمیری. میگم، اگه یادت باشه گفتم یا نگفتم به گمانم فکر کنم نگفتم. خب حالا میگم، بعضی چیزهاس نه گفتنی هس نه شنیدنی فقط باید دید! از چشاش شروع کنم به ابروهای پیوسته‌اش می‌رسم بعد کمی عقب بیام صورت گرد و سبزه‌اش هنوز توی نیگام نقش بسته! اون چال گونه‌ش هنوز یادته.  هان؟ نیگاش چقدر صمیمی و دوست داشتنی بود.  همین طور که داشتم با نگاهم مزه مزه‌اش می‌کردم، یهو دیدم چشاش گرد شد می‌خواست از حدقه بزنه بیرون. گفت، حاجی این قبر که توش خالیه! گفتم چه کارش میشه کرد.  چندین سال آزگار چش دوختیم به در کسی بیاد ازت خبری بیاره، نیومد گفتیم، چی کار کنیم چی کار نکنیم، دست به کار شدیم، اینجا رو ردیف کردیم. واسه تو اونقدرهام که فکر می‌کنی خالی نیس یه شاخه گل سرخ گذاشتیم توش.  هر وقت دلمان می‌گیره پا می‌شیم دو تایی میایم اینجا باهاش گپ می‌زنیم.  چی میشه کرد. حالا ما هستیم و این عکس توی قاب و این نوشته های روی سنگ. اینو که گفتم، گفت: حاجی؟ گفتم حاجی بی حاجی! صدات همون صدا، چش ابرو سر و گردن قد و قواره چطور محمد من نیستی عکس توی قاب را نشونش دادم گفتم نیگا مو نی زنه ؟ خندید هی خندید هی خندید گفتم بله خنده ام داره این دلواپسی منو ومادرت گفت: من محمد نیستم اومده بودم سر قبر داداشم شنیدم صدای شما رو گفتم بیام یه فاتحۀ مشتی واسه از دست رفته‌تون بخونم که گیر حرفاتون افتادم. گفتم خب که چی؟ گفت، خب که چی نداره؟شما به خیر ما به سلامت.  گفتم: سال‌هاست دنبال رد یا چیزی هستیم که محمد را برامون زنده کنه؟ اونوقت تو می‌خوای هر چی رشتیم بشه پنبه گفتم، از کار و بارت بگو گفتم چی کار می‌کنی؟ گفت، «برق کشی». دیدم بهتر از این نمی‌شه. گفتم به مصلحت دروغکی، برق خونه‌مون اتصال کرده الان یه هفته‌س نشستیم توی تاریکی. تو این وقت بود هر دومون بلند شدیم دیدم پدر صلواتی یه سر و گردن از من بلندتره. گفتم، به هر کی میگم وعدۀ سر خرمن می‌ده. نمیاد.

خواست چیزی بگه، گفتم، تصدقت، قول بده بیا، ما رو از تاریکی نجات بده! خواست بازم چیزی بگه، گفتم روی این پیرمرد رو زمین ننداز، بیا. انگار طفلک روحش وا رفت و دلش سوخت به حالم. گفت باشه، میام. گفتم، «کی؟ هان؟ کی؟ گفت به جدی یا شوخی، اولین چراغ خونه‌ی شهر که روشن بشه مال خونه‌ی ما باشه! گفتم، یا علی. دستم بردم جلو، باهاش دست دادم بعد هم نشانی خونه رو گفتم توی کاغذ یادداشت کرد. گفتم بی‌مایه فطیره دو سه تا ماچ پدرمادردار هم ازش گرفتم، گفتم به سلامت.  دو به شک بودم نکنه نیاد؟ جلدی رفتم مسجد وضو گرفتم دو رکعت نماز شکر خوندم. پنجاه تا هم صلوات فرستادم، دادم تحویل خدا، اومدم. حالا هم هر چقدر فکر می‌کنم تمام صحنه‌ها یه چیزهایی میون گم و پیداس!»

پیرزن سرازپا نمی‌شناخت. گفت: «میگم پاشو همه جای خانه سرک بکش. نکنه چراغی روشن باشه؟»

پیرمرد شانه انداخت بالا ،غرولندکنان بلند شد رفت توی اتاق‌ها سرک کشید. صدای پیرزن را از هال شنید: «خدا کنه بیاد.»

پیرمرد وقتی برگشت گفت: «میاد.»

«حالا واقعا همین طور هس که گفتی؟»

نمی‌خواست پیرزن فکر کند که می‌خواهد او را سر بدواند. با اطمینان خاطر گفت: «اهوم ! مو نمی‌زنه.»

پیرزن اما انگار دنبال بهانه بود. گفت: «تا حالا هر کی اومده، هیشکی شبیه‌اش نبوده!»

پیرمرد با ناراحتی گفت: «نبوده؟ بوده!»

پیرزن جا خورد از صدای پیرمرد. گفت : «بوده؟ نبوده؟»

پیرمرد بیشتر ناراحت شد. داد زد: «بوده! بوده! بوده!»

پیرزن ترسید. پاهایش را جمع کرد توی شکمش کف دستهایش را گذاشت روی گوشهایش.  پیرمرد نشست  روبرویش.  شانۀ پلاستیکی‌اش را از جیب پیراهنش در آورد شروع کرد شانه زدن به موهای پیرزن.  وقتی کارش تمام  شد، گفت: «حالا شدی خوشگل خوشگلا!» بینی‌اش را چسباند به موهای پیرزن و بویید. هق هق گریه امان پیرزن را برید.  پیرمرد سرش را عقب کشید. اشک تمام صورت پیرزن را شسته بود.   به چشمان پیرزن خیره شد. اشک مثل قطره‌های باران پی درپی از چشمانش فرومی‌غلتید، روی گونه‌هایش شیار می‌زد، می‌آمد تا زیر چانه‌اش با آب دهانش قاطی می‌شد.  پیرمرد یک مشت دستمال کاغذی برداشت و روی صورت پیرزن گردش داد.

«منو ببخش. گفتم، منو ببخش.»

پیرزن یک ریز گریه می‌کرد. پیرمرد تاب نیاورد و گفت: «اگه نبخشی، می‌زارم می‌رم، اونوقت از تنهایی دق می‌کنی.»

صدای گریۀ پیرزن بلندتر شد.  پیرمرد یک طوری شد. یک طوری که نمی دانست چه طوری هست. فورا گفت: «غلط بکنم! گه بخورم تنهات بذارم!» با مشتی از دستمال کاغذی صورت خیس پیرزن را پاک کرد و گفت: «الانه مهمونمون سر برسه.»

صدای پیرزن فروکش شد. پیرمرد دوباره گفت: «الانه که بیاد.»  و الکی ساعت را نگاه کرد. انگار می‌خواست بچه آرام کند، دست کشید روی سر پیرزن که دیگر گریه نمی‌کرد. پیرمرد بلند شد. دستمال کاغذی‌ها را برداشت و برد که بیاندازد توی سطل زباله در آشپزخانه. از آنجا رفت حمام. طشت کوچک پلاستیکی را برداشت و پارچی را پر آب کرد و برگشت و نشست روبروی پیرزن. آستین بلوزش را تا آرنج بالا زد.  شروع کرد به شستن دست و صورت پیرزن. بعد حوله‌ای برداشت و دست و صورت پیرزن را خشک کرد.

پیرزن گفت «نیومد؟»

پیرمرد مانده‌ی آب پارچ را خالی کرد توی طشت و بلند شد.  با نگاهش پنجره را نشان پیرزن داد وگفت: «هنوز آفتاب غروب نکرده.» پرده کیپ تا کیپ پنجره را پوشانده بود. پیرزن به پنجره اشاره کرد.  پیرمرد طشت و پارچ خالی را کنار گذاشت، خم شد تا پیرزن سوارش شود. پاهایش را سفت گرفت، و بردش که بنشاندشروی صندلی پایه بلند کنار پنجره.  پیرزن دست برد زیر پرده نرده های پنجره را سفت گرفت نیفتد.

پیرمرد پرده را کنار زد و گفت:‌ «برم چای تازه دم ردیف کنم که الانه سر برسه.»

پیرزن گفت: «آفتاب غروب کرده؟»

«مگه نمی‌بینی؟»

پیرزن ایندست و آن دست می‌کرد. انگار دنبال بهانه بود گفت «دیوار همسایه نمی‌ذاره.»

پیرمرد خندید. صدای خنده اش پیچید توی گوشهای پیرزن. پیرزن برگشت به طرف پیرمرد و گفت: «کجاش خنده داشت؟»

پیرمرد گفت: «کجاش خنده نداشت! خب، آفتاب که غروب کنه همه جا تاریک میشه.»

پیرزن حالت طلبکارانه داشت: «فایده‌اش چیه؟ وقتی همه جا تاریک میشه، چراغ خونۀ همه روشن می‌شه.»

«نترس قول می‌دم اولین چراغی که روشن بشه، مال خونه‌ی ماست.»

ماشینی جلوی در خانه ایستاد. پیرزن ذوق‌زده سرش را چسباند به نرده‌ها. وقتی مطمئن شد، سرش را چرخاند و داد زد: «میگم، یه ماشین وایستاد دم در!»

پیرمرد با حوله دست‌هایش را خشک کرد و حوله را انداخت روی رخت‌آویز. آمد کنار پیرزن. گوشۀ پرده را کشید و زمزمه کرد:‌ «خودشه.»

پیرزن گفت: «خدا کنه چراغ بقیه خانه‌ها روشن نشه.»

تق، تق، تق، در حیاط به صدا درآمد. پیرمرد کمک کرد تا پیرزن سوارش شود و او را از لبۀ پنجره برد و نشاند روی تشکچه. با دستمال کاغذی دوباره صورت پیرزن را پاک کرد و بعد از هال خارج شد.  پله‌ها را آرام آرام پایین رفت.  فیوز کنتور برق بالای در حیاط بود. روی چهار پایه رفت. شاسی فیوز را فشار داد تو.  چراغ خانه روشن شد. از چهار پایه پایین آمد و در را باز کرد.

«سلام حاجی!»

«چرا پس این قدر دیر؟»

جوان با شرمندگی گفت: «ترافیک بود، حاجی.»

پیرمرد دست برد توی جیبش، ده تا اسکناس پنج هزار تومانی درآورد و گذاشت کف دست جوان: «تمرین کردی؟»

جوان لبخند زد: «خیالت تخت.»

.

[پایان]

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش