مهدی رجبی
[بریده رمان – کنسرو غول]
.
«…خلاصه بهتر که شدم یه روز رفتم بیرون همین طور خوشخوشک واسه خودم قدم بزنم. خیلی ریز لنگ میزدم، ولی دیده نمیشد. یه نرمه بارونی هم میاومد. میزد رو کلهی کچلمو و تیلیک تیلیک صدا میداد. بارونه هی بیشتر شد. تا این که رسیدم دم سینما. فیلمش انگار قشنگ بود. آخه هر کی از سینما میزد بیرون ازش تعریف میکرد. زن و شوهرها و جوونها دست همو گرفته بودن و غش غش میخندیدن و از فیلمه تعریف میکردن. بدمصبها عین چی خوشحال و خوشبخت بودن. یه کم هم ترسیده بودن، آخه فیلمه دربارهی دراکولا و این دَری وَریها بود. رو پرده عکس یه یارویی بود که شنل سیاه داشت و صورتش معلوم نبود. یه شاخه گل سرخ هم گرفته بود بین دندونهاش. بد مُدل حوصلهام سر رفته بود،گفتم برم ببینمش. یعنی اگه اون ماجرا پیش نیومده بود حتماً میرفتم میدیدمش. میگم برات چی شد. صبر داشته باش! قبلش رفتم دم اون سوراخ کوفتی گیشه، بلیط بخرم. بارون عین چی تند شده بود و داشت میخورد رو کلهام و دَلنگ دَلنگ صدا میداد. مردم هر سوراخی پیدا میکردن میدویدن توش. یه پیرمرد هافهافو نشسته بود تو اون سوراخی گیشه. با این که تو گوشهاش پر پشم و پیلی بود ولی کر نبود. زیر اون دلنگ و دلنگ بارون، عین چی صدای آدمو میشنید. اصلاً من نمیدونم چرا سرنوشتم اینه که از وقتی به دنیا اومدم همه جا پیرمردهای هافهافو وایستن سر راهم. پولو دادم بهش. پیرمرده با یه حال خوش و شنگولی گفت:«عجب بارون قشنگی!» من جوابشو ندادم. هاف هاف اضافی میکرد واسه خودش. گندترین بارونی بود که تو زندگیم دیده بودم. دلت میخواست تَگَری بزنی!
دوباره گفت:«همراه نداری؟»
منظورش از همراه زن و این چیزها بود. از اون خندهی درب و داغونش معلوم بود. دوست نداشتم صدامو بشنوه. فقط فَکمو تکون دادم که یعنی ندارم! بعدش زیر لب یه طوری که خودم هم نشنیدم گفتم:«حالا نیگا! واسه یه فیلم کوفتی!»
یارو پیرمرده رو هوا گرفت. گفتم که، گوشهاش عین گوش سگ تیز بود. بلیطو داد و با اون کلهی لرزونش گفت:«فیلمش خوبه! تو خوشت میاد!»
آخه یکی نیست بگه هاف هافو تو از کجا میدونی من خوشم میاد؟! میخواستم همینها رو بهش بگم ولی حالشو نداشتم بگم. یه کلهی الکی واسه پیرمرده تکون دادم که فکر کنه حرف مهمی زده و رفتم طرف در ورودی سینما. اما یهو چشمم افتاد لب خیابون. حالا دیگه بارون داشت عین نیزه میبارید. عین چی هم باد میاومد. زیر بارونها یه دختره وایساده بود که چتر زرد دستش بود. انگار منتظر تاکسیای چیزی بود. بعد یهو باد همچی تند شد که دَرق و دورق سر و صدا بلند کرد. همه چیزو میکند و با خودش میبرد. چتر دختره رو هم از دستش کند و تلق و تولوق با خودش برد. من قیافهشو ندیدم. مهم نبود که ببینمش. خوشم از زنها نمیاومد. اصلاً خوشم نمیاومد واسه آدمها کاری بکنم. حالا هر کی باشه! اما نفهمیدم چی شد که یهو شروع کردم به دویدن. با اون پای لَنگم عین اسب میدویدم. بارون گرومب گرومب میخورد کف کلهام. من چار نَعل میدویدم. چتره رو یه سی چهل متری اون طرفتر رو هوا گرفتم. یارو دختره وایساده بود زیر بارون و خودشو گولّه کرده بود. عین یه گنجیشک خیس، درب و داغون شده بود. من رفتم جلو و چتره رو دادم بهش. درست نگاش نمیکردم. اون هم هیچی نمیگفت. حتا یه کلمه هم نگفت. فکر کن! چترتو یکی از تو دهن اژدها بکشه بیرون، ورداره برات بیاره، اون وقت یه کلمه هم حرف نزنی! قیافهاش هم اصلاً تو دل برو نبود. حتا یه جورهایی دماغ گندهای هم داشت. بعد یه تاکسی جلوش نگه داشت. دختره دوباره هیچی نگفت و سوار تاکسی شد و رفت. چتر زردش هنوز از پنجرهی عقب تاکسییه معلوم بود. بعد تو اون بارون و مه بد مصب، این قدر دور شد که دیگه هیچیش معلوم نبود. من همون جوری وایساده بودم وسط خیابون و بارون داشت شَترق شَترق میخورد کف کلهام. نمیدونم چِم شده بود. ولی یه جوری گَندی بودم. انگار میخوای تَگَری بزنی ولی نمیتونی. انگار یه درد کوفتی بپیچه تو سینهات ولی نفهمی کجای سینهته. برگشتم که برم تو سینما. بد مصب بلیطه تو مشتم مچاله شده بود. گندش در اومده بود. یارو پیرمرده داشت از پشت سوراخی گیشه نگام میکرد. خواستم برم تو سینما اما دیدم نمیتونم. پردهی سینما هم خیس شده بود. اون یارو گُل به دَهنه هم زیر شنلش خیس شده بود. همهی دنیا خیس شده بود. بلیطه رو پرتش کردم تو جوب و زیر بارون راه افتادم طرف خونه. هر چی گذشت بیشتر بهش فکر کردم، که چرا این جوری شدم. بعدش تنها چیزی که به عقلم رسید این بود که من از زنهایی که حرف نمیزنن خوشم میاد. شاید مسخره باشه. ولی اگه اون دختره وقتی چترشو بهش دادم یه کلمه از دهنش پریده بود که مثلاً بگه:«ممنون آقا» یا از این چرت و پرتها که همهی دخترها زیر بارون میگن، ازش خوشم نمیاومد. از همون فرداش همهی شهر رو گشتم. چند ماه تموم. ولی بدمصب دختره آب شده بود رفته بود تو زمین. دنیا همینه بدمصب، میزنه آدمها رو داغون میکنه. عشق هم فقط واسه اینه که آدمو داغون کنه. از خیلیهاشون پرسیدم، جنایتکارها رو میگم، همهشون گفتن عاشق یکی شدن که میدونستن هیچ وقت پیداش نمیکنن. بعد تموم زندگیشونو گذاشتن واسه اینکه پیداش کنن. هر روز بانک زدن و جواهرفروشی خالی کردن و تیر شلیک کردن که یادشون بره. آره! باید سعی کنی یادت بره. ولی یادت نمیره، حتا اگه دماغ طرف گنده باشه و تو دل برو هم نباشه. من هم یادم نرفت، تا اینکه یه روز یه نفر رو دیدم که…»
انگشتم درد گرفته بود. کتاب را بستم. به ستارهی صورتی روی گچ دستم زل زدم و درد کمکم غیب شد. تنها جایی از کتاب بود که معلوم بود پرویز واقعاً غمگین است. هیچ جا حرفی از غصههاش نزده بود. چیز بیشتری دربارهی آن دختر دماغ گنده پیدا نکردم. لعنتی بهترین جاهای کتاب سفید بود. اول آن پسر بچه که دوربین داشت و حالا هم عشقِ پرویز. همه چیز توی کتاب ناقص بود و حرص آدم را در میآورد. فقط یک جای دیگر نوشته بود که پولدار که شده برای خودش کلکسیون چتر درست کرده. اتابک هم کلکسیون قارچ خشکیده و دانهی گیاه داشت. پرویز عادت کرده بود چتر جمع کند و من میفهمیدم اینها همهاش به خاطر آن دختر بیریخت زیر باران بوده. شاید هم بیریخت نبوده و زیر باران اشتباهی دیده باشدش. شاید قشنگ بوده و به خاطر همین پرویز این همه عاشقش شده. از کجا معلوم؟ شاید حتا یک جوش هم توی صورتش نبوده. غول چشم از من برنمیداشت. گفتم:«چیه؟ تو هم غصهات گرفت؟»
شانههایش را بالا انداخت و گفت:«غصه گرفتن بلد نیست… نفهمه…»
هر چی میگفتی سر بالا جواب میداد. صدای قدمهای مامان را شنیدم. کتاب را سریع گذاشتم توی کیفم و از معبد دکمهای رفتم بیرون. غول زرد هم دنبالم راه افتاد. مامان گفت:«توکا… دوباره رفتی اون تو؟ وای! اینجا چقدر تاریکه.»
جواب ندادم. داشت میآمد طرف من. کمی بعد صدای ترسناکی بلند شد. آخ و اوخ مامان به هوا رفت و گرد و خاک پیچید توی کتابخانه. چراغ قوه را برداشتم و رفتم بیرون. مامان تکیه داده بود به یکی از قفسههای تق و لق کتابخانه و شکسته بودش. ولو شده بود کف زیرزمین و سی چهل تا کتاب ریخته بود روی دست و بالش. گرد و خاک را از خودش میتکاند و داد میزد:«کتابهای لعنتی! باید بفروشمشون. آخه این آشغالها به چه دردی میخورن!»
داد زدم:«نـــــــه! مال اتابکه! من خودم درستش میکنم.»
مثلاً کمک کردم از جایش بلند شود. کمک الکی، فقط گرفته بودمش. آن قدر سنگین بود که نمیشد تکانش داد. انگار دوست نداشت از جاش بلند شود. انگشتم تیر میکشید. مامان با غصه به دستم نگاه میکرد. کتاب زرد و بزرگی افتاده بود روی بقیهی کتابها. روش نوشته بود: جادوی ریاضی. مامان برش داشت و پرتش کرد کنار. غول رفت کنار کتاب و ذوقزده گفت:«بوگولی بوگولی بووو!»
رنگ زرد کتاب حسابی دیوانهاش کرده بود. مامان با غصه نگاهش را چرخاند روی قفسههای کتابخانه:«اتابک این جا زندونیمون کرد. باید از این خونهی لعنتی بریم. ازش بدم میاد. از تموم این آشغالهای لعنتی بدم میاد.»
ناخن کوچیکهاش را خرچ خرچ میجوید. هیچی نگفتم. یک قطره اشک از گوشهی چشمش سرازیر شد. بعد هقهق زد زیر گریه:«این جا زندونیمون کرد… نذاشت بازیگر بشم… نذاشت پیشرفت کنم… باید تا ده سال دیگه قسط این خراب شده رو بدیم…»
دستش را گرفتم و نوازش کردم. حالش واقعاً بد شده بود. هر زنی دیدم گریه میکند، اما جنایتکار نباید گریه کند، باید درد را تحمل کند. خودم را نگه داشتم ولی همه چیز افتضاح شد، خیلی افتضاح. همدیگر را بغل کردیم و روی کتابها شروع کردیم به زار زدن. مامان هی زیر لب میگفت اتابک و گریه میکرد. میدانستم برعکس حرفهاش دلش چقدر برای اتابک تنگ شده. با اینکه همیشه غر میزد ولی هیچ وقت حاضر نمیشد کتابها را بفروشد. غول زرد اهمیتی به اشکهای ما نمیداد. زل زده بود به کتاب و برای خودش بوگولی بوگولی میکرد. تا حالا از هیچی این قدر خوشش نیامده بود. شاید هیچ کس تا حالا اشک غولها را ندیده باشد، چه عقب مانده و کنسروی باشند، چه از توی چراغ جادو بیرون آمده باشند.
.