ادبیات، فلسفه، سیاست

bitter

جونده

کریستین روپنیان | ترجمه فواد مسیحا

فرق بین بچه‌ها و بزرگترها، این است که بزرگترها به نتایج کارهایی که می‌کنند، واقف هستند و الی، به عنوان یک بزرگسال، می‌دانست که اگر پرداخت اجاره خانه و هزینه بیمه درمانی برایش مهم است، نباید در محل کار راه بیفتد و این و آن را گاز بگیرد. به همین خاطر، برای مدتی طولانی، به صورت خیلی جدی به جویدن همکارانش فکر نمی‌کرد. البته تا زمانی که مدیر اداره جلوی چشم همه، پشت میز ناهارخوری سکته کرد و مرد  و کارگزینی، کوری آلن را به عنوان مدیر موقت فرستاد.

اِلی دیگران را گاز می‌گرفت. بچه‌های پیش‌دبستانی را، بچه‌های عمو و عمه و خاله و دایی را، مادرش را. وقتی چهارساله بود، هفته‌ای دو بار پیش دکتر متخصص می‌رفت تا فکری به حال این «گاز گرفتن» بکند. در مطب دکتر، الی دو عروسک را وادار می‌کرد که همدیگر را گاز بگیرند و بعد عروسک‌ها درباره احساس‌شان وقتی که می‌جوند یا جویده می‌شوند، صحبت می‌کردند. (یکی می‌گفت «آخ»، آن یکی می‌گفت «ببخشید»، دیگری می‌گفت «ناراحت شدم»، آن یکی می‌گفت «من خوشم اومد، ولی …، بازم ببخشید»)

الی در مطب دکتر درباره کارهایی فکر می‌کرد که می‌توانست به جای گاز گرفتن انجام بدهد، مثل اینکه دستش را بلند کند و کمک بخواهد، یا نفس عمیقی بکشد و تا ده بشمارد.

به توصیه دکتر، پدر و مادر الی روی در اتاق خوابش جدولی نصب کرده بودند و هر روزی که الی کسی را گاز نمی‌گرفت، مادرش یک ستاره طلایی روی آن جدول می‌چسپاند. اما الی عاشق گاز گرفتن بود، حتا بیشتر از عشقی که به ستاره‌های طلایی داشت.

او با لذت وحشیانه‌ای به گاز گرفتن این و آن ادامه می‌داد تا اینکه یک روز، بعد از تعطیل شدن پیش‌دبستانی، کیتی دیویسِ خوشگل الی را به پدرش نشان داد و طوری که تقریبا همه شنیدند، بیخ گوشش گفت: «اون الیه، هیشکی دوسش نداره، چون گاز می‌گیره.»

الی از شنیدن این حرف حالش بد شد و از آن زمان تا بیشتر از بیست سال بعد، دیگر کسی را گاز نگرفت.

در بزرگسالی، با اینکه مدت‌ها بود جویدن را ترک کرده بود، اما هنوز هم از خیالبافی درباره جویدن لذت می‌برد. در این خیالبافی‌ها، همکارانش را در گوشه و کنار دفتر گیر می‌انداخت و آنها را گاز می‌گرفت. مثلا تصور می‌کرد که بی‌سروصدا می‌رود به اتاق فتوکپی، جایی که توماس ویندکومب، در حال مرتب کردن گزارش‌هاست و آنقدر سرش گرم کارش است که متوجه نمی‌شود الی آهسته آهسته به طرفش می‌خزد. و بعد توماس ویندکومب فریاد می‌زند: «الی، داری چیکار می‌کنی؟» اما الی فرصت نمی‌دهد و دندان‌هایش را در ساق پای گوشتی و پرموی او فرو می‌کند.

مدت‌ها بود که دنیا توانسته بود کاری کند که الی گاز گرفتن دیگران را شرم‌آور بداند، اما نتوانسته بود او را وادار کند که لذت گاز گرفتن روبی کتریک را فراموش کند. آن‌روز، وقتی روبی پشت میز کارهای دستی کلاس، با لذت تمام، سرگرم چیدن بلاک‌های بازی بود، الی روی نک پا به او نزدیک شد. همه چیز عادی بود، ساکت، خسته‌کننده، تا اینکه الی از راه رسید: قارررچ!

حالا روبی کتریک است که مثل یک بچه شیرخواره جیغ می‌زند و دیگران که با داد و فریاد، برای فرار همدیگر را هل می‌دهند و در هم می‌لولند. حالا دیگر الی فقط یک دختر کوچولو نیست، یک جانور وحشی است که در راهروهای پیش‌دبستانی پایین و بالا می‌رود و حضورش وحشت و ولوله‌ای به راه انداخته است.

فرق بین بچه‌ها و بزرگترها، این است که بزرگترها به نتایج کارهایی که می‌کنند، واقف هستند و الی، به عنوان یک بزرگسال، می‌دانست که اگر پرداخت اجاره خانه و هزینه بیمه درمانی برایش مهم است، نباید در محل کار راه بیفتد و این و آن را گاز بگیرد. به همین خاطر، برای مدتی طولانی، به صورت خیلی جدی به جویدن همکارانش فکر نمی‌کرد. البته تا زمانی که مدیر اداره جلوی چشم همه، پشت میز ناهارخوری سکته کرد و مرد  و کارگزینی، کوری آلن را به عنوان مدیر موقت فرستاد.

کوری آلن! بعد از آمدنش، همکاران الی از هم می پرسیدند: «اداره کارگزینی با خودش چی فکر کرده که اونو فرستاده اینجا؟»

کوری آلنِ چشم‌سبزِ موبلوندِ صورت گل‌انداخته، به درد محیط دفتر و اداره نمی‌خورد. کوری آلن، مثل خدایان شهوت، باید در سرزمینی آفتابی، در میان حوریان برهنه‌ٔ خوشحال، مشغول عشق‌بازی و شراب نوشیدن می‌بود.

به قول میشل از بخش حسابداری، کوری آلن این حس را به آدم می‌داد که هر لحظه ممکن است از مدیریت دفتر استعفا کند و برود که باقی عمرش را روی درخت‌ها زندگی کند.  اغلب وقت‌ها، الی که خیلی به جمع همکاران راه نداشت، می‌شنید که آنها درباره کوری آلن با هم حرف می‌زنند، احتمالا درباره اینکه چقدر بقیه زنان اداره می‌خواهند با او بخوابند. کوری آلن، زیبا و به طرز مرموزی جذاب بود.

الی اما نمی‌خواست با کوری آلن سکس داشته باشد. الی می‌خواست او را گاز بگیرد، خیلی محکم.

این را زمانی متوجه شده بود که یک دوشنبه، کوری آلن قبل از جلسه صبح، داشت دونات‌ها را در بشقاب می‌چید. وقتی کارش با دونات‌ها تمام شد، برگشت و دید که الی به او خیره شده. با نگاه معناداری گفت: «چیه الی؟ به نظر میاد گرسنه‌ای!»

فکر کرده بود که الی او را زیر نظر دارد، اما اشتباه می‌کرد. الی حتا به دونات‌ها هم فکر نمی‌کرد. ناگهان متوجه شد که دارد این فکر می‌کند که اگر همان لحظه، دندان‌هایش در نرمی گردن کوری آلن فرو کند، چه اتفاقی می‌افتد. کوری آلن برای کمک فریاد می‌زد و همزمان پاهایش سست می‌شد و آن ژست حق‌به‌جانب از صورتش محو می‌شد. سعی می‌کرد با آخرین رمقی که برایش مانده، الی را بزند: «نه الی، خواهش می‌کنم، ولم کن! داری چیکار می‌کنی؟» اما الی جواب نمی‌داد، چون گوشت کوری آلن، با آن شیرینی وحشی و متفاوتش، دهن الی را پر کرده بود.

لازم نبود که حتما گردنش باشد. الی خیلی درباره جایی که باید بجود، حساسیتی نداشت. می توانست دست کوری آلن باشد، یا صورت. یا آرنجش. یا باسنش. گوشت هر قسمت طعم متفاوتی می‌داشت، لقمه متفاوتی می‌بود، ترکیب متفاوتی از استخوان و چربی و پوست، هرکدام به شیوه خودش لذیذ می‌بود.

بعد از جلسه آن روز، الی با خودش فکر کرد: «شاید روزی کوری آلن را گاز گرفتم!»

الی کارمند بخش روابط عمومی بود. این یعنی نود درصد وقتش صرف نوشتن ایمیل‌هایی می‌شد که هیچ کس نمی‌خواند. یک حساب پس‌انداز داشت و بیمه عمر، اما نه عاشقی داشت، نه جاه‌طلبی و انگیزه خاصی برای پیشرفت و نه هم دوستی صمیمی. گاهی فکر می‌کرد که تمام فلسفه وجودی او بر این مبنا ساخته شده که دنبال لذت رفتن، اهمیت کمتری نسبت به جلوگیری از درد و رنج دارد. شاید مشکل بزرگسالی این باشد که آدم پیامدهای کارهایش را آنقدر دقیق و باوسواس سبک و سنگین می‌کند، که درنهایت او می‌ماند و یک زندگی که از آن نفرت دارد.

اگر الی کوری آلن را گاز می‌گرفت، چه اتفاقی می‌افتاد؟

آن شب، الی بهترین پیژامه‌اش را پوشید، شمعی روشن کرد و برای خودش یک جام شراب کابرنت ریخت. بعد سرپوش خودکار را برداشت، کتابچه محبوبش را باز و یک صفحه جدید برای نوشتن انتخاب کرد:

«دلایلی که نباید کوری آلن را گاز گرفت:

  1. کار اشتباهیه
  2. ممکنه به دردسر بیفتم»

نوک خودکارش را جوید و بعد دو نکته فرعی به لیست اضافه کرد.

«دلایلی که نباید کوری آلن را گاز گرفت:

  1. کار اشتباهیه
  2. ممکنه به دردسر بیفتم

الف. ممکنه اخراج بشم

ب. ممکنه بازداشت/جریمه بشم»

الی فکر کرد: چنانچه بتوانم کوری آلن را گاز بگیرم، مهم نیست که اخراج بشوم.

در یک سال و نیم گذشته، الی بیشتر وقت ناهارش را، بیشتر روزها، صرف زنگ زدن به جاهایی کرده بود که در «مانستر دات کام» آگهی استخدام داده بودند. برای گرفتن یک شغل جدید آماده بود و حس می‌کرد که کاملا شایستگی و توانایی‌اش را دارد. اما به هر حال پیدا کردن یک کار جدید، بعد از ترک کار قبلی، چندان شباهتی به پیدا کردن کار جدید، بعد از اخراج از کار قبلی ندارد، بخصوص که دلیل اخراج، جویدن همکاران باشد.

در چنین شرایطی، آیا پیدا کردن کار جدید کاملا ناممکن است یا اینکه خیلی خیلی سخت است؟ سوال آسانی نبود.

الی کمی از شرابش را نوشید و رفت سراغ گزینه ب: ممکنه بازداشت/جریمه بشم.

خب، این احتمال کاملا وجود داشت. اما واقعیت این بود که اگر یک زن، مردی را در جایی مثل اداره گاز بگیرد، همه حتما فکر خواهند کرد که آن مرد کاری کرده که سزاوارش بوده. به عنوان مثال اگر الی سراغ کوری برود و او را جلوی چشم همه در جلسه صبح دوشنبه گاز بگیرد، و بعد که دلیلش را پرسیدند، بگوید برای لذت جنسی، بله، ممکن است بازداشتش کنند. اما در عوض، اگر کوری را در جایی خلوت گاز بگیرد، مثلا در اتاق فوتوکپی، و بعد در جواب سوال دیگران بگوید «سعی کرد منو لمس کنه»، آن وقت حق را به او می‌دهند. یا حتی اگر نخواهد سابقه کوری را خراب کند، و بگوید «از پشت سر اومد، من هم ترسیدم  و ناخودآگاه گاز گرفتمش، خیلی متاسفم»، باز هم دیگران به او حق خواهند داد.

خوب که نگاه می کردی، الی به عنوان یک زن سفیدپوست جوان که سابقه جرمی هم نداشت، بخت زیادی داشت که قسر در برود. تا وقتی که می‌توانست داستانی سر هم کند که کمی هم منطقی به نظر برسد، دیگران باورش می‌کردند.

الی کش و قوسی به خودش داد و لیوانش را دوباره پر کرد. فکر کرد می‌شود تمام این بازی را طور دیگری هم انجام داد. مثلا اگر در جایی خلوت سراغ کوری می‌رفت و او را گاز می‌گرفت، این اتفاق آنقدر عجیب بود که کوری قطعا به کسی چیزی نمی‌گفت، چون حتی خودش هم باورش نمی‌شد که چنین چیزی اتفاق افتاده.

فکرش را بکنید. دیروقت روز است، ساعت از پنج گذشته، هوا تقریبا تاریک شده و هیچ کس در دفتر نیست. همه بجز کوری و الی رفته‌اند. الی که وارد اتاق می‌شود، کوری دارد کاغذ درون دستگاه فوتوکپی می‌گذارد. درست پشت سرش می‌ایستد، بیش از حد نزدیک. کوری فکر می‌کند معلوم است که چه اتفاقی قرار است بیفتد. قیافه جدی به خود می‌گیرد و آماده می‌شود خیلی مودبانه، دست رد به سینه الی بزند. البته نه به این خاطر که کوری معیارهای خاصی برای رفتار در محل کار قائل است، نه، فقط به این دلیل که او این روزها با ریچل از بخش منابع انسانی می‌پرد.

کوری آرام و حق‌به‌جانب می گوید: «الی …»

اما فرصت نمی‌کند حرفش را تمام کند‌. الی ساعد کوری را می‌قاپد و به طرف دهنش می‌برد.

چهره دوست‌داشتنی کوری، اول از وحشت در هم می‌رود، و بعد از درد. فریاد می زند: «ولم کن، الی!»

کسی فریادهای کوری را نمی‌شنود. ماهیچه‌های دستش، زیر آرواره‌های الی، در هم می‌پیچند و پاره می‌شوند. بالاخره حواس کوری جمع می‌شود و الی را پس می‌زند. الی عقب‌عقب می‌رود، پایش به بسته‌های کاغذ فوتوکپی گیر می‌کند و روی زمین می‌افتد.

کوری وحشت‌زده به او خیره شده و همزمان تلاش می‌کند، جلوی خونریزی دستش را بگیرد. منتظر است شاید الی بخواهد توضیحی بدهد، اما او آرام از جایش بلند می‌شود، دامنش را صاف می‌کند، خون را از دور و بر دهانش پاک می‌کند و می‌رود.

کوری چه می‌کند؟ البته که می‌تواند مستقیما به بخش منابع انسانی برود و بگوید: «الی منو گاز گرفت»، اما واقعیت این است که اینجا پیش دبستانی نیست، دفتر است. چنین مکالمه‌ای سراپا احمقانه خواهد بود.

آنها خواهند پرسید: «الی، تو کوری رو گاز گرفتی؟» و الی ابروهایش را بالا خواهد آورد و خواهد گفت: «اوه … چه سوال عجیبی؟»

اگر کارکنان منابع انسانی بخواهند او را زیر فشار بگذارند و بگویند: «الی، می‌دونی که این ادعای خیلی جدی‌ایه»، الی فقط خواهد گفت: «بله، واقعا احمقانه است. معلومه که مدیر دفتر رو گاز نگرفتم. اصلا نمی‌دونم چرا چنین ادعایی کرده.»

در واقع این داستان آنقدر عجیب و غریب و غیرقابل باور می‌بود، که کوری کلا از خیر گفتنش به دیگران می‌گذشت. برای مدتی در اتاق فوتوکپی می‌ماند، وضعیت را بررسی می‌کرد و روز بعد، به این نتیجه می‌رسید که بهتر است طوری رفتار کند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. سر کار پیراهن آستین‌بلند می‌پوشید تا کسی زخم زننده روی ساعدش را نبیند، هلال کوچک به جا مانده از رد دندان‌های الی.

و از آن به بعد بخشی از مغز و ذهن کوری، مشغول دنبال کردن الی می‌شد، اینکه دقیقا کجاست. الی متوجه می‌شود که کوری در جلسات، به او زل زده و زمانی که هر دو نفر در مهمانی‌های دفتر حضور دارند، کوری مرتب جا عوض می‌کند و تا جایی که می‌تواند از الی فاصله می‌گیرد؛ به یک معنی، مثل این می‌ماند که آن دو نفر در حال رقصی دایمی هستند، حتی اگر کوری دیگر هیچ وقت سراغ الی نمی‌رفت.

چند ماه بعد، وقتی که هیچ کس حواسش نبود، الی دندانش‌هایش را به کوری نشان می‌داد و آرواره‌هایش را به هم می‌سایید، رنگ کوری مثل گچ سفید می‌شد و به سرعت اتاق را ترک می‌کرد. کوری تمام عمر، الی را به خاطر می‌داشت و سایه ترسی همیشگی بر سر رابطه آن دو می‌ماند.

دیروقت آن شب، عرق روی بدن الی خشک شده بود و ملافه دور پاهایش پیچ خورده بود. به زور از جایش بلند شد، به اتاق نشیمن رفت و کتابچه‌اش را برداشت. خیالبافی‌ها فقط خیالبافی بودند و الی نباید رابطه با واقعیت را کاملا از دست می‌داد.

به تختش برگشت، کتابچه را باز کرد و لیست دیگری نوشت:

«دلایلی که نباید کوری را جوید

 ۱- اشتباه است.

۲- اشتباه است.

۳- اشتباه است.

۴- اشتباه است.»

الی کتابچه‌اش را با خود دفتر برد و لیست را کف کشوی میزش چسپاند تا هر وقت وسوسه گاز گرفتن کوری آلن، شدید شد، نگاهی به آن لیست بیندازد.

برای خودش یک بازی ساخته بود، یک بازی به اسم «فرصت». الی با اینکه خیلی دلش می‌خواست کوری آلن را بجود، اما این کار را نمی‌کرد، به همین دلیل فکر می‌کرد که مستحق پاداش است. بنابراین هر زمانی که فرصت برای گاز گرفتن کوری آلن مهیا بود، اما الی او را نمی‌جوید، به خودش یک امتیاز می‌داد. یک ستاره کوچک که کنارش محل و زمانی را که می‌توانسته کوری آلن را بجود، یادداشت می‌کرد. یک امتیاز برای رد شدن از کنار کوری در راه‌پله خلوت. یک امتیاز برای وقتی که دیده بود کوری به توالت رفته و در را کمی با تاخیر قفل کرده. یک امتیاز برای وقتی که درست مثل خیالبافی‌هایش، دیده بود که کوری به اتاق فوتوکپی رفته، آن هم تنها و بعد از اینکه همه از دفتر رفته بودند. وقتی امتیازها به ده می‌رسید، خودش را به بستنی دعوت می کرد و همانطور که بستنی را می‌خورد، به خودش اجازه می‌داد هر قدر دلش می‌خواهد درباره گاز گرفتن کوری آلن خیالبافی کند.

بعد از چند هفته، الی متوجه نکته جالبی درباره «فرصت»هایش شد. اگر گراف تعداد فرصت‌هایی که برای جویدن کوری آلن داشته را نسبت به زمان می‌کشید، اول سطح گراف پایین بود، اما بعدها گراف با شیب متناوبی رو به بالا می‌رفت و این مربوط به وقتی بود که الی برنامه‌های روزانه کوری آلن دستش آمده بود و علاوه بر آن، جاهایی را پیدا کرده بود که می‌شد یک نفر را گاز گرفت، بدون آنکه کسی ببیند.

اما در اواسط دسامبر، گراف افت شدیدی داشت: برنامه روزانه کوری آلن نامنظم شده بود، وقتی هم به آن جاهای خاص می‌رفت، اکثرا تنها نبود. نظم داده‌ها به هم ریخته بود و مدتی طول کشید تا الی متوجه بشود، کسی که معمولا در آن جاهای خاص حضور دارد، میشل از بخش حسابداری است. زنی ازدواج‌کرده. امممممم.

تا زمان پارتی سالانه دفتر برسد، بازی «فرصت» لذتش را از دست داده بود. الی نمی‌خواست درباره گاز گرفتن کوری آلن خیالبافی کند؛ می‌خواست واقعا او را گاز بگیرد و این واقعیت که نمی‌توانست این کار را بکند، اعصابش را به هم ریخته بود.

بله خب، شما بعضی وقت‌ها چیزی را می‌خواهید اما به دست نمی‌آورید. اما این هم درست است که گاهی آدم‌ها، می‌دانند کاری که می‌خواهند بکنند، غیراخلاقی است، ولی با آن هم عقب نمی‌کشند و به هر حال آن کار را می‌کنند. مثلا خوابیدن با یک آدم متاهل: کار اشتباهی است اما مردم هر روز این کار را می‌کنند. مثلا یک نمونه‌اش همین شوهر بیچاره میشل از بخش حسابداری، با آن ژاکت کریسمسی با طرح توت مقدس. تصویر کنید این آدم، یک شب روی تخت درازکشیده و خوابش نمی‌برد. تلاش می‌کند بفهمد همسرش چرا اینقدر سرد شده. تصور کنید چقدر درد  و سرافکندگی دارد اگر سری به تلفن خانمش بزند و پیام های رمانتیکی را بببیند که بین او و کوری آلن رد و بدل شده؛ درست همان آدمی که زنش یکبار درباره او گفته بود «شیطانک مزاحمی است.»

قطعا در برابر درد عاطفی شوهر میشل از بخش حسابداری در یک چنین شرایطی، درد فیزیکی یک گاز کوچولو هیچی نیست. بخصوص اگر الی جایی از بدن کوری را بجود که عصب‌های زیادی نداشته باشد، مثلا کتفش یا بالای بازو.

الی خیلی قاطع و محکم به خودش می‌گوید، تمامش کن، از جمع دو چیز اشتباه، یک چیز درست حاصل نمی‌شود. کوری آلن مسئول رفتار خودش است و تو مسئول رفتار خودت.

اما باز هم الی نمی‌توانست چشم از کوری بردارد. بخصوص وقتی می‌دید با این و آن لاس می‌زند و جام‌های پانچ را به آنها تعارف می‌کند. واقعا داشت نگاه‌های معناداری با ریچل از بخش منابع انسانی رد و بدل می‌کرد. احتمالا حسادت میشل از بخش حسابداری، به شدت تحریک شده بود. اما همزمان شاید این کوری آلن بود که به شوهر میشل از بخش حسابداری حسادت می‌کرد و شاید تمام داستان همین بود. اصلا کار خوبی نبود که کوری آلن، برای برانگیختن حسادت میشل، آنطور با ریچل لاس بزند. آدم حال بهم‌زنی بود.

الی همان دور و بر می‌پلکید، می‌خواست ببیند که کوری آلن متوجه او می‌شود یا نه. لباس تنگی پوشیده بود، از جنس مخمل سیاه تا نوک پا: دلرباتر از آن چیزهایی که معمولا سر کار می‌پوشید، اما لباس خیلی شادی نبود، از آن مدل‌هایی که بتواند توجه آدم شوخ و شنگی مثل کوری آلن را جلب کند.

کوری آلن حالا به گوشه‌ای رفته بود و داشت با یک نفر که الی نمی‌شناخت، حرف می‌زد، احتمالا خانم یکی از همکاران. شاید کوری آلن داشت نسخه خودش از «فرصت» را بازی می‌کرد. امتیاز دادن به خود، به ازای هر زنی که می‌توانست بخنداند و مجذوبش کند.

الی به شدت احساس درماندگی می‌کند، حس می‌کند که می‌خواهد خودش را بکشد. همه چیز در نظرش بی‌معنی است. شاید او باید کوری آلن را گاز بگیرد و بعد خودش را از صخره‌ای پرت کند.

به خودش گفت برو خانه الی، زیادی مستی.

لیوان خالی را روی میز کناری گذاشت و به طرف توالت رفت تا آبی به صورتش بزند. وقتی به توالت رسید، دید که او هم آنجاست، تنها، در راهروی خالی: کوری آلن منتظر الی بود. امتیازی برای الی.

این دیگر فرصتی طلایی بود. به این معنا که اگر نمی‌خواست کاری کند که بعدا پشیمان شود، باید فورا از آنجا می‌رفت.

کوری آلن با هیجان گفت: «هی، الی، فکر کردم داری می‌ری، گفتم نگذارم بدون خداحافظی در بری»

الی گفت: «اومده بودم دستشویی.» و سعی کرد آرام از کنارش بگذرد.

کوری آلن سرش را بالا انداخت و شروع به خندیدن کرد و الی خودش را دید که دندان‌هایش را در سیب گلوی کوری فرو می‌کند، انگار که دارد سیب گرانی اسمیت گاز می‌زند.

در دلش گفت لعنت به تو کوری آلن، دارم تلاش می‌کنم خودم را کنترل کنم، بگذار رد شوم.

کوری آلن بازویش را گرفت: «صبر کن الی، سقف رو نگاه کن، به نظرت اون چیه چسپیده اون بالا؟»

الی گفت: «چی؟» و تا سرش را بالا برد، کوری چنگ انداخت و او را گرفت، لب‌هایش را به لب‌های الی چسپاند و زبانش را به زور به دهنش فرو کرد.

الی سعی کرد او را پس بزند، اما کوری آنقدر قوی بود که او را با یک دست نگاه داشته بود و با دست دیگرش داشت باسنش را می‌مالید.

بعد از مدتی که به نظر الی بی‌نهایت آمد، کوری او را رها کرد. الی به عقب پرت شد، نفسش گرفته بود و مشخص بود دارد بالا می‌آورد: «چه گهی می‌خوری، کوری؟»

کوری آلن خنده ریزی کرد و گفت: «فکر کردم  اون بالا شاخه داروش دیدم و به خاطر سنت کریسمس باید ببوسمت. اووپس، انگار اشتباه دیدم.»

به نظر الی چیزی که اتفاق افتاده بود، حتا از گاز گرفته شدن هم وحشتناک‌تر بود. ناگهان فکری به سرش زد: «آره آره، بخت به من رو کرده.»

با اینکه بیست سالی می‌شد که جویدن را تمرین نکرده بود، اما تمام این سال‌ها آماده بود و می‌دانست چه باید بکند. دهانش را مثل یک مارماهی باز کرد و به سمت کوری خیز برداشت. صدای خرد شدن استخوان گونه کوری زیر دندان‌های الی شنیدنی بود. تمام آن چیزی که الی آرزو داشت بشنود. کوری فریاد می‌زد، تقلا می‌کرد و به الی چنگ می‌انداخت، اما الی قصد نداشت او را رها کند. در عوض سرش را سه بار به شدت عقب و جلو برد، مثل سگی که می‌خواهد از مرگ شکارش مطمئن شود، و بخشی از صورت کوری را کند.

کوری آلن توانش را از دست داد و جلوی پاهای الی به زمین افتاد، خودش را جمع کرده بود و جیغ می‌زد.

الی تکه‌ای از پوست کوری را تف کرد و با پشت دست خون را از دور و بر دهانش پاک کرد.

خدای من، زیاده‌روی کرده بود. صورت کوری ناقص شده بود.

الی حتما زندانی خواهد شد. ولی حداقل این خاطره را برای تمام عمر با خود خواهد داشت. وقتش را در زندان، صرف کشیدن طراحی‌های دوست‌داشتنی از چهره رنگ پریده کوری آلن، درست بعد از اینکه الی او را جویده بود، می‌کند و همه آن طراحی‌ها را به دیوار سلولش می‌چسپاند.

یک نفر از پشت سر با صدای ملامت‌باری گفت: «دیدم چی شد. همه چیز رو دیدم.»

میشل از بخش حسابداری بود. قبل از اینکه الی بتواند چیزی بگوید، میشل از بخش حسابداری، او را محکم بغل کرد.

«حالت خوبه؟ خیلی متاسفم.»

الی گفت: «چی؟»

میشل گفت: «اون کار تجاوز بود. کوری بهت تجاوز کرد.»

الی یادش آمد: «آهان، آره، تجاوز کرد.»

میشل گفت: «همین کار رو با من کرد. توی راه‌پله دنبالم اومد و منو گرفت. چند بار این کار رو کرد. یک وحشی تمام عیاره. اومده بودم که بهت هشدار بدم مراقب باشی، خدا رو شکر که تونستی از خودت دفاع کنی. تو خیلی شجاعی الی. مطمئنی که حالت خوبه؟»

الی گفت: «خوبم.»

خوب هم بود. چرا که مشخص شد کوری نه فقط به الی و میشل، که به چند زن دیگر هم دست‌درازی کرده. عکس‌العمل بخش منابع انسانی، سریع و قاطع بود. کوری از دفتر رفت و چیزی که اتفاق افتاده بود، حتی در سابقه کار الی هم درج نشد، در واقع محبوبیتش در دفتر به مراتب بیشتر از قبل شد.

با این همه، بعد از شش ماه، آنجا را ترک کرد و به دنبال شروعی تازه رفت و بعد از آن، هر سال کارش را عوض می‌کرد.

چون خیلی زود فهمید که در هر دفتری یک نفر هست: مردی که همه درباره اش پچ پچ می‌کردند. کاری که الی باید می‌کرد این بود که گوش بدهد، منتظر بماند و «فرصتی» به آن مرد بدهد و آن مرد خیلی زود، الی را پیدا می‌کرد.

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش