انتظارش نمیرفت اما در غربت انتظار خیلی چیزهایی که اتفاق میافتد، نمیرود. شاید حس درونیام نسبت به غربت است که مرا از مسند بیطرفی بیرون کرده است و این اصلا خود زندهگی است که مهمترین ویژهگیاش همان پیشبینیناپذیریست. ببین، با این همه دقت در پیشبینی هوا، با وجود این همه دستگاه و اطمینانی که به اداره هواشناسی داریم، هنوز اتفاقهایی میافتد، دور از انتظار. مثلا دیروز باید بارانی میبود و امروز آفتابی. هواشناس کج رفت، یا طبیعت، که دیروز آفتابی بود و امروز بارانی. اشکالی ندارد؛ من باران را دوست دارم و پیشامدهای دوست داشتنی، هرچه غییرمنتظرهتر – خوشایندتر. این باران اما برای دومین بار در زندهگیام، زیباتر و پرماجراتر از هر بار دیگر است. این باران و این زیبایی، امروز در هامبورگ و بیست سال پیش در کابل، دو قوسی را میسازد که همه خُرد و بزرگ زندهگیام، در این میان معنا مییابند.
ممتاز است این زیبایی. ممتاز نازنینم آن سوی جاده، بالای پلی ایستاده است که از آن قطار مسافربری میگذرد. صورتش حتی باوجود آن لبسرین سرخ، چیزی شبیه درماندهگی یا اندوهی فرونشسته را در جایی خیلی عمیق در او فاش میکند. پیاله کاغذی قهوه را در یک دست و چتری سفید رنگی را مانند آن کاغذ بیست سال پیش، در دست دیگرش قایم گرفته است. بالاپوش سیاهش مرا به یاد لباس مکتبیاش میاندازد و به همین سادهگی، حس میکنم هنوز همان دخترکی است که عاشق من بود.
بی هیچ تردیدی، ممتاز یگانه پیشامد زیبایی بود که پس از فلج شدن پدرم اتفاق افتاد. پدر که فلج شد، تمام حرفش دو چیز بود: اشک یا لبخند. بهجز چشمان و لبانش، دیگر هیچ قسمت وجودش سخن نمیگفت. هر روز، پیش از رفتن به مکتب، پدرم را روی چوکی ارابهدارش مینشاندم و هردوی ما از کنار خانههای همسایهگی برای گردش میگذشتیم. تفاوت سن من و پدرم فقط هفده سال بود. با این وجود، ما هرگز پیش از این، چنین باهم رفیق نبودیم. من میگفتم. او لبخند میزد، اشک میریخت یا سراپا خاموش میماند. از کنار هرخانه که میگذشتیم، حرفی، تبصرهیی در مورد صاحبش میگفتم.
کوچهی ما از شمال به جنوب باز میشد و در انتهای جنوبی کوچه، خانهی جنجالبرانگیزترین باشندهی کوچه، حاجی کلهسرخ بود. کسی نام واقعی این مرد را نمیدانست ولی به دلیل موهای همیشه حنازدهاش، به همین نام مشهور بود. کسبوکار یا اصلونسبش هم برای کسی معلوم نبود. فقط چون پولدار بود و زور و تفنگ داشت، کسی در منطقه نمیتوانست بگوید بالای چشم حاجی ابروست. هر وقتی که امنیت خود را در خطر میدید، محافظانش عاجل راه جنوبی کوچه را میبستند. آنگاه، ما همه باید از یک راه دیگر به خانه برمیگشتیم، از راه شمال. از کمطالعی من، خانه ممتاز و خانوادهاش، روبهروی خانه حاجی کلهسرخ بود. تنها در کنار خانهی ممتاز بود که زبان من لال میشد. او همیشه روی برنده میایستاد، دقیق در همان وقتی که میدانست ما از کنار خانهیشان رد میشویم. شاید گمان رود که این فقط یک تصادف بود ولی من مطمئنم که هیچ تصادفی در کار نبود. ببین، از خانهی ما تا مکتب، بیست دقیقه پیادهروی بود، یا هم سی دقیقه اگر راه جنوبی بسته میبود. من همیشه برای این که پدرم را دیرتر به خانه برمیگرداندم، فقط ده دقیقه وقت را برای رسیدن به مکتب میگذاشتم و با دوش سریع، میتوانستم همان بیست یا سی دقیقه راه را در ده دقیقه طی کنم و سر وقت به مکتب برسم. نکته باریک این است که همین که من و پدرم به خانه برمیگشتیم، ممتاز نیز از خانه بیرون میشد و بهسوی مکتب میشتافت و همان فاصله راه را با همان شتابی که من داشتم، میپیمود. تنها این نیست، او همیشه با لبخند غمگین اما عشوهگرانهیی به طرف ما مینگریست. خوشم میآمد از آن لبخندش، هرچه نامهی عاشقانه بود، در همان لبخند بامدادی ممتاز خلاصه میشد که آن را هر روز، تنها برای من، روی برنده خانهیشان میآورد. پدرم نیز با لبخندی بهسوی ممتاز، مهر تایید بر این کشش معصوم ما میگذاشت. و این بالاخره به من جرأت داد با پدرم راز دل کنم و بگویم از او خیلی خوشم میآید و این که آرزو دارم روزی، در همین نزدیکیها، او را برای من خواستگاری کند. این حرف را که شنید، نخندید، اشک ریخت. من آن را حمل بر اشک خوشی کرده بودم.
پدرم هر روز بیمارتر میشد و ممتاز هم غمگینتر. با آن که یک کلام، یک حرف با ممتاز رد و بدل نکرده بودم، از همین حال، اندوه من، اندوه او بود. مگر همزبانی بیشتر از این ممکن است؟
واپسین روزی که باهم دیدیم، چیزی شبیه امروز بود. باران هوا را نم میزد و اشکِ چشمانِ ممتاز، کاغذی را که در دستش بود. ما تازه از کوچهی کناری برگشته بودیم و میخواستیم داخل کوچهی خود شویم که دیدیم راه بسته است.
از دم کوچه، خانهیشان معلوم میشد و مثل این که او هم انتظار برگشت ما را داشت. با همان روال هر روز، من به ممتاز زل میزدم، پدرم با همه دردی که داشت، لبخند سخاوتمند یک خسر مهربان را نثار ممتاز میکرد و ممتاز با نگاه مملو از عشق و اندوه بهسوی ما مینگریست. با گامهای لرزانش به لبهی برنده آمد و در حالی که اشک میریخت، کاغذی را در دست، مانند چتری که امروز در دست دارد، بلند کرد. من و پدرم هردو به کاغذ خیره شدیم ولی از آنجایی که تنها من میتوانستم آن را بخوانم، با آواز رسا خواندم: من ترا هرگز فراموش نخواهم کرد. ما امروز بهسوی خارج حرکت میکنیم.
قلبم فرو ریخت. پدر بیچارهام به لرزه افتاد. عاجل بهسوی خانه شتافتم ولی باید از راه شمال میرفتیم. تمام بدبختیهای این بیست سال، از دست حاجی کلهسرخ بوده است چون خیلی دیرتر از آن به خانه رسیدیم که باید. در طول راه، به پدرم توضیح میدادم که چگونه همین حالا، مادرم را به خانهیشان میفرستم و نمیگذارم او را از من جدا کنند. پدرم خاموش بود. حرکت نمیکرد. لب و چشم، هردو را بسته بود. اصلا چه میتوانست بگوید وقتی پسر نیمچه جوانش در یک لحظه، تمام زندهگی خود را بریده – بریده ولی در کنار ممتاز زیبا و نازنین، برایش ترسیم میکرد. میدانم هنوز خیلی جوان بودیم و عروسی ما آوازه به دروازه میشد ولی دیگر چارهیی نبود. من او را دوست داشتم و او مرا. باقی حرفها و رسمها برای من اهمیتی نداشتند. همین که به خانه پا گذاشتم، ماجرا را برای مادرم حکایت کردم و خواستم عاجل به خانهی همسایه بشتابد و نگذارد آنها بروند. کم ازکم، تا وقتی که من و ممتاز را باهم نامزد نکردهاند. مادرم زودتر میتوانست به خانهی آنها برسد چون هردو خانه در یک کوچه بود و راه بسته جنوبی برای ما این بار اهمیتی نداشت. مادرم تقریبا راضی شده بود و برای این که بر تصمیم خود، تایید ثقهیی داشته باشد، بهطرف پدرم نگریست. حرف پدرم اما چیز دیگر بود. پدرم با تمام تنش سخن میگفت. تمام تنش خاموش بود.
آن روز، روز پیوند من و ممتاز نبود، روز به خاک سپردن پدرم بود. تا از مراسم خاکسپاری سر درآوردیم، ممتاز نازنینم فرسنگها از من دور شده بود. من ماندم و رویایی که بیست سال در من نفس کشید و هرگز از شدت و حسرت و هیجانش کم نشد. چنین بود که پدرم و ممتاز نازنینم را در یک روز از دست دادم.
ممتاز هنوز هم ممتاز است. او اگرچه فرسنگها از من دور رفت ولی ببین، چگونه تقدیر باز او را در برابر من آورده است. این یعنی ما برای هم ساخته شدهایم. نمیدانم با چه شتابی از جاده گذشتم و از پلههای مزدحم بالا آمدم که اکنون رو به روی ممتاز نازنینم ایستادهام و با جسارتی که بیست سال تمام در من شکل گرفته، از او میپرسم: ممتاز! این منم. مرا به یاد داری؟
ممتاز بی آن که چشم تنگ کند تا با نگاه خیره مرا به یاد بیاورد، میگوید: خدای من، مگر میشود چهرهی مهربان تو را، احسان تو را، از یاد برد؟ پس از آن که او فلج شد، تو یگانه پیوند دهنده ما بودی. او نخستین عشق من بود و او را هنوز….
پس پس رفتم و از ممتاز فاصله گرفتم و پیش از آن که قطار به ما نزدیک شود، من از ایستگاه قطار و ازدحام کشندهاش خود را منفصل کردم. یک بار دیگر، پدرم را و ممتاز نازنینم را در یک روز از دست دادم.
این جا در غربت، نه، در زندهگی هرچیزی ممکن است اتفاق بیافتد. همین طوری. بی دلیل. مثل بارانی که باید دیروز میبارید و نبارید. مثل آفتابی که باید امروز میبود و نیست.
.