مسعود ساعتساز
.
امشب پدر بعد از چند سال تصمیم گرفت کنار مادر بخوابد، مادر گفت: «خجالت بکش، پیرمرد.» و متکا را به سمت پدر پرت کرد. بعد خندید و گفت: «برو توی هال بخواب.»
پدر خندید و بعد دیگر نخندید. ایستاد و به مادر نگاه کرد. بغض کرده بود. چشمهایش برق میزد. پنکه سقفی میلرزید. مادر گفت: «اینجا خیلی گرمه ، این اتاق داره حالمو بهم میزنه.» چرخید به سمت دریا: «فردا دیگه باید برگردیم…چند روزه که اینجاییم.»
پدر گفت: «هنوز هوا خوب نشده که برگردیم، من شنا نکردم.»
رنگ اتاق سفید بود. رد قلمو نامنظم دیده میشد. مادر رویش را از تراس برگرداند. تخت خواب جیر جیر صدا داد. پدر رفت قدم بزند. من روی کاناپه دراز کشیده بودم. مادر گفت: «اخلاق بابات عوض نشده؟.»
گفتم: «خیال نکنم…بد نیست اگه هوا خوب شد شما هم برید توی آب.»
مادر با اخم رویش را برگرداند: «پدرت دیونست…این وقت سال کی میاد دریا؟»
به مادر گفتم که پنجره را باز میکنم تا کمی هوا بخورد. پدر از پشت پنجره ظاهر شد و گفت: «دالی.»
مادر گفت: «اونجا چکار میکنی؟.»
من از اتاق بیرون رفتم، اما صدای پدر و مادر را میشنیدم. مادر گفت: «آروم صحبت کن زشته.»
«چرا نمیذاری پیشت بخوابم؟»
«جلوی این دختر این حرفو نزن.»
«لا اقل بیا تو ساحل قدمی بزنیم.»
«تو دیگه بچه نیستی من هم یه دختر نیستم.»
« هر جور میلته، سمیرا.»
از وقتی کنار دریا آمدیم پدر دیگر به مادر نمیگفت حاج خانوم. میگفت سمیرا. سمیرا غذا چی بگیرم. سمیرا انشاا… قسمت این دختر هم پیدا میشه.
پدر توی تراس نشست و پاهایش را روی صندلی پلاستیکی سفید بالا کشید و در خودش جمع کرد. مثل بچههایی که خیس شدهاند و از سرما میلرزند. سرش را روی شانه انداخت. لامپ تراس لحظه ای خاموش شد. پروانهای که خودش را به لامپ میکوبید ناپدید شد، اما پشهها همچنان پرواز میکردند. از جایم بلند شدم و به پدر شب بخیر گفتم. پدر ساعتها نشست و به صدای دریا گوش داد و همانجا هم خوابش برد. یاد حرف پدر افتادم: « یه اتاق روبه دریا با یه تخت دونفره واسه منو مادرت.»
از خواب که بیدار شدم پدر هنوز روی همان صندلی نشسته بود و سیگار میکشید. خورشید در حال طلوع کردن بود. پدر به افق نگاه میکرد. مادر بدن چاقش را تکانی داد و از جایش بلند شد. موهای سفیدش از زیر مقنعه بیرون زده بود. از پنجره به پدر نگاه کرد: «این چشه؟»
«طلوع آفتابو تماشا میکنه.»
«پس چرا واسه نماز بیدارمون نکرد؟»
«شما نمیخواید طلوع رو ببینید؟»
«زده به سرت؟ تو هم مثل بابات شدی؟»
مادر که نمازش را تمام کرد نشست و با تسبیح، بدنش به چپ و راست تکان میخورد. پدر از توی تراس گفت:
«امروزم هوا طوفانیه…اما من دیگه میخوام شنا کنم…تو دوست نداری با من بیای، دخترم؟»
مادر تسبیح را بوسید. جانماز را آرام و با دقت تا کرد و در کیف مشکی و براقش گذاشت: «تو اگه میخوای بمیری خوب تنها برو ، چکار به این دختر داری؟»
پدر حرفی نزد. چند تار موی سرش که در هوا بلند شده بود را مرتب کرد و از جایش بلند شد: «دخترم تو نمیای تو ساحل پا برهنه قدم بزنیم؟»
«میام…من میام.»
مادر گفت: «مرضیه، پنجره رو ببند پشه جونم و خورد.»
و با نگاهش دنبالم کرد و گفت: «تو دیگه دیونه نشو.»
از وقتی کنار دریا آمده بودیم مادر دوباره قرص خواب میخورد: «یه لیوان آب برام بیار.»
قرصها را از کیف در آورد. گفتم: «حالا که اینجا هستین چرا نمیذارین با صدای آب خوابتون ببره؟»
مادر بلند شد. صورتش سرخ شد. قرصها را در دهان گذاشت. چهره اش را در هم کشید. لیوان را از دستم گرفت و سر کشید: «تو هم مثل بابات دیونه ای؟ این حرفا چیه؟»
مادر خوابید. من هم روی کاناپه خوابم برد. پدر نه در تراس بود و نه در ساحل. حتماً جای دیگری قدم میزد. کاش میتوانستم کنارش قدم بزنم.
صبحانه را که آماده کردم نگاهی به بیرون انداختم هوا خوب شده بود. پدر نبود. مادر گفت: «دلم داره ضعف میره.» و شروع به خوردن کرد: «این بابات سیر نمیشه.»
از پنجره پدر را دیدم. سعی میکرد بدود. چند بار زمین خورد و بالاخره رسید. سرش را از پنجره آورد تو. نفس نفس میزد:
«دوست داری یه کم هیجان رو امتحان کنی سمیرا؟»
گفتم: «چی شده بابا؟ من دوست دارم.»
«اول مادرت…ها عسل؟»
پدر سرفه کرد: «میخوام سوار جت اسکی بشیم و بریم اون دور دورا.»
و بعد به دریا اشاره کرد. مادر پوز خندی زد و از کنار شانه پدر نگاهی به ساحل انداخت. صدای قایق موتوری و ضربه خوردن جسمی سخت روی آب بلند شد. جت اسکی قرمز روی آب بالا و پایین میرفت. مادر دیگر نگاه نکرد: «چاییت سرد شد.»
پدر گفت: «چرا صبحانه رو روی تراس نخوریم؟ این هوای عالی، آسمان آبی، صدای دریا…»
مادر گفت : «چی؟»
و برای خودش چای ریخت. پدر به مادر نگاه کرد.
گفتم: «همون جا بشینید با هم روی تراس صبحانه بخوریم.»
«بدون مادرت که مزه نداره.»
پدر آمد کنارمان بی حرف صبحانه خورد. وقتی مینشست مادر را بوسید. مادر اخم کرد: «این کارا چیه میکنی؟»
پسری در ساحل نخ بادباکش را به سختی نگه داشته بود. بادبادک فقط یک نقطه قرمز در آسمان آبی بود. پدر دیگر حرفی نزد. چایش را که خورد رفت تا بادبادکی را که خریده بود به هوا بفرستد. اما نتوانست. سعی میکرد بدود. اما بادبادک سقوط کرد، پدر تعادلش را از دست داد، روی بادبادک افتاد و آنرا شکست. مادر روی تخت خواب نشسته بود: «خجالت نمیکشه.»
و بعد سرش را پایین انداخت، دانههای تسبیح را با دقت جا به جا کرد: «فردا باید برگردیم، پس فردا اول ماه مبارک رمضونه.»
ظهر پدر برای خوردن ناهار نیامد و ساعتها شنا کرد. من و پدر بالاخره مادر را راضی کردیم سوار جت اسکی شود. مادر چادر رنگی اش را دور کمر گره زد و پشت پدر سوار شد. دستهایش را دور کمر پدر حلقه کرد. لحظه ای خنده اش گرفت. عرق کرده بود. اشک در چشمانم حلقه زد. پدر ناگهان گاز تندی داد و مادر نزدیک بود از پشتش کنده شود. جیغ کشید. پدر هو کرد. آنقدر رفت تا دیگر دیده نشد. از آب بیرون آمدم و در ساحل ایستادم. موجها جلو میآمدند. پاهایم را از دمپایی بیرون آوردم. موج شنها را روی پایم میکشید و قلقلک میداد. پدر ساعتها به حرکت این کرمهای کوچک روی پایش نگاه میکرد و میگفت: «باید حرکتشونو حس کنی…با مزه نیست؟»
پدر نزدیک و نزدیکتر شد. مادر میخندید. موهایش از زیر مقنعه بیرون زده بود و در هوا میرقصید. تا آخرین لحظات که جت اسکی ایستاد او را محکم چسبیده بود. پدر گفت: «خیلی خوب بود، مگه نه؟»
مادر گفت: «آره.»
و در حالی که جت اسکی آرام شده بود، به من گفت:
«مرضیه تا دم اون کشتی رفتیم، ها.»
مادر تمام بعدظهر را از سوار شدن روی جت اسکی گفت. پدر باز هم نتوانست بادبادک دیگری را به هوا بفرستد. آسمان ابری و دریا طوفانی شده بود.
غروب حال پدر بد شد. او را به بیمارستان رساندیم. با اینکه به سختی میتوانست صحبت کند دستم را گرفت و گفت:
«نتونستم بادبادکو هوا کنم.»
و بعد برانکارد به سرعت از در دولنگه گذشت. پرستار گفت:
«منتظر باشید.» و رفت. مادر روی نیمکت نشسته بود و گریه میکرد. تسبیح دستش بود. از پنجره گرد روی در دو لنگه به دور شدن پدر نگاه کردم. پرستارها پدر را سمت در سبز رنگ انتهای سالن میبردند. اما در دیگری هم بود که سفید بود شاید او را آنجا بردند.
برگشتم و کنار مادر نشستم. چشمهایش را بسته بود و ذکر میگفت. سرم را پایین انداختم و به مادر تکیه دادم. انگشتهایش از حرکت ایستاد. دستش را روی سرم کشید. خودم را بیشتر به او چسباندم و آرام گریه کردم.
.
[پایان]