در آن بعد از ظهر خوش آب و هوای بهاری لم داده بودم کتاب میخواندم که طوطی آمد و روبروی من نشست روی دستهی مبل. آنقدر سبک بال زد و راحت از جلوی چشمم عبور کرد که تنها فرصت کردم خودم را به خاطر نصب نکردن توری پنجرهها سرزنش کنم. نمیدانم از کجا فرار کرده بود، اما مشخص بود دستآموز است. چون وقتی از جا بلند شدم، با لحن طوطیوارش گفت:
– سلام عزیزم!
اعتراف میکنم با اینکه جا خورده بودم، به نظرم بامزه رسید. اما هر چه بود، باید میفرستادمش بیرون. دستهایم را باز کردم و خواستم به سمت پنجره هدایتش کنم که از بالای سرم پرید، رفت نشست روی پیشخان آشپزخانه. دوباره گفت:
– عزیزم! عزیزم!
تازه به بالهای سبزش دقت کردم. طوقی دور گردنش سیاه و سفید بود. پنجره را بستم. از داخل کابینت یک مشت پسته بیرون آوردم و گذاشتم روی پیشخوان. یکی از آنها را با نوک شکست و مغزش را خورد. گفت:
– مرسی عزیزم!
عزیزم را جور خاصی میگفت. متناسب با هر حرفی که میزدم، بلد بود جملهای از خودش سر هم کند و تقریبن به آخر هر چیزی که میگفت، یک عزیزم اضافه میکرد. خوب میفهمید از او چه میخواهم. مثلن وقتی روی یخچال نشست، گفتم برود کنار. او هم بلند شد و توی یکی از قفسههای خالی کتابخانه نشست. جایی که روزهای بعد تبدیل به نشیمنگاه اصلیاش شد.
تا شب آنقدر به حرف زدن با او مشغول بودم که روی مبل خوابم برد و صبح که میخواستم سر کار بروم، نمیتوانستم از او دل بکنم. توی راه برگشت، مستقیم به پرنده فروشی محل رفتم و برایش تخمه و بادام خام خریدم. نخودهای خیس کردهای که طرفش میانداختم را با منقار سرخ توی هوا میقاپید. حرکات سریعش آدم را یاد ابزارآلات مکانیکی میانداخت و استعداد یادگیریاش مرا شگفت زده میکرد. هیچ سرگرمی دیگری نمیخواستم جز این که بنشینم و به او حرفهای جدید یاد بدهم. در آن مدت کم حتی تعدادی بیت از حافظ یادش دادم. «الا ای طوطی گویای اسرار، مبادا خالیت شکر ز منقار».
حدود سه یا چهار هفته گذشت. صبح جمعه برای خرید بیرون رفته بودم که پشت شیشهی نانوایی عکسش را دیدم. «عزیز. طوطی گمشده! تحویل بدهید و جایزه بگیرید».
شک نداشتم خودش است. انگار از پیش منتظر این آگهی بوده باشم، برگه را کندم و به خانه برگشتم. توی مسیر به این فکر کردم که نکند صاحب اصلیش آدم مهربانی نیست. یا آب و غذای کافی به او نمیداده که عزیز فرار کرده است!؟ اما به خود گفتم، وقتی اسمش را گذاشته «عزیز»، لابد دوستش داشته. و منطقی به نظر نمیرسد طوطییی که بتواند اینهمه حرف بزند، صاحب سنگدلی داشته باشد.
تا رسیدم، با شمارهی آگهی تماس گرفتم. مدتی زنگ خورد و وقتی دیگر میخواستم گوشی را بگذارم، مرد پیری در آن سوی خط جوابم را داد. از اینکه عزیز پیدا شده، ابراز خوشحالی کرد. گفت پسرش به ماموریت رفته و هفتهی دیگر برمیگردد. گفت خودش هم نمیتواند بیاید. نفهمیدم چرا نمیتواند، ولی گفتم اشکالی ندارد و پیشنهاد دادم طوطی را خودم برایش ببرم. نشانی را پشت همان برگهی آگهی نوشتم.
گوشی را که گذاشت، تازه یادم آمد برای بردن عزیز قفس ندارم. میدانستم صاحبخانهام پرنده نگه میدارد. زن فضولی بود، ولی چارهی دیگری به ذهنم نمیرسید. رفتم دم خانهی او و گفتم برای چند ساعت یک قفس میخواهم. چون بنا گذاشت به سوال پیچ کردن، گفتم شاید بهتر باشد خودش بیاید و طوطی را ببیند. درجا پیشنهاد را پذیرفت. یک قفس بزرگ برداشت و دنبالم از پلهها بالا آمد. چشمش که به طوطی افتاد، گفت:
– مادهست!
نمیدانم چرا حس کردم حسودیاش شده. مخصوصن وقتی طوطی پرسید «برگشتی؟» و یک عزیزم به آن چسباند، خانم صاحبخانه خندهی تحقیرآمیزی کرد. از این خنده به هیچ وجه خوشم نیامد. قفس را از او گرفتم و به طوطی نشان دادم. گفتم:
– صاحبت پیدا شده عزیز! اسمت همینه دیگه؟ میتونی برگردی خونه.
طوطی که روی کتابخانه نشسته بود. این پا و آن پا کرد. گفت:
– قفس نه! قفس نه!
خانم صاحبخانه گفت:
– الآن درستش میکنم.
و پا گذاشت به دنبال کردن طوطی توی سالن. خواستم جلویش را بگیرم، ولی به حرفم گوش نمیداد. مدتی از این گوشه به آن گوشه دوید و فکر کنم حدود چند صد گرم از چربیهایش آب شد. بالاخره هر طوری بود او را گرفت و توی قفس گذاشت. طوطی ناآرامی میکرد. از صاحبخانه به خاطر عرقی که ریخته بود تشکر کردم و قفس را با ماشین به آدرسی که گرفته بودم بردم.
وقتی پیرمرد در را برایم باز کرد، تازه فهمیدم چرا نمیتوانسته بیاید پیش من؛ روی ویلچر نشسته بود. روی پیراهن سفید مردانهاش جلیقهی خاکستری پوشیده بود. به من و طوطی تعارف کرد بیاییم داخل. وقتی در را پشت سرمان بست، قفس را از من گرفت و خواهش کرد اگر زحمتی نیست، پنجرهی پذیرایی را ببندم. مبلها را دور زدم و آنچه خواسته بود را انجام دادم. او در قفس را باز کرد. عزیز با دو دلی بیرون پرید و با یکی دو بار بال زدن خودش را به دستهی عصایی که گوشهی اتاق بود رساند.
نه من، نه پیرمرد و نه عزیز، هیچ کدام چیزی نگفتیم. پشت گوشم را خاراندم. گفتم:
– خب دیگه! بهتره رفع زحمت کنم!
دم در، پیرمرد یک پاکت به سمتم گرفت. فهمیدم همان جایزهایست که توی آگهی قولش را داده بود. تشکر کردم و با اشارهی دست آن را رد کردم. باز هم اصرار کرد و من باز هم گفتم نمیتوانم قبول کنم. پیشنهاد داد:
– پس حد اقل بذارین با یه چایی از خجالتتون در بیام!
و قبل از اینکه چیزی بگویم دکمهی هدایت ویلچر را زد. صندلی درجا به سوی آشپزخانه چرخید. با فشار دکمهی دیگر چرخها به حرکت درآمدند و صدای ممتد موتور را هم با خود بردند. وسایل خانه طوری چیده شده بود که پیرمرد برای جابهجایی مشکلی نداشته باشد.
نشستم روی مبل. معذب بودم. خودم را با نقاشیهای آبرنگ و رنگ روغن روی دیوار سرگرم کردم. پیرمرد از توی آشپزخانه پرسید:
– پررنگ یا کمرنگ؟
نه! منظورش نقاشیها نبودند. راجع به چای میپرسید. گفتم:
– معمولی لطفن!
برگشتم و به طوطی نگاه کردم. ظاهرش خوشحال نشان نمیداد. هنوز روی دستهی عصا نشسته بود. دلم میخواست از او راجع به پیرمرد سوالاتی کنم. مثلن بپرسم آیا پیرمرد برای ورود ما خودش را آماده کرده یا آن لباس همیشگی اوست. حتمن میدانست!
بالاخره انتظار تمام شد و صاحبخانه با سینی چای آمد. یکی از استکانهای کمر باریک را توی نعلبکی جلوی من گذاشت. تشکر کردم. چای خود را برداشت و صندلی چرخدار را به سمت دیگر میز روانه کرد. از استکانها بخار بلند میشد و عطر چای در فضای کوچک میان ما پیچیده بود. اما بر خلاف معمول این بوی خوش هوا را سنگین کرده بود و دیوار مهآلودی ساخته بود که هر کدام از ما یک سوی آن ایستاده بودیم. جز مردمک چشمانم که گاهی به سمت او و گاهی به سمت وسایل قدیمی خانه میگشت، تمام دیگر اجزاء بدنم ساکن بود. میترسیدم با کوچکترین حرکت روی مبل، افکار پیرمرد که به چای خیره نگاه میکرد را به هم بریزم. نفس عمیق کشید و گفت:
– تابستون پیارسال، یه روز از پنجره اومد و نشست روی همون عصایی که میبینی؛ هدیهی زنمه برای هفتاد و یک سالگیم. اگه زنده بود، شک ندارم میگفت عزیز رو بندازیم بیرون. از جَک و جونور خوشش نمیاومد.
یک جرعه چای نوشید. به تابلوها اشاره کرد:
– از تنها کاری که خوشش میاومد، نقاشی کردن بود!
گفتم:
– خدا رحمتشون کنه!
– رنگ پرهاش چنان من رو محو خودش کرد که روی همین ویلچر از جا بلند شدم و پنجرهها رو بستم. دلم نمیاومد اجازه بدم موجود به این زیبایی از پیشم بره. البته عزیز انگار خیال رفتن نداشت. خیلی زود با هم اُخت شدیم و زبون هم رو پیدا کردیم… منظورم اینه که مثل حالا نبود. دائم با هم گپ میزدیم. – به چای من اشاره کرد – بفرمایین. سرد میشه!
استکان را برداشتم. روی میز قندان نبود. معنای حالا را درست نفهمیده بودم. پیرمرد خندهی کوتاهی کرد و ادامه داد:
– فقط اگه به حرف میافتاد، دیگه تمومی نداشت. وقتی یه آشنا یا دوست و مهمون پیشم میاومد، عزیز با ورجه وورجه و داد و قال همه رو کفری میکرد. خودش هم همون قدر اذیت میشد لابد. – صدایش را پایین آورد، جوری که پرنده نشنود – انگار حسودیش بشه! میخواست بهش توجه کنم. مثلن اگه چیزی دستم بود، کش میرفت و میپرید یه گوشه. این شد که من قفس خریدم تا اگه کاری داشتم یا به فرض حوصله نداشتم و هر چی، بذارمش اون تو. ولی همون روز اول وقتی در قفس رو باز کرده بودم براش دون بریزم، بهم نوک زد، خواست بپره بیرون. من ناخواسته دستم رو کشیدم و میدونی… – خیره شد توی چشمانم. – خورد بهش. نه اینکه خواسته باشم بزنمش. اتفاقی شد!
و اتفاقی بودن را با حرکت دست توی هوا نشان داد. چای را یک نفس سر کشید. من هم استکان را نزدیک دهانم بردم. پیرمرد گفت:
– از اون موقعست که دیگه حرف نمیزنه!
حرارت چای زبانم را سوزاند. هولهولکی و با لکنت گفتم:
– ولی اون که حرف میزنه!
پیرمرد متعجب نگاهم کرد. گفتم:
– ما با هم حرف زدیم! – برگشتم سمت طوطی – مگه نه طوطی؟… عزیز؟!
عزیز نوکش را جایی پایینتر از طوقی گردنش فرو کرد و دوباره بیرون آورد. بلند شدم، رفتم سمتش. گفتم:
– عزیز؟ یه چیزی بگو دیگه!
عزیز پرید و رفت روی تلویزیون قدیمی گوشهی دیگر پذیرایی نشست. گفتم:
– عجیبء!
پیرمرد هم گفت:
– عجیبء!
پیش از اینکه بنشینم، گفتم:
– ولی تا همین قبل از اومدن با من حرف میزد.
این بار پیرمرد چیزی نگفت. روی پیشانیاش چین افتاده بود. من هم معذبتر از پیش سر جای خود فرو رفتم. چند جرعه چای، بدون قند و در سکوت خوردم. در نهایت پیرمرد گفت:
– شاید فقط دیگه با من حرف نمیزنه!
نفهمیدم جملهاش سوالی بود یا چه؟! خود را سرزنش کردم که چرا اصلن باید میگفتم طوطی با من حرف زده. کف دستم را روی زانو کشیدم. گفتم:
– خب، اگه اجازهی مرخصی بفرمایین، بنده رفع زحمت کنم.
بلند شدم. پیرمرد هنوز در فکر بود. بعد به خودش آمد و گفت:
– ببخشید، میتونم یه سوال بپرسم؟
گفتم:
– خواهش میکنم!
– ببینم… وقتی با هم حرف میزدین، به شما هم میگفت… میگفت عزیزم؟
مطمئن بودم بهتر است حقیقت را نگویم. طوری که یعنی فکرم را خوانده، نگاهم کرد:
– خواهش میکنم راستش رو بگو پسرم!
عرق زیر لبم را با پشت انگشت پاک کردم. گفتم:
– بله! تقریبن آخر هر چیزی که میگفت.
با هم دست دادیم و من بیرون رفتم. وقتی به خانه رسیدم، حال خوبی نداشتم. سرم درد میکرد و زبانم سوخته بود. تصمیم گرفتم آن روز، نقاشیهای روی دیوار، خوردن چای و مهمتر از همه عزیز را فراموش کنم. ولی دلم نیامد عکسش را دور بیندازم و آگهی را توی کشوی زیر آینه گذاشتم. گرچه چیزی که مرا بیش از همه یاد عزیز میانداخت، آن قسمت از کتابخانه بود که برای خودش در آن زندگی میکرد. سه-چهار روز گذشت و من هر بار مرتب کردن قفسه را به فردا میانداختم. نداشتن وقت، بیشتر بهانه بود. و در نهایت روزی که تصمیمم را برای این کار گرفته بودم، وقتی نزدیک غروب از سر کار برگشتم، همین که درِ خانه را باز کردم، کسی گفت:
– اومدی عزیزم؟
عزیز روی پیشخان آشپزخانه نشسته بود. دویدم و پنجره را بستم، اما او جوری نشسته بود که انگار خیال رفتن ندارد. برگهی آگهی را آوردم و زنگ زدم به پیرمرد. بعد از معرفی و سلام، داشتم میگفتم نگران عزیز نباشد که پرید وسط حرفم و گفت:
– میدونم!
یکه خوردم. گوشی دستم بود و از توی آن صدای نفس پیرمرد را میشنیدم. سر چرخاندم سمت عزیز. بالهایش را باز کرده بود و تکان میداد.
گفتم:
– آخه…؟!
گفت:
– تو که باید بفهمی پسرم… خودم پنجرهها رو باز گذاشتم!