تابستان
گرگ و میش صبح بود، اما هنوز همه بیدار بودند. مهتاب هنوز مینای قرمزش روی سرش بود، نشسته بود رو به روی پنجره و زل زده بود به چراغهای رنگی رنگی توی حیاط که روشن و خاموش میشد. همه ساکت شده بودند…
گرگ و میش صبح بود، اما هنوز همه بیدار بودند. مهتاب هنوز مینای قرمزش روی سرش بود، نشسته بود رو به روی پنجره و زل زده بود به چراغهای رنگی رنگی توی حیاط که روشن و خاموش میشد. همه ساکت شده بودند…
پیرمرد آمد. نگاه میکرد، سخت مینگریست. سرش را بلند کرد و به گوشهای خیره گشت، نگاهی کشدار به سویی که پایانی نداشت…. به مردم و به چشمهایی که در نگاه او محبوس شده بودند.
«یارِ ما غایب است و در نظر است» را که خواندم، یکدفعه علیرضا زد زیرِ خنده. بقیهی بچّهها همانجور پهن شدهبودند روی زمین. توی جمعی که ما بودیم، کسی چیزی از شعر و شاعری سرَش نمیشد…
باران میبارید. بوی طراوت صبحگاهی. بوی خاک. زمین خیس. باران، برکت خدا. به خانه برادر رسیدم شانهها و موی سرم نمناک شده بودند، دستی به روی سرم کشیدم چند قطره آب پایین چکید. زنگ مکعبی و کهنه خانه را زدم.
زنی با بارانی قرمز، همان کسی که مرا درگیر رازِ پنهان خود کرده، هر روز رأس ساعت چهار، وارد کافه میشود. با چکمههای پاشنه بلندش، پلههای چوبی کافه را یکییکی پشت سر میگذارد و…
امام هشتم نگهُم داره. ئی آبِ سرد کبودُم کرد. النگوهامَم یخ انداخته. بیا حاجباجی. بیا بذارُمِت اینجا. همینجا بذارُمِت که آفتاب بخوره به پیشونیت. خوبی حاجباجی؟ صُبعِ سرد و گرمت بخیر. خوشِ خوشحالی؟
از آخرین دیدارمان شش سال میگذرد. قدم در پارهی مردهای از عمرم گذاشتهام. پارهای فراموش شده. به پستو رانده شده. قرار است مهشید را ببینم. همه چیز اما شکل دیگری است. زمان همه چیز را باخود میبرد…
شبهایی که اینجا بودی، دلم را به گفتن داستانهایت، پر میکردی. حرارت تنت را در نیم قدمیام حس میکردم، صدای نفسهایت از کنار گوشم عبور میکرد و بر موهایم مینشست، ابروهایت را به موی پیشانیات میزدی…
پشت شالیزارهای لشتنشا، از خیلی زمانهای پیش آقامراد بود و یک کت قهوهای که برای خواستگاری از نعنا خانوم آن را از بازار رشت خریده بود. یک کت قهوهای و چهارخانه که آقامراد با اولین دستمزدش آن را خریده بود…
تاریک است. خیلی تاریک. تاریکِ تاریکِ تاریک. صدایِ باد که آرام و موذی است، با صدایِ دریا درهم رفته است. همهچیز و همهجا فقط آب است و آب. گاهی، صدایِ پرندهای خوابآلود از دوردست میآید…
به امید آنکه صندلى از درِ دوستى وارد شده و جا را برایم بازتر کند، کمی رویش جابهجا میشوم. از این اتوبوس قراضه که تنها چهار چرخ برای چرخیدن دارد، نمیشود انتظار صندلیهای بهتر از این را داشت…
نوریه یخچال را باز میکند و بوتل آب معدنی را میگیرد. چند دقیقه بعد آب معدنی روی اجاق گاز میجوشد، آن را چای دم میکند و با توت و چهار مغز جلو خود میگذارد و به تماشای عکسهای روی دیوار مشغول میشود…