خانۀ کوچک را نور کمرنگ صبحدم پُر کرده بود؛ درازای شعلۀ فانوس دل بر زمین میکشید و زردی بر دامن شعلۀ آبی رنگ آن، حکایت از سوختن در شبی طولانی میکرد. فضای اتاق انباشته از بوی تندی شده بود که مشام را آزار میداد. بیهقی همین که شعله فانوس را کُشت، در نور سپید صبحگاهان نوشت: «امیرت را بگوی که من آنچه کنم به فرمان خداوند خود میکنم، اگر وقتی تخت ملک به تو رسد حسنک را بر دار باید کرد.»
عبدوس دیدۀ متعجبش را بر قد میانه و جثۀ کوچک حسنک دوخت و بر بی پروایی و گستاخیاش لبخند تلخی زد.
ـ حسنک آینده نگر باش!
حسنک بر بالش سرخ آلوییاش تکیه زد و مشتش را بر میز چارمغزی جلو رویش آهسته کوفت: ما را لطف خدایمان سلطان محمود کافیست.
عبدوس دستی بر دورههای دستارش کشید و از جا نیم خیز شد: خود دانی!
بیهقی نگاهی به آخر خط منحنی دودی که هنوز از فانوس به هوا میرفت انداخت. قلم را بر ورق گذاشت. چهار زانویش را جمع کرد و بالهای چپن خاکی رنگش را بر زانوهایش کشید. با خود زمزمه کرد: عجب است! چرا حسنک جانب احتیاط را در سخن گفتن رعایت نکرد و در دربار محمود و بر هوای امیر محمد، مسعود را در امر بردار کشیدن خود رجز خواند!
آواز خروسی از دور دستها صبح را کامل کرد. اما بیهقی را سر برخاستن نبود؛ روز برایش خبری دیگر و کاری دیگر داشت و در سر او را تمام شب دغدغه حسنک بود و سرگذشتش که هنوز رهایش نکرده بود.
و زن آخرین گره را بر بافت موهای بلند و برفیاش انداخت. هر دو لاجه را بر پشت برد و به هم دوخت. برپا ایستاد و نگاه محکمش را بر گوشۀ اتاق، آنجا که حضور زرد رنگ اشعههای خورشید چون تودههای ابریشمین غلطیده بود، انداخت و در دم اشک از گوشه چشمانش راه جست. بر سجاده نشست و لحظاتی حضور خداوند را مشتاق شد و لحظاتی به فکر فرو رفت و گوشۀ سجاده را لای داد. به پسرش فکر کرد و به مردی بزرگ که نوازشهای دستهای مادرانهیی او را راهی میدانهای بزرگ زندهگی کرده بود. انگشتان خستهاش قطرات اشک را سترد. لبخند زد و لبهایش تکان خورد. حسنک… ابوعلی مادر…
او را به یاد آورد. پسری بود پُر از انرژی برای پرسیدن و گفتن و صعود کردن. پسری خُرد اندام و چالاک که دامنههای کوهها را به سرعت باد دشتی میپیچید و بر قلۀ کوه به دنبال خانهیی نزدیک آسمان میگشت. دل در سینۀ جوان مادر میتپید اما تمرین شجاع بودن چون رخوت خوشآیندی او را بر زمین وله میکرد و نوید پسری دلاور و نترس، آرامش جاودانه را در دلش میکاشت. پسرک گهگاهی از بلندا و از عقب سنگهای بزرگ کوهها و تپههای کلان، نگاهی به مادر میانداخت و لبخند گرم و شانههای استوار مادر به راحتی به او قوت جستوجو را میبخشید. حتی حضور زنی که غوغا کنان دست بر سرش میکوفت و مادر را بر پایین آوردن پسرک صدا میزد، بر مادر اثر نداشت.
ـ زن کودکت را خوب بپای! مگر نمیبینی او کجاست و تو کجایی؟ خودت را بر دامن دشت بر بوی گل سپردهای و پسرت را در آن بلندا بر خطر و مرگ!
مادر نگاه مغرورش را از کوچکی حضور پسر بر نداشت و در آن حال زمزمه کرد: حقا که حسنک مرد است و مردانه زیستن برایش نیکوست!
قطرات اشک چین و چروک صورت زن را پیمود و بر دامن تنهایش فرو غلطید، قلبش را چنگال بیرحم اندوه به سختی میفشرد؛ نگران بود نگران تنها پسرش.
خبر آورده بودند که مسعود برادر را کور کرده و بر تخت پدر تکیه زده و بر دشمنان و بدخواهان تاخته و اگر چه مردی است حلیم و کریم؛ مگر میدان را برای هر تعدی و کینه جویی باز گذاشته و این ست که حسنک را گرفته اند وبه زندان انداختهاند و بوسهل زوزنی حسنک را بر دست علی رایض چاکر خویش سپرده تا داد قرمطی بودن را از او بستانند.
و پیرزن کمرش آهسته خم شد و سرش را بر جای نماز به سجده طولانی گذاشت.
***
خامۀ بیهقی را از این بیشتر توانایی نوشتن حال مادر حسنک نبود، با خود فکر کرد اگر زن میدانست که این بوسهل بر حسنک چه شکنجهها روا داشته است.
حسنک میلرزید! آهسته آهسته گام بر میداشت. مگر حسنک مرد ترس بود؟ مگر او آنی نبود که بر دار زدن خود را بر مسعود رجز خوانده بود؟ پس چرا زانوهایش سستی میکرد و عرق سردی بر تیرک پشتش مینشست؟ اگر چه در برون سپید گونه بود ولی در درون آتش شعله ور او را میسوختاند؛ آتشی روشن و سرکش.
لبهایش قفل شده بود، به هم چسپیده بود. توان حرکت اجزای بدن را نداشت. شکنجهها و شرارتهای بوسهل و شلاق غلام او رمق را از بدنش چیده بودند، بر شانههایش نیزه کشیده و دستانش را بر تیرک دخمه بسته بودند. مگر با بوسهل چه حساب ناپاک شدهای داشت؟ بوسهل با سبیلهای کشال از دو کنج لب و چشمان ریزی که به زیر راستی ابروها و در چاله سیاهی گذاشته شده بود، از خشم غره میزد. هالهیی از کینه دیرینه بر چشمانش کشیده شده بود. نگاه تیز و برندهاش بدن ناتوان و چشمان بر زمینه دوختۀ حسنکی از فرط تکیدهگی و در ماندهگی را نشانه رفت.
ـ «حسنک در چه حال استی؟» حسنک تکان نخورد، چشمانش باز بود ولی بدنش بیحرکت و شل بر دستانش آویخته بود.
دستهای کوتاه و گرد بوسهل مویهای سیاه و بلند گردن حسنک را چسپید. گردنش از سینه کنده شد. نگاه مستقیم و داغش را در کاسه چشمان بوسهل ریخت، چشمانش حرف میزد، حرفهای که بر بوسهل گران تمام میشد و او را بیحرف به خشم میآورد.
ـ مردک! چرا بلبل دهنت خاموش است. چرا رجز نمی خوانی و بر ما و سلطان مان زبان درازی نمی کنی؟ به یاد بیاور که عبدوس را چه گفته بودی!
و قهقهه خنده و بعد طنین صدای آن که دخمه را پُر کرد و بر سر حسنک فرود آمد.
ـ می دانی، ابوعلی! بر بستر گرم دربار سلطان بزرگ، سلطان محمود، لم داده و بر ما تاخت میزدی، مگر این روز را نادیده انگاشته بودی؟ و هان… بر بلندای بزم شعر بر قصیدۀ ما خرده گرفتی!
دهن گشادش را بر گوش حسنک گذاشت و بانگ زد: قرمطی گستاخ! کجاست خلعتهای که مصریان ارزانیات کرده بودند. کجاست مردک دون صفت؟
پلکهای حسنک تکان خورد و پاهای آویزانش به لرزش افتاد. به سختی توانست لب از لب بردارد و بر زبانش تکان بدهد: بو… سهل…
آوازش را شلاق بیرحم علی رایض به ناله خفیف مبدل ساخت.
ـ بو… سهل… ایستاد شو!
آواز از فراز در آهنین دخمه که بر بوسهل بسته شده بود، گذشت و در گوشش نشست. بوسهل ناگهان در جا ایستاد. به عقب برگشت و با گامهای بلند دوباره به سمت دخمه رفت. در را گشود و با نیشخندی موذیانه خطاب به غلامش گفت: صدای شنیدم رایض، این صدای او بود؟ پس بالاخره قفل دهنش را گشود…!
حسنک سرش را به زحمت راست نگه داشت و آتش سخنانش را به صورت بوسهل پاشید: خدا… ترا… نـ…بخشد!
بوسهل ناگهان خندید و رایض هم و حسنک از حال رفت.
***
زن رو به آسمان کرده و مینالید، با مشتهای گره کرده بر رانهایش مینواخت و داغ داغ در خلوت میگریست تا در جمع وقتی از او در مورد پسر میپرسند، اشکهایش فرو نریزد و این اشک مایۀ رحم مردمان نگردد و نگویند: بی چاره حسنک…!
***
اما بیهقی ناخودآگاه از خود شرمید. خود را ملامت کرد که چرا آنگاه که دوستش نصر خلف قصهای از حضور حسنگ در پیشگاه وزیر سلطان برایش گفت او ناخودآگاه زمزمه کرد بود: بی چاره حسنک…
و از نصر پرسید: مگر بوسهل را ترس وزیر سلطان نبود؟
نصر گفت: آن روز خواجه حسن دلش در غم گرفتاری حسنک گرفته بود. حتا گویند اشک برایش ریخت و دستور داد که حسنک را بر مجلسش بیاورند.
بیهقی با بیتابی در حرفش دویده بود: و بعد چه شد؟ بوسهل چه گفت؟ حسنک در چه حال بود؟
نصر خلف لب خند زد و بعد چهره درهم کشید و گفت: خواجه حسن بر بالای مجلس بر متکا تکیه زده بود. دو ردیف مامورین و کارمندان دربار از پای تخت تا نزدیک در ورودی صف کشیده بودند.
خواجه حسن با صدای غم گرفته نالید: او را بیاورید!
حسنک در حالی که علیرایض شانه بر بازویش داده بود و کلان زندان دولتی و چند تن دیگر با او بودند، داخل شد. خواجه حسن چون چشمش به او افتاد ناخودآگاه از جا برخاست و همه رؤسا و کلان ها یکی یکی بر پا شدند.
حسنک آهسته آهسته نگاه بیمارش را بر همه تقسیم کرد تا رسید به بوسهل که نیم خیز بود و او را نگاه میکرد و نی نی چشمانش به روی چشمان حسنک ثابت مانده بود. خواجه حسن دو قدم از جا کنده شد. به مردی نگاه کرد که شانههای قامت کشیده و باریکش خم گشته و چشمان نافذ و کوچکش عاری از خشم، بوسهل را نشانه رفته بود. رنگش به سفیدی میزد و دستهای نازکش بر شانههای علیرایض آویزان مانده بود. حسنک دستاری سفید با دورههای کوچک که به سمت بالا کوچکتر میشد بر سر داشت و عبای بلندی زرد گونه قامت او را پوشانیده بود.
خواجه حسن دستهای سرد حسنک را گرفت: خوش آمدی، این جا بنشین!
دست چپ خواجه جایگاه حسنک بود. صورت پُف کرده بوسهل را خون فرا گرفت و چشمان خرد کش در حدقه به تیزی میچرخید. خواجه با مهربانی دست بر شانۀ حسنک گذاشت.
ـ چه حال داری و روزگار چه گونه میگذرد؟
دلش میجوشید و بغض چنگ در گلویش میزد. با سراسیمهگی دنبال همۀ آن استواریهایش میگشت تا خودش را بر شجاع بودن و نگریستن قانع سازد. اما حضور پُر رنگ مرگ تحمیل شده و بی دلیل او را مجالی بر فکر کردن نمیداد. رنگ سپید مرگ بر رنگش آمده بود و زرد گونه میزد.
ـ خدا را شکر است.
خواجه بر متکایش افتاد، نیرویی برای شنیدن تار غمهای صدای حسنک در او نبود. بوسهل وضعیت غمزده خواجه برایش سخت تمام شد و برجا جست و غرید: این سگ قرمطی را احترامی بدینگونه.
خواجه حسن دستهایش را بر کنارههای متکایش گرفته و فشرد: خاموش بوسهل خاموش.
ریش باریک خواجه میلرزید و چشمانش را سرخی فرا گرفته بود. زبان در دهن بوسهل قفل شد و صورتش داغ. دانست که حضور وزیر سلطان را نادیده انگاشته و احترام را از یاد برده. اما حسنک آتش به خرمن وجودش افتاده بود. دندانهایش از خشم به هم ساییده میشد و گونههایش را لرزشی خفیف تکان میداد؛ آوازش را سرشار از ته ماندۀ نیروی وجودش به جایگاه بوسهل ریخت:
ـ مرا صفت سگ شایسته نیست چرا که خاندان مرا به حشمت، جاه و جلال جهانیان شناسند و از جانبی مرا بیمی از مرگ نیست، عاقبت هر انسانی این باشد بوسهل!
همه مجلسیان چشم شده بودند و دستهای حسنک را میپاییدند که به هم میلولیدند و خشم بی سابقهاش بوسهل را مجال ادامه حرفهایش را نمیداد.
***
بیهقی وجود ناتوان حسنک را دریافته بود. میدانست که دیگر رمقی برای زندهگی در او نمانده بود. با خود گفت کاش میدانستم آنگاه که حسنک را به نزدیک چوبۀ دار میبردند به چه فکر میکرد و برای چه شکسته بود. مرگ، مال و منال و یا زن و فرزند؟
اما حسنک را همهمهیی فرا گرفته بود. کم کم هرچه به مرگ نزدیکتر میشد شوق رفتن و ترک کردن و نبودن در او بیشتر میشد. شبها بر کف دخمه دراز میکشید و چشمانش را میبست و خودش را خالی از همه تعلقات مینمود؛ فضای آن وقت لغزنده و شفاف بود. آنجا او در تنهایی و سفیدی بود. آنجا بوسهل، سلطان، خواجه و زن و فرزند نبود. تنهایی سفید و گسترده و بدن سبک.
***
میدان مصلای بلخ انباشته از پیچ پیچ مردمی بود که بر دار زدن حسنک را ناحق میدانستند و بوسهل را از سبب انتقام گیریهایش میکوفتند. حسنک سبک و آهسته بر جمع مردم گام بر میداشت. لبهایش میجنبید و گوشهایش چیزی را نمیشنید. چشمان نیمه بازش از گرده حلقه دار بر مردمی افتاد که دور او حلقه زده بودند و همهمهیی سخت آنها را فرا گرفته بود. اما همه اینها را راهی به تنهایی سفید حسنک نبود. ناگهان جسم سختی بر بدنش خورد چیزی شبیه سنگ. و بعد دیگر چیزی نفهمید. همه جا سفید بود سفید.
***
بیهقی بر سفیدی باقی ماندۀ کاغذ از زبان شیرزنی نوشت: «بزرگا مردا! که این پسرم بود که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان.»
.
[پایان]