ادبیات، فلسفه، سیاست

همان شب همان چهل نفر

قومندان گفت که همه را میندازیم بعد مرمی باران می کنیم، بعد هم دو سه دانه نارنجک میندازیم. اما تاجی از بین همه بیرون شد و یک رقمک با لرزه و بلند گفت که حیف این مرمی ها نکرده که بالای این مردگاو ها مصرف کنیم. بعد یکی یکی کنار چاه کشاند و با برچه زد...زد...زد و درون چاه انداخت. همو چهل نفری را که خودش گفته.

خودم شنیدم که تاجی گفت:

ـ گفتم، حیف این مرمی ها نکرده که بالای این مردگاو ها مصرف کنیم. بعد یکی یکی کنار چاه کشاندم و با برچه زدم…زدم…زدم و درون چاه انداختم، حساب کردم، چهل نفر بودند.

گفت: تنها همین چهل نفر نبودند خیلی بودند.

بدون آن که چیزی بیشتر بگوید، آرام گفتم:

ـ اما این همان چیزی بود که من شنیدم، همان چیزی که همان روز تاجی گفت که گفتم: حیف این مرمی ها نکرده که بالای این مردگاو ها مصرف کنیم. بعد یکی یکی کنار چاه کشاندم و با برچه زدم…زدم…زدم و درون چاه انداختم، حساب کردم، چهل نفر بودند.

ـ ها، تنها همان شب چهل نفر بود. اما تو که همه چی را خبر داری، لطفن همه چی را برایم بگو!

فکر می کنم که چی رقم بگویم و چگوkه آغاز کنم فکر می کنم به این که از کجا و چی گونه آغاز کنم، به خصوص وقتی کسی با این همه هیجان می خواهد بفهمد. اما همیشه یک چیزی مانع ام می شود و آن هم هم درست زمانی که بخواهم با روی هم کردن چند موضوع بگویم آن روز ها در آن شهر کوچک واقعن چی اتفاق های افتاد.

گفتم:

ـ همان جا که از زور و فشار چرس سرفه کرده رفت و در سایه دیوار رو به روی چای خانه بالای آن تخت گلی نشست. همان روز گفت.

ـ دیگه چی گفت تاجی؟

به ذهنم فشار آوردم که تاجی دیگه چی می گفت. اما صدای به هم خوردن چکش و سر و صدای مستری خانه ها و کوپی کش ها و فحش های که مستری ها به شاگردانش می داد، یک جا شده بود با سرفه ها و گپ های گنگی که تاجی می گفت.

ـ از کجا سرفه کرده بیرون شد؟

خودش دوباره گفت:

ـ از همو سماواری شکور لنگ؟

ـ پس تو چرسی خانه شکور لنگ را دیده بودی؟

سرش را به تایید تکان داد. و مثل آن که منتظر باشد به چشم هایم مستقیم نگاه می کرد. یک نوع عاجزی در چشم هایش دیده می شد. گفتم:

ـ چرس شکور لنگ و چلم چرسش زیاد مشهور بود، همو جایی که  تاجی سرفه کده بیرون شد.

لحظه ای آرام شده بود و انگار به چیزی فکر کند. چشم هایش را تنگ تر می کرد، کمی بعد گفت:

ـ چهره تاجی همو شب خوب یادم است. چشم هایش سرخ شده بودند و دست هایش می لرزید. هیجان عجیبی داشت، دیوانه شده بود به هیچ کسی نگاه نمی کرد. یکی یکی کنار چاه می کشید، و با برچه می زد و درون چاه می انداخت.

ـ چشم های تاجی سرخ بودند، سرفه هایش را هرچند لحظه از سر می گرفت. پتویش را جلو دهنش گرفت و بعد که کمی آرام شد به اوزبیکی به مرد دیگر که نمی دانم چی وقت کنار او خود را جای داده بود، آرام مثل آن که زیر زبان تکرار کند گفت:

ـ گفتم، حیف این مرمی ها نکرده که بالای این مردگاو ها مصرف کنیم. بعد یکی یکی کنار چاه کشاندم و با برچه زدم…زدم…زدم و درون چاه انداختم، حساب کردم، چهل نفر بودند.

سرش را به تایید تکان داد:

ـ ها چهل نفر… همو شب چهل نفر بود.

ـ چی رقم بود؟

شانه هایش را بی پروا بالا انداخت:

ـ قومندان گفت که همه را میندازیم بعد مرمی باران می کنیم، بعد هم دو سه دانه نارنجک میندازیم. اما تاجی از بین همه بیرون شد و یک رقمک با لرزه و بلند گفت که حیف این مرمی ها نکرده که بالای این مردگاو ها مصرف کنیم. بعد یکی یکی کنار چاه کشاند و با برچه زد…زد…زد و درون چاه انداخت. همو چهل نفری را که خودش گفته.

ـ پس تاجی راست می گفت اما مردی که همو روز تاجی برش قصه کرده بود گمان می کرد تاجی دروغ گفته از همو خاطر به گپ های تاجی خندید. اما تاجی فهمید. به او مرد خیلی زیاد دوو و دشنام داد.

ـ چی گفت؟

ـ گفت، بی ناموس، پدر لعنت دروغ نمی گویم. هر کی دروغ بگویه مادرشه خر…

ـ بعدش چی شد؟ قصه کن… تاجی چی شد؟

ـ دو سالی از این موضوع گذشت، وقتی جنرال دوستم برگشت، مرده های زیادی را از درون چاهای دشت لیلی بیرون کردند و همو وقتی بود که مَلِک پهلوان از شبرغان فرار کرد…

صدایش زیر تر شد و مثل آن که نخواهد بیشتر بگویم، گفت:

ـ ها می دانم آن شب چی اتفاق افتاد… بعدش چی شد؟

ـ جنرال دوستم که آمد هر شب در تلویزیون می آمد و رو به روی طالبانی که از زندان ملک پهلوان در شبرغان بیرون کرده بود، می ایستاد، طالبان ردیف کنار هم قرار گرفته بودند و می گفتند، زنده باد جنرال دوستم، مرگ بر ملک!

ـ اگه مه می بودم نمی گفتم. هیچ وقت ای گپ را نمی گفتم.

ـ اما او دیگرا می گفتند.

ـ دیگرا اختیار خوده داشتند. مه اختیار خوده داشتم.

ـ تو اختیار خوده داشتی؟

خندیدم. بلند بلند خندیدم.

خنده هایم خوشش نیامد. چهره اش را گشتاند به نکته ای خیره ماند. دوباره ادامه دادم:

ـ نمی دانم این ها را چه کسی به آن ها یاد داده بود، اما صدای طالب ها خیلی ضعیف بودند.  طالبان دست های دوستم را می بوسیدند و دوستم به سر آن ها دست می کشید و با همان لهجه خاص اوزبیکی خود به طالبانی که در زندان ملک بودند می گفت که  ملک خایین، امیر صایب اسماعیل خان را به طالبان فروخت، یک خیانت، به ما… به ما که مثل پدرش بودیم خیانت کرد، بعد، به ای بیچاره ها هم خیانت کرد و رحم نکرد.

ـ ها شام بود که ما خبر شدیم مَلِک که از فاریاب با ما یک جا شده بود تا شمال را فتح کنیم به ما خیانت می کند. اما دیر شده بود و ما هم نابلد بودیم.

ـ همو شب که ملک جنگ را بعد از یک هفته فرار دوستم شروع کرد، مرد دم پنجره ها را با هرچی گیر شان می آمد، می پوشاندند. همو شب هم خیلی کشته شدند. طالبان نمی فهمیدند کجا بروند هر سو که می رفتند کشته می شدند. روی بام ها، روی دیوارها، درون جوی ها، همه جا افتاده بودند.

ـ ها ما به هر دروازه که داخل می شدیم مرمی می خوردیم.

لحظه ای آرام شدم. نمی دانستم چه چیزی را فراموش کرده بودم. یک چیزی مانده بود که انگار دنبالش می گشتم تا از آن شب برایش بگویم. اما هرچی فکر کردم نیامد. مثل این که منتظر باشد با دستش اشاره ای کرد.

ادامه دادم:

ـ  صدای گلوله هیچ کسی را به خواب نگذاشت. همه کنج و کنار اتاق جمع بودیم.  فردای آن روز هم کسی جرأت نمی کرد بیرون شود، جز چند نفری که رفته بودند و به دهن زخمی هایی طالبانی که آب می خواستند، شاش کرده بودند.

آهی بلند کشید و زیر لب چیزی گفت که نشنیدم.

ـ بعدش چی شد؟

گفتم:

ـ جنرال دوستم هم گریه کرد و هم گفت شما هم بچه های ما هستین، بچه های همی کشور. دیگر هرچی فکر کرد چیزی به ذهنش نیامد، تلویزیون هم نتوانسته بود این را حذف کند. از مکث اش می شد فهمید که هیچ چیز دیگری برای گفتن ندارد.

لب خندی روی لب هایش پیدا شد، سرش را با تایید تکان داد:

ـ می فهمم، می فهمم… پیش از او دوستم را در تلویزون دیده بودم. پیش از آمدن به شبرغان. بعد چی شد؟

دستش را بلند کرد و گفت:

ـ به پدر و مادرای تان سلام مره بگین. و بگین که جنرال دوستم سلام گفت… بامان خدا… بامان خدا.

ـ تاجی چی شد؟ به تاجی کسی چیزی نگفت؟

ـ نه، تاجی پس رفت همرای قومندان های جنرال دوستم. ملک فرار کرده بود دیگه و حالی نوبت جنرال دوستم بود. و تاجی هم که آن زمان همرای قومندان های جنرال ملک بود حال همرای قومندان های دوستم بود. اما وقتی طالبان دوباره برگشتند، و دوستم دوباره فرار کرد چای خانه شکور لنگ دیگر بسته شده بود. مستری ها رفته بودند. کپی کش ها هم دیگر آن جا نبودند. سرای آرام شده بود و تاجی هم تا یک مدت دیگر نیامد.

ـ هیچ کسی هیچ چیزی از تاجی نپرسید؟

گفتم:

از ملک کی پرسید؟

سرش را تکان داد و گفت از هیچ کسی کسی نمی پرسد. هیچ کسی از کسی نخواهد پرسید.

ـ تنها بعد از رفتن ملک، آهنگی از موترهای امر به معروف و نهی از منکر طالبان پخش می شد: ددشت لیلی شهیدانو… ددشت لیلی شهیدانو.

ـ بعدش چی؟

وقتی این آهنگ ها پخش می شدند فقط یک بار تاجی را دیدم که به کارونسرا آمد، آن هم بعد از آن که طالبان دنبالش بودند، آن وقت که طالبان بار دوم به شهر ریختند. آن وقت که از چای خانه شکور لنگ باز هم خبری نبود، حتا چای هم نمی فروخت. نمی دانم تاجی برای چی دوباره به آن سرای برگشته بود، اما وقتی که دیدمش گپ هایش به ذهنم تکرار می شدند. آن هم چند روز بعد از آن روزهایی بود که همه وحشت کرده بودند. طالبان آمده بودند که انتقام بگیرند همه می گفتند:اگر طالبان انتقام بگیرد… اگر طالبان انتقام بگیرد.

ـ طالبان انتقام نگرفتند؟

ـ نه اما می گفتند پنج هزار طالب در این شهر کشته شده… پنج هزار.

گفت:

ـ ها زیاد کشته شد، خیلی زیاد.

گفتم:

ـ یک بار پیش از آمدن طالبان همسایه ی ما جانو** که در دشت لیلی به خاطر گندم درو می رفت فرار کرده بود، همو وقتی که ملک طالبان را از زندان بیرون می کرد و می کشت. همو وقتی که تاجی هم گفته بود که با کارد چهل طالب را کشته.

ـ دشت لیلی شب های سیاهی دارد.

یادم آمد که آن روز با جانو و چند نفر دیگه در سایه دیوار مسجد روی تخت نشسته بودیم که با صدای لرزان گفت:

ـ طالب ها را دست بسته داخل چاه می اندازند و بعد هم بمب دستی می اندازند، هر شب صدای الله و اکبر و گریه و فریاد بلند می شود. دشت لیلی را مُرده گرفته.

با آرامی گفت:

ـ مرده هایی که با موهایی بلند هر شب از تلویزیون نشان می دادند و بعد دوستم هم می گفت که ملک خایین است… یک خایین ملی.

شگفت زده گفتم:

ـ تو از کجا خبر شدی؟

گفت:

ـ تنها تو قصه نکدی، هر روز از هرکسی می پرسیدم که تاجی را می شناسه یا نی؟

ـ خیلی وقت بود که دنبال تاجی می گشتی؟

ـ ها و یا کسی که تاجی را بشناسد.

گفتم، جانو گفت:

ـ خودم دیدم که درون چاه شاش هم می کردند.

گفت:

ها شاش هم می کردند. هربار شاش می کردند.

چیزی نمی گفتیم. انگار خسته شده بود، انگار از تکرار قصه هایی که پی هم شنیده می شد خسته شده بود. بعد یادم آمد روزی که دوستم بار اول برگشت و ملک از شبرغان فرار کرد. شهر پُر از مرده های متحرک هم شده بود. وقتی دروازه های زندان باز شد و طالبان را بیرون کشیدند. همه در شهر پراکنده شده بود. لاغر، ضعیف و در حال ضعف. این گرسنه ها شبیه همان سیاه پوست های لاغر و مردنی شده بودند که در دشت های افریقا به دوربین ها خیره می شوند.  اما رنگ های شان هنوز گندمی بود. این وقتی بود که طالب ها دوباره نیامده بودند تنها جنرال دوستم دوباره آمده بود و این همان وقتی بود که ملک رفته بود و دوستم هر شب در تلویزون می آمد و می گفت: ملک خاین است… به مام خیانت کد و به شما هم… همان تصویر های همیشه گی بود. همان تصویر های که دوستم برای طالبان دست تکان می داد و می گفت:

ـ به پدر و مادرای تان سلام مره بگین. و بگین که جنرال دوستم سلام گفت… بامان خدا… بامان خدا.

سکوت طولانی شده بود، متوجه نبودم که چقدر دیر به دو نکته خیره شده بودیم. بعد مثل این که آخرین رمق هایش را به کار گیرد با بی حوصله گی تمام گفت:

ـ باز هم تاجی را  که دیدی چی شد؟ آخری بار که دیدی کی بود؟

ـ همو روزهایی بود که که طالب ها دنبال اش بودند. وقتی که دوستم دوباره فرار کرده بود و طالب ها انتقام نگرفته بودند. اما از چای و چرس شکور لنگ دیگر خبری نبود. روزی که تاجی به سرای آمد، چهره اش تغییر کرده بود، دانه های ریز ریز بخار روی چهره اش بزرگ شده بودند.این دانه ها همان زمان پیدا شده بود، پس از همان روز هایی که تاجی سرفه کنان از چای خانه بیرون شد و گفت که چهل طالب را با برچه کشتم. و وقتی که دوستم آمد، و ملک از شبرغان فرار کرد، دانه های روی تاجی بیرون شده بودند وبعد ها که رفت به خط اول جنگ کسی ندیده بودش. اما بعدش که دیدم دانه های بخار بزرگ شده بودند. همو روزی که یک باره داخل دوکان ما شد.

ـ پس دوباره آمده بود؟

ـ آرام به گپ های پدرم از پشت خارخانه دوکان گوش می دادم که که به تاجی می گفت، پوستت را می کنند، هرچی زودتر فرار کن. پدرم می دانست که طالب ها دنبال تاجی هستند. روز پیشتر، آن هایی که دنبال تاجی آمده بودند، همان افراد طالبان را می گویم. یکی از آن ها از دوست های پدرم بود.

ـ از خود شبرغان بود؟

ـ ها از همان هایی که افراد ملک خانواده اش را کشته بودند. نمی دانستم آن روز وقتی پدرم را به گوشه دکان برد، به او چی گفت. اما روز دیگه پدرم به تاجی گفت:

ـ پوستت را می کنند، هرچی زودتر فرار کن.

و تاجی هم رفت.

با بی اعتنایی و خسته گی گفت:

ـ پدرت چرا به تاجی کمک کرد؟

ـ نمی دانم… خودم هم نمی دانم. اما شاید نمی خواست یکی دیگه هم کشته شوه. پدرم از کشته شدن آدم ها هیچ خوشش نمی آمد.

سرش را به تایید تکان داد و بعد گفت:

ـ شاید… شاید.

تا که بلند شود برود برایش گفتم. مه هم همو روزی بود که مطمین شدم، تاجی درست می گفت، وقتی گفت:

ـ گفتم، حیف این مرمی ها نکرده که بالای این مردگاو ها مصرف کنیم. بعد یکی یکی کنار چاه کشاندم و با برچه زدم…زدم…زدم و درون چاه انداختم، حساب کردم، چهل نفر بودند.

ـ می دانم. مه هم می دانم که تاجی درست می گفت.

ـ از کجا می دانی؟ تو چی رقم می دانی؟

نگاهش به جایی که بالای سر بود بیشتر دوخته شد و بعد مثل آن که چیزی را ببیند باریک و باریک تر شد. سرش را باز هم کمی بالاتر برد، نگاهی به من انداخت و با گرفته گی گفت:

ـ نفر چهلم مه بودم.

.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش