– …
– آمده ام تا از دسته گلی زیبایی که هنگام خاکسپاری ام برایم هدیه کردید ، تشکر کنم و …
– ضرور نیست گپ بزنید، من می توانم بدون مشکل آن چی را که در ذهن تان میگذرد ، بخوانم.
– بلی ، شما مرا در خواب می بینید. آرم نفس بکشید تا خواب تان برهم نخورد.
– بلی ، بلی ، آن تیلیفون ها از من بودند.
– اما حالا که مرده ام ، دیگر نمی توانم به شما تیلیفون کنم. به همین جهت در خواب تان ظاهر شدم .
– بلی ، امیدوارم آن وعده یی را که کردید، از یاد تان نرود .
– شما به چشم سر دیدید که من وعده ی خودم را عملی کردم.
– خوب فکر کنید ، خود تان پاسخ این پرسش را خواهید یافت.
– حال نوبت شما است تا وعده ی تان را عملی کنید و امیدوارم آن شرطی را که گذاشته بودم نیز از یاد تان نرود.
– …
۱
– …
– آیا فکر میکنید دروغ میگویم؟!
– آیا این شما را متعجب میسازد که حتا زن تحصیلکرده و مبارز افغان هم از سوی شوهر تحصیلکرده اش که ادعای روشنفکر بودن و متجدد بودن را نیز دارد لت و کوب شود؟!
– پس چی ؟!
– من ستم پذیر نیستم . در برابر ستم یک عمر مبارزه کرده ام . اما اکنون نمیدانم چی کنم …
– قانون و مراجع قانونی را میشناسم . و اما ، من یک مادر استم و …
– متاسفانه قضیه طوری است که اگر کار به قانون و قضا برسد، به احتمال زیاد فرزندانم از دستم خواهند رفت.
– اگر ثابت کنم که شوهرم بر من ظلم و ستم میکند و سبز و کبودم میسازد ، بد از بدتر خواهد شد…
– ببخشید ، مثلی اینکه کسی آمد ؛ میترسم شوهرم باشد. روزی دیگر به شما تیلیفون خواهم کرد.
۲
– …
– نی . ازدواج ما اجباری نبود. برخلاف ، پدر بیچاره ام هر آن چی را در توانش بود انجام داد تا با باز کردن چشمانم ، مانع این ازدواج شود . پدرم میگفت که با این ازدواج با پای خود به گودال بدبختی خواهم افتاد. و اما، منِ عاشق که به نسل عصیانگر تعلق داشتم ، اصلاْ حاضر نبودم دلایلی را که پدرم میگفت بشنوم.
– آخر چطور میتوانستم تصور بکنم مردی که از آزادی ، ترقی و عدالت سخن میگفت ، برای آزادی و برابری زن و مرد شعر میسرود، روزی به چنین موجودی مبدل خواهد شد!
– نی، زنده گی مشترک را با خوشی و خوشبختی آغاز کردیم . سال های اول مشکل کلان و خاصی نداشتیم. اما وقتی به منصب و مقام رسید، اوضاع تغییر کرد. دیگر او هیچ فرصتی برای من نداشت.
– خوب در اول ها من فکر میکردم در چنان منصب و مقامی که دارد ناگزیر است تمام روز چی که حتا شب ها هم تا ناوقت کار کند و رخصتی آخر هفته هم نداشته باشد . و اما کم کم از این که دیگر هیچ میل و رغبتی به من نشان نمیداد مشکوک شدم. بالاخره دانستم که در کنار کار و مصروفیت های رسمی ، دیگر چی مصروفیت هایی دارد…
– کشفش چندان دشوار نبود. استشمام بوی عطرهای زنانه و یافتن تارهای موی زنانه از لباس هایش ، برای کشف این راز کافی بودند .
– اوایل انکار میکرد و با زبان چرب و نرم و ابراز توجهی که اکثرن کوتاه مدت میبود، تلا ش میورزید تا فریبم بدهد . پسانترها انکارهایش سست تر و زبانش خشن تر شد تا این که کار به دشنام و اهانت و بالاخره هم به لت و کوب رسید. پس از دو سه بار لت و کوب ، دیگر زبان بستم و در لاک خموشی و انزوا ، فرو رفتم .
– خوب ، چی کرده میتوانستم ؟!
– گفتنش آسان است ؛ و اما ، این کار برای یک زن افغان آسان نیست.
– بلی ، حتا امروز این جا در اروپا هم …
– خوب از وضع صحی و روانی ام که بگذرم ، مجبوریت های دیگری نیز دارم.
– مثلن نمیخواهم پدر و مادرم در آخر عمر نزد مردم سرافگنده شوند.
– نی ، پدرم آدم متعصب نیست ؛ و اما تعصب حاکم در محیطی را که او زنده گی میکند، نمیتوانم نادیده بگیرم.
– من به قربانی دادن عادت کرده ام ؛ اگر کسی قربانی شود بهتر است آن قربانی من باشم و نی فرزندانم و یا پدر و مادرم.
– نی ، به پدرم هیچگاهی در این مورد چیزی نگفته ام، برخلاف حتا کوشیده ام تا تصور کند که زنده گی ام توام با خوشی و خوشبختی است.
– …
۳
-…
– من از شما انتظار بیشتر از این ندارم که به گپ هایم گوش بدهید.
– خوب ، برای این که روزی ماجرای زنده گی ام را بنویسید.
– برای این که وجدان های خوابیده را تکان داد.
– نی ، نی ، طوری بنویسید که کسی نام و نشان مرا کشف کرده نتواند .
– بلی ، بلی . دقیقن همان گونه که «پنجره ی دیگر» را نوشته اید.
– وقتی اثر تان آماده شد ، در مورد زمان نشرش صحبت خواهیم کرد.
-…
۴
-…
– نی ، نظم و نسق خانه ، غذا ، لباس و امثالهم چنان است که جایی برای بهانه جویی باقی نه میگذارد.
– خوب ، وقتی بخواهد به اصطلاح درد «آن جا» را از شقیقه بکشد، معلومدار که بهانه گیری میکند .
– منظورر … منظورم این است که … نه میدانم چی گونه بگویم…
– در این مورد صحبت کردن برای یک زن افغان آسان نیست.
– میدانم که وعده کرده ام …
– بلی وقتی حاضر نشوم تسلیم خواستش گردم ، دست به خشونت میزند.
– مشکل در این است که وقتی با او همبستر هم شوم ، در بستر لت و کوبم میکند.
۵
– …
– خوب ، وقتی مهاجر شدیم ، کوشش کردیم تا آن چی را در کابل گذشته بود، فراموش کنیم.
– ماه های اول در مهاجرت مناسبات ما کم و بیش عادی بود.
– دقیق به یاد نه دارم ، و اما فکر میکنم در سال دوم مهاجرت بود که مصیبت آغاز یافت.
– بلی ، بلی چند بار چنین شد.
– خوب برای من هم چنین پیشامدی خوشایند نه بود.
– بلی ، چندین بار در این مورد با او صحبت کردم .
-…
۶
-…
– خوب در اول ها انکار میکرد.
– وقتی دید انکار فایده نه دارد، بالاخره گفت: «اگر من سادیست استم ، پس تو هم مازوخیست استی و ما به همدیگر نیاز داریم…»
– نی ، معلومدار که نی…
– در کابل چنین نه بود. خوب این که گاهی این جا آن جای بدنم کبود میشد، با این که مرا لت و کوب کند تفاوت دارد…
– راستش وقتی مرا محکم میفشرد نه تنها بدم نه میامد ، بل آن را نشانه ی عشق و علاقه ی مفرطش به خود میدانستم و از آن لذت میبردم.
– چی بگویم … برای این که از آزارش نجات یابم ، شبانه در اتاق دخترم میخوابیدم. اما وقتی دلش میشد نیمه شب می آمد و مرا با زور به اتاق خواب میبرد.
-…
۷
-…
– ببخشید ، نمیخواستم با گریه ام شما را ناراحت بسازم.
– نی او بیچاره اینبار هیچ چیزی نه کرده است. اصلن سه هفته میشود در خانه نیست.
– برای اشتراک در عروسی برادرش به [ … ] رفته است .
– پشتش بسیار دق شده ام .
– نمیدانم چرا ، تنها همینقدر میدانم که پشتش دق شده ام .
– چی کرده می توانم ، این دل دیوانه ام هنوز نیز عاشقش است.
– کوشش میکنم که خوش باشم . برای تسکین خودم میروم لباس هایش را میبویم و میبوسم . شبانه با زیرجامه های ناشسته اش به بستر میروم و آن ها را میبویم و میبوسم تا با عطر تنش بخوابم.
– در این روزها خودم نیز روی همین مساله بسیار فکر کرده ام .
– خودم هم میخواهم خانواده ام خوش و خوشبخت باشد.
– در این مورد تصمیم خودم را گرفته ام و وعده میدهم که این تصمیم را عملی بسازم.
– نی نیازی به روانشانس و مشاور امور خانواده گی ندارم ؛ خودم کلید خوشبختی را یافته ام .
– خوب ، من پنهانترین راز های زنده گی ام را به شما گفتم ، اما اجازه بدهید این راز را برای خودم نگهدارم.
– خود راز را برای تان گفته نه میتوانم و اما از نتیجه اش میتوانم شما را مطمین بسازم. اما ، به شرطی که دیگر از من سووال نه کنید.
– خوب ، در خواب دیدم که وقتی شوهرم از سفر بر میگردد و مرا میبیند سراپای وجودش را خوشی فرا میگیرد و احساس خوشبختی میکند.
-…
***
پس از آخرین صحبت تیلیفونی چند روزی از اوبیخبر بودم تا این که خبر وفات و اعلان مراسم تدفین و فاتحه اش را شنیدم . در مراسم تدفینش اشتراک کردم . آن جا شنیدم که میگفتند سکته کرده است – درست در لحظه یی که شوهرش از سفر خارج به خانه برگشته بود .