نشانگر موس را عقب و جلو میبرم و میخواهم روی دکمهی مربع شکل، فشار بدهم که صدای سرریز شدن برنج، بلندم میکند. به سمت آشپزخانه میروم و زیر گاز را کم میکنم. مطمئنم این همه برنج اضافه است و به غیر از من و آرش هیچ کس دیگری برنج نمیخورد. مدتهاست که هیچ کس در این خانه برنج نمیخورد. همه یا سبزیجات میخورند یا مرغ و استیک با مخلفات مخصوص آمریکایی مثل براکلی پخته و آواکادو و…
از طرفی، بچهها که سالی یک بار، با اکراه و هول هولکی به خانه سر میزنند. آرش هم که شبها دیر وقت به خانه میآید و شام خورده نخورده میخوابد تا فردا صبح زود به شرکت و پروژههای تا ابد ناتمامش برسد. میماند خودم و این همه برنج. بوی برنج با بوی کتلت مخلوط میشود. نمیدانم این بوی کتلت که از صبح توی خانه و توی سرم پیچده از کجا میآید؟ به هرحال، امروز قرار نیست به لیست غذاهای عید، کتلت را اضافه کنم مخصوصا که هنوز عادتهای غذاییِ دوست دختر تازهی ژوبین را هم نمیدانم و ممکن است مثل داماد نصفه نیمه ایرانیمان به این نوع غذاها آلرژی داشته باشد.
بیخودی دلم خوش بود، کاوه که از همان بچگی اسمش را عوض کرده و همه کوین صدایش میکنند، میشود پارهی تنم. از همان روزی که آتوسا معرفیاش کرد و گفت پدر مادرش ایرانیاند، دلم روشن شد که میتوانیم با هم فارسی درددل کنیم. آبگوشت و حلیم و کله پاچه بخوریم و آخر هفتهها با رفتن به رستورانهای ایرانی و چلوکباب خوردن، سور و ساتی برپا کنیم اما خیال باطلی بیش نبود. حتی فارسی را هم به زور میفهمد و با همهی زوایای فرهنگ ایرانی و زبان فارسی مثل غریبهها برخورد میکند.
از ظرف گرد شیشهای، چند پر نازک و شکنندهی زعفران را جدا میکنم و توی هاون مخصوصِ کوبیدن زعفران قرار میدهم. چند یخ به ظرف اضافه میکنم تا دانهها، آرام آرام رنگ بگیرند و به موقع به برنج اضافه شان کنم.
خم میشوم و فضای شیشهایِ فر را نگاهی میاندازم. بوقلمون، در حال رنگ عوض کردن است و دارد از رنگ زرد به رنگ نارنجی پررنگ تبدیل میشود. تازه چند سالیست که میتوانم از پسِ این بوقلمونهای درشت آمریکا و مغزپخت کردنشان به خوبی بربیایم.
سالهای اول، جلوی بینیام را میگرفتم تا بوی زهم گوشت بوقلمون اذیتم نکند. کم کم بو از بین رفت اما کماکان لب نمیزدم. بعد از چند سال، در میهمانیهای عید شکرگزاری برای احترام به میزبان هم که شده تکهای از گوشت را در ظرف میگذاشتم و ادای خوردن و لذت بردن را درمیآوردم.
مثل بقیهی چیزهای آمریکا، مثل میوهها وسبزیجاتشان، این هم برایم بی طعم و بی بو بود اما کم کم با گذر زمان به طعم بوقلمون و غذاهای شیرین و توت فرنگیهای بزرگ و قرمز و نارنگیهای بیش از حد نارنجیِ آمریکا عادت کردم.
از آشپزخانه برمیگردم توی هال و پشت لپ تاپ مینشینم و با ولع و شوق فراوان، موس را در دست میگیرم ونشانگر را روی مربعِ انتقال وجه قرار میدهم. دستم خیس میشود و ضربان قلبم شدت میگیرد.
تلفن زنگ میخورد. از پشت لپ تاپ بلند میشوم و وقتی گوشی را برمیدارم بوی کتلت انگار از منفذههای تلفن وارد حلق و بینی ام میشود.
«مامی آیم کامینگ. هورا مش پوتیتو مامی!»
آتوساست و دارد سعی میکند با فارسی حرف زدن کج وکولهاش، چیزی را پنهان کند. همیشه وقتی اتفاقی خاص میافتد که میخواهد من از آن چیزی سر درنیاورم فارسی حرف میزند تا توجهام صرفا به کلمههای اشتباه و دستور زبان غلط فارسیاش جلب شود.
«تنها میای مامان جان؟»
«یاه. ماشینو روشن کردم الان. کوین نمیاد.»
حرف دیگری ندارم اما آتوسا تلفن را قطع نمیکند. برای عوض کردن بحث، سوال تکراری همیشگیام را میپرسم.
«راستی مامان جان، مدارکت رو برای دکترا نفرستادی؟ کی میخوای اپلای کنی؟ من، دِدلاین دانشگاههای پنسلیوانیا و اطرافش رو چک کردم، دیگه وقتی نمونده.»
«آیم نات شور مامی. میبی سام آدر تایم. فعلا تا مدتی نمیخوام اپلای کنم.»
خداحافظی میکنیم و تلفن را قطع میکنم. پای پنجره میایستم و به آتوسا فکر میکنم که مثل من و آرش، دکتری گرفتن و نگرفتن، خیلی برایش مهم نیست. دارد با سرنوشت خودش بازی میکند. بعد از ازدواج با کاوه هم که رفته پنسلیوانیا و نه دنبال کار میگردد و نه دکترایش را میگیرد. با مدرک دکتری هزار کار میشود در آمریکا کرد. برای شان اجتماعیاش هم خوب است. خود من با آن همه سختیِ زبان و درسهای تازه، بالاخره دکترایم را گرفتم و اسمم شد خانوم دکتر. بالاخره در اطرافیانِ ایرانیای که با آنها در رفت و آمدیم این چیزها مهم است. تا کی لاپوشانی کنم که مشغول اپلای کردن و پذیرش گرفتن است؟
از فکر آتوسا و دکتری گرفتن، بیرون میآیم و به درختهای برف زدهی پارک نگاه میکنم. شیشهی پنجره را ها میکنم تا با دقت درختهای پارک و آدمها را نگاه کنم. چند زن جوان دارند با شلوار ورزشی و کفش اسنیکرشان دور پارک میدوند. هوس میکنم کفش اسپورتم را از کمد، بیرون بیاورم و همراهشان بدوم.
سالهای اول، زمستانها پشت پنجرهی خانه میگذشت و با خودم خیال میکردم چه کسانی میتوانند در این هوای سرد دوام بیاورند؟ سالهای بعد برای خرید و کارهای ضروری از خانه خارج میشدم و سالهای بعدتر بیرون رفتن از خانه در هوای منفی بیست درجه، تبدیل شد به هر روز سرکار رفتن و دانشگاه و با بچهها در پارک دویدن. انگار دیگر سرما اثر نداشت یا شاید من بودم که پوست کلفتتر شده بودم.
پشت پنجره ایستادهام و پارک را نگاه میکنم که هر چند دقیقه یک بار، تک و توک آدمها رد میشوند. یک زن، خم میشود و مدفوع گلوله شدهی سگش را با پلاستیک از روی زمین برمیدارد. با انگشت کوچکم از پشت شیشه، سگ پودل را نوازش میکنم و قربان صدقهاش میروم. یادم میآید که خیلی وقت است که دیگر، وقتی سگی را در پیاده رو در حال ادرار و مدفوع کردن میبینم، رویم را برنمیگردانم و دماغم را نمیگیرم. مدتها میگذرد از زمانی که از چند متری سگها با ترس فرار میکردم و با جیغ زدن دور میشدم. شاید برمیگردد به نه سالگیِ ژوبین که شبانه روز برای داشتن یک سگ خانگی گریه زاری راه میانداخت. غذا نمیخورد و جیغ میکشید. میدانستم مادر اگر بفهمد در خانه سگ داریم پایش را نخواهد گذاشت. معتقد بود خانه نماز خواندن ندارد با وجود سگ. مادر اما هرگز پا در خانهمان نگذاشت نه به خاطر سگ که عمرش تمام شد و یکبار هم خانهی دخترش را ندید اما فقط مادر نبود. ترس و اکراه من هم بود.
جینجر وقتی آمد، تمام مدت در اتاق ژوبین بود. اسمش را همگی با هم انتخاب کردیم. گفتم مثل زنجبیل شیرین و گزنده است، همین شد که اسمش را گذاشتند جینجر که به انگلیسیِ زنجفیل است.
به تدریج، وقتهایی که ژوبین و آتوسا مدرسه بودند در سکوت و بی زبانی با یکدیگر دوست شدیم. جینجر به من پناه میآورد و من به او وابسته شده بودم. وقتی مُرد، آنقدر گریه کردم که ژوبین، زیر بغلم را گرفت و برای آرام کردنم من را به پارکی برد که هر روز جینجر را در آن میچرخاندیم. رفتنش آنقدر تلخ بود که همگی تصمیم گرفتیم، بعد از آن، هیچ موجود جانداری را که میشود این همه دوستش داشت و با او اخت شد را به خانه نیاوریم.
زل میزنم به درختِ انتهای دریاچه در پارک که همیشه برایم دور از دسترس و در انتهای دیدِ پنجره است. درخت را میبینم که نیمه در برف است و من را به یاد درختهای مختلف زندگیام میاندازد.
موقعی که در شیراز زندگی میکردم یک درخت نارنج بود که عطرش به پدر و مادر و آن خانهی قدیمی وصل بود و لابهلای همهی بالشها و ملحفههای خانه پیچده بود. بعدها که به تهران آمدیم، درخت کاجی رو به روی پنجرهام بود که محرم همهی رازهای عاشقانه و دردلهای شبانهام بود. حالا، مدتهاست این درختِ دورِ بی خاطره را رو به روی پنجره دارم که در تمام این سالها، هرگز فرصت نشد بینمان الفتی برقرار شود. تنها رسالت درختِ دور،این است که فقط گاه و بی گاه به من یادآوری میکند که خانهای دارم. خاک تازهای دارم. ریشههایم را در بچههایم گستراندهام.
نه، نه این ایدههای درخت بودن، خیلی ناسیونالیستیست. من درخت نیستم که به یک خاک، وصل باشم. عقل و اختیار دارم و هر وقت که اراده کنم میتوانم کوچ کنم. بکَنم و خانهام را از نو بسازم.
باد میوزد و درخت، تکانی میخورد. میدانم که با این بادها و گردههای ریز برف، خم نمیشود. سالهاست نگاهش میکنم. سالهاست دوست دارم بروم انتهای دریاچه، زیر درخت بنشینم اما هیچ وقت فرصتش پیش نیامده است. همیشه باید صبح، زودتر از بچهها از خواب بیدار میشدم. شیر را گرم میکردم و نان را قطعه قطعه میکردم و برای خودم و آرش، برنج و خورشت ماندهی دیشب را توی ظرف میگذاشتم و برای بچهها سالاد و ساندویچ کالباس و هات داگ درست میکردم که بهانه نیاورند غذای ایرانی، بو دارد و با خودشان به مدرسه نمیبرند. بعد هم که باید بچهها را با ماشین به مدرسه میرساندم و چند مایل رانندگی میکردم تا به محل کارم برسم. عصرها هم موقع برگشتن از سرکار، وضع به همین ترتیب بود.
از پنجره دور میشوم و به چهار گوشهی خانه نگاهی میاندازم و نگاهم به صفحهی باز روی لپ تاپ گیر میکند. میدانم با کلیک کردن روی آن دکمهی آبی، این چهارچوب و این سقف و پنجرهها تا ابد و برای همیشه از آن ِما خواهد شد. به هیچ کدام شان نگفتهام که میهمانی امشب فقط جشن شکرگزاری نیست. هنوز هیچ کدامشان نمیدانند که امشب، موعد آخرین قسط خانه است و صاحب بخشی از خاک امریکا خواهیم شد. خانهای داریم که در آن، سالها با هم نفس کشیدهایم. خندیدهایم. اشک ریختهایم و گاهی هم در آن دلتنگ شدهایم.
دلتنگی را که زمزمه میکنم بوی کتلت از منفذههای شوفاژ بیرون میآید. با خودم فکر میکنم نه دیگر دلتنگ نمیشوم. دیگر سالهاست دلتنگ هیچ چیز نیستم. دلم برای خانهی قدیمیمان تنگ نمیشود. خانهی بزرگمان که در انتهای یک کوچه باغ باریک بود و شبها با هیاهوی جیرجیرکها و پچپچهی قورباغهها پر میشد. سالهاست خبری از آن خانهی بزرگ نیست. برادرم همان سالها وقتی تصمیم گرفت برود اروپا کاری راه بیندازد خانه را فروختیم. بعد هم یک خانهی آپارتمانی خریدیم که در آن خبری از صدای جوی آب و جیرجیرکها نبود. چند سال بعد هم با شروع جنگ، خواهرم برای همیشه رفت استرالیا و من هم که برای ادامهی تحصیل به آمریکا آمدم.
این اواخر که پدر و مادر زنده بودند و تازه یاد گرفته بودند از اینترنت استفاده کنند، عکسهایی از خانهی کوچک دونفره شان را برایم میفرستادند. عکس هایی از خانهای که دیگر هیچ کدام از ما سه بچه در آن خاطرهای نداشتیم. خانهی بزرگ و آپارتمان کوچک را کوبیدند و به جایش برجهای بلند چند طبقه ساختند. وقتی هم که پدر مادر از این دنیا رفتند. دیگر هیچ چیزی نماند برای دلتنگی، نه خانهای، نه کوچهای، نه خواهری و نه برادری. دوستها و فامیلها هم که در این سالهای دوری آنقدری از هم فاصله گرفتهایم که همهی حرفهایمان به لایکهای مصنوعی فیس بوک و استیکرهای قلبِ واتساپ ختم میشود.
هر از چندگاهی، هر اپلیکیشنِ ارتباطیِ تازهای که وارد ایران میشود یک گروه خانوادگی و دوست و آشنا در موبایل و لپ تاپم بالا میآید. اولش همه ذوق میکنیم و با عجله و اشتیاق از وضع زندگی و شرایط کاری و تحصیلیِ همدیگر میپرسیم. بعد از مدتی حرفها به وضعیت آب و هوایی و پرسشهای ملال آور میکشد. به تدریج، گهگاهی مطالب و عکسهای کپی شده از جاهای دیگر و در نهایت هم سکوتی ابدی به جان آن گروهها مینشیند که هیچ کس هم به خودش سختیِ شکستنش را نمیدهد.
نه خیلی وقت است که دلتنگ نیستم. خانه مگر چیست؟ غیر از آدمهایی که در آن جمع میشوند و با هم نفس میکشند وگرنه که آجر و پنجره و فولاد، همه جا یک شکل است. خانه همین ۱۷۰ متر است که با فشار این دکمه، قسط آخرش را میدهم و همه را امشب دور هم جمع میکنم تا با هم جشن بگیریم. همین با هم بودن، خانه است.
مینشینم روی لپ تاپ. موس را محکم در دست میگیرم. نشانگر، شیطنت میکند و از روی دکمهی آبی، این طرف آن طرف میپرد. نفس عمیقی میکشم و دکمه را فشار میدهم. “پرداخت با موفقیت انجام شد.” باز هم نفس عمیق میکشم و باز هم نفس عمیق. ضربان تند قلبم بند نمیآید و یاد پدر میافتم که همیشه برای آرام شدن، زیر لب، آیهالکرسی میخواند و به خودش و اعضای خانه فوت میکرد تا التیام یابد.
شروع به خواندن آیهالکرسی میکنم. زمزمه میکنم و نفس عمیق میکشم. تا نصفههای دعا را میخوانم و بقیهاش را به خاطر نمیآورم. دعای نصفهام را فوت میکنم به سرتا پای بدنم و به چهارگوشهی خانه.
تلفن خانه، زنگ میخورد. ژوبین است که دارد از میان سر و صدای آهنگ جدید کیتی پری با صدای بلند، فارسی حرف میزند. ژوبین، فارسی را خیلی صریح و آسوده حرف میزند برعکس آتوسا. شاید به خاطر بچه اول بودنش و وقت و انرژی و تعصبی که هم من و هم آرش روی فارسی حرف زدنِ بچه داشتیم اما نوبت آتوسا که شد دیگر، خودمان هم بعضی از اصطلاحات فارسی را یادمان نمیآمد و فارسی و انگلیسی را قاطی حرف میزدیم.
«مامان ما توی جاده هستیم تا سه ساعت دیگه میرسیم. از بوستون راهی نیست.»
صدای دوست دخترش را میشنوم که لا به لای موسیقیِ جدیدِ کیتی پری، چیزهای نامفهومی میگوید که نمیفهمم. ژوبین لحظهای مکث میکند و ادامه میدهد: «مامان، به ملیسا گفتم اپل پایهای مامان من حرف نداره.»
ژوبین لحظهای سکوت میکند و با سرعت میگوید: «من دوباره بهت زنگ میزنم مامان» و بدون اینکه منتظر خداحافظی من باشد، تلفن را قطع میکند. به دوست دختر آمریکاییِ ژوبین فکر میکنم که اگر مادر زنده بود میگفت: «نه چک زدیم نه چونه عروس اومد به خونه»
این اولین باریست که ژوبین، کسی را به خانه دعوت میکند. دختر، همکلاسیاش در هاروارد است و همین که دکتری میخواند دلم را به انتخاب ژوبین آرام میکند.
وارد آشپزخانه میشوم و بوقلمون را نگاهی میاندازم و زعفران سابیده شده و رنگ پس داده را زیر برنج میریزم. وسایل اپل پای را آماده میگذارم تا یک ساعت مانده به رسیدن بچهها بگذارمش داخل فر. خودم اپل پای و پنکیک دوست ندارم اما به خاطر بچهها انواع پایها و پنکیکها را در طول این سالها یاد گرفته ام.
موبایلم را برمیدارم و عکس ملیسا را نگاه میکنم. شبیه آمریکاییها نیست البته هنوز نمیدانم شباهت به آمریکاییها چگونه است و به چه چهرهای میتوان گفت آمریکایی اما این دختر با موهای کوتاه مشکی و چشمهای درشت عسلی بیشتر زیبایی شرقی دارد.
همینطور که دارم به عکس دختر که بعید میدانم عروس آینده ام باشد، نگاه میکنم، وارد اتاق میشوم و لباسی را که برای امشب تدارک دیده ام را از کمد بیرون میآورم. پیراهن تک رنگ و ساده و کوتاهیست که قرار است با کفش مشکیِ پاشنه بلندم سِت شود. از میان بقیهی لباسها که تقریبا همهشان، پیراهنهای تک رنگ و کوتاه هستند، بیرونش میآورم. چشمم به پیراهن بلند و گل داری میافتد که همیشه منتظر فرصتی هستم تا در یکی از میهمانیها و مراسمها بپوشم. لباس مادر است که آخرین بار، هشت سال پیش وقتی برای خاک سپاریِ مادر به ایران رفته بودم از میان همهی وسایل هایش که در کارتون گذاشته بودند، پیدا کردم و با خودم آوردم آمریکا. فقط همین پیراهن گلدار بود وآن گلدان شیشهای ارغوانی را برداشتم و با خودم تا این قارهی دور کشاندم.
مادر هم مثل خودم عاشق پیراهنهای بلند و گل دار بود. وقتی مهاجرت کردم همهی چمدانم پر از پیراهنها و لباسهای بلند و گل گلی بودند اما کم کم بعد از رفتن به سرکار، ترجیح دادم لباسهای سادهای بخرم که بتوانم در میهمانیهای رسمی و مراسمهای شرکت هم از آن استفاده کنم.
پیراهن ساده و کوتاهم را میپوشم و رو به روی آینه میایستم. پیراهن را چند بار با دست، صاف و مرتب میکنم و خودم را در حال اعلام کردن خبر مهم در جشن امشب، متصور میشوم.
«بچه ها، عزیزان من، آرش همسر مهربانم، ژوبین پسر بزرگم، ملیسای عزیز و آتوسا دختر ته تغاری ام، امشب نه تنها برای با هم بودن شکرگزارم که یک خبر فرح بخش دیگر هم دارم. این خانه، همهی این خانه، برای همیشه متعلق به ماست. به سلامتی خانه و با هم بودن مان»
سخنرانیام خیلی مصنوعی از آب درمیآید. در رویاپردازی هستم که آفتاب، کم کم غروب میکند. نگاهم به درختِ دوردست میافتد که در لایههای بنفش و نارنجیِ آسمان، جلوهی دیگری پیدا کرده است. تنها و محکم و بی ادعا خودش را از برف تکانده است و شاخههایش دارد بین رنگهای مختلف غروب، گیر میکند.
نگاهم را از درخت برمیدارم و به گوشهی خانه جایی که درخت کریسمس را تزیین کردهام میروم. چراغهای کوچک درخت را روشن میکنم و ذرههای نور روی دیوار خانه میافتند. خانهام. خانهمان. خیلی زود است برای درخت کریسمس گذاشتن در خانه اما با کارها و زمانهای تنظیم نشدهی بچهها معلوم نیست بتوانیم کریسمس را دور هم باشیم. پارسال که کاوه و آتوسا برای تعطیلات به پورتوریکو رفتند و ژوبین هم به همراه بچههای دانشگاه یک هفته به اروپا سفر کردند. امسال هم شاید اوضاع به همین منوال باشد و در نهایت فقط من و آرش در خانه باشیم.
درخت کاج تزیین شده را نگاه میکنم و دلم میگیرد. دلیلی برایش پیدا نمیکنم. شاید از وقتی که دیگر، یلدا و عید نوروز نمیگیریم و همهی جمع شدن خانوادگیمان به تنکس گیوینگ و شب سال نو ختم میشود دچار این دلتنگیها میشوم که مثلا ای کاش کنار غذاهای امشب، آش و سبزی پلو با ماهی هم داشتیم.
اپل پای را داخل مایکروفر میگذارم که تلفن زنگ میخورد. آرش است. صدایش را که میشنوم همهی دلتنگی از سرم میپرد. مثل همهی این سالها میپرسد که چه خبر و آیا چیزی برای خانه نیاز دارم؟
وقتی میپرسد چه خبر، نزدیک است از دهانم بیرون بپرد که آخرین قسط خانه را همین الان پرداخت کردم. خانهی ما. خودم را کنترل میکنم. آرش میگوید کمی دیرتر راه میافتد و هنوز یک بخش پروژهاش باقی مانده است.
ژوبین پشت خط است. با آرش خداحافظی میکنم و ژوبین با عجله حرف میزند.
«مامان ما یه کم دیر میرسیم. مامان، ملیسا از ماشین پیاده شد وسط راه. یعنی دعوامون شد. باید برگردم پیداش کنم. میایم کمیدیرتر.»
بدون اینکه منتظر حرفی از طرف من باشد گوشی را قطع میکند. در سکوت جاده و ماشینی که ضبط صوتش خاموش بود میمانم. مایکروفر بوق میزند. اپل پای آماده است و میدانم که ژوبین و ملیسا امشب به شام عید نمیرسند.
شروع میکنم به چیدن و آماده کردن وسایل شام. ظرفها را به تعداد، روی هم میچینم. دستمالها را لا به لای ظرفها میگذارم و در میانهی چیدن وسایل میز، سیب زمینیهای پخته شدهی مش پوتیتو را داخل همزن برقی میریزم تا له شود. گلدان شیشهای ارغوانی را از کابینت بالا، پایین میآورم و وقتی خاکش را گردگیری میکنم بوی کتلت از داخل گلدان بلند میشود. از آن خانهی بزرگ و از مادر و از آن خاک دور که بیست و دو سال پیش، من و آرش برای همیشه کندیم و به اینجا آمدیم، همین گلدان و لباس گلدار مادر باقی مانده است. ذرههایی از آن زندگی که دیگر دلتنگش نمیشوم، که فراموش کردهام. گلدان را تمیز میکنم و چند شاخه گل مریم را که از دیروز در آب نگه داشته ام، داخل گلدان میگذارم.
وارد پذیرایی میشوم. لپ تاپ را از روی میز نهارخوری برمیدارم. هنوز هم روی جملهای ست که نشان میدهد ما از این به بعد به این خاک تعلق داریم. این حس تعلق با اینکه از داخل یک مربع شیشهای و مجازی به من و این خانه منتقل میشود اما پررنگ تر و عمیق تر از آن روزی ست که پشت سر قاضیِ آمریکایی ایستادیم و دست هایمان را به نشانهی سوگند بالا گرفتیم و گفتیم برای دفاع از کشور جدیدمان، آمریکا حاضریم از جان و مال خویش بگذریم و از مرزهایمان حفاظت کنیم.
آن روزهای آخرِ بیرون آمدن از آن خانهی بزرگ، پدر گفت نرو. مثل خواهر و برادرت میشوی. گم میشوی. دلتنگ میشوی اما حتی یادت نمیآید دلتنگی چیست. به دلتنگی عادت میکنی. به گم شدن عادت میکنی. پدر میگفت آدم، گاهی درخت باشد و پا نداشته باشد بهتر است تا پرنده باشد و در آسمان پهناور، گم و گور شود.
ظرفها را روی میز میچینم و در نور درخت کریسمس لبخند میزنم و میدانم که ما از این به بعد خانهای داریم که با وجودش هرگز گم نخواهیم شد و خانهمان، ما و با هم بودنمان را در کالبد خودش حفظ خواهد کرد.
گلدان را وسط میز میگذارم که تلفن زنگ میخورد. آتوساست. احتمالا همین نزدیکیهاست و میخواهد بگوید درِ پارکینگ را برایش باز کنم.
«مامان جان رسیدی؟ بیام کمکت اگه دستت پره و چمدون داری؟»
صدای جاده و سکوت آتوسا، خیالم را از رسیدن و نزدیک بودنش دور میکند. بعد از سکوتی طولانی و بغضی که فروخورده است جواب میدهد.
«مامی آی کنت.»
و به یکباره میزند زیر گریه. بلند بلند گریه میکند. دلم میریزد و سعی میکنم مادر محکمی باشم و آرامشم را حفظ کنم. حتما ماجرا باید به کاوه مربوط باشد. چیزی نمیپرسم و اجازه میدهم تا دلش میخواهد گریه کند. لا به لای گریههای آتوسا به درختِ دوردستِ پشت پنجره خیره میشوم که دارد کم کم در تاریکیِ شب محو میشود.
«مامی آیم ساری ولی من میام حتما. دیرتر میرسم. درد داشتم از صبح. هنوز هم دارم».
«مامان جان کجایی؟ میتونی رانندگی کنی؟ مکان دقیقت رو بگو خودم با ماشین میام دنبالت.»
«نه نه میتونم مامی ولی باید بدونی تو. مامی کوین، کاوه، آی هیت هیم. اون با یکی دیگهست. با یه دختره ولی..»
از شاخههای درخت که در تاریک روشن ماه و ابرها محو میشود چشم برنمیدارم و سعی میکنم بغضم را توی صدایم پنهان کنم.
«مامان جان میفهمم این چیزها درد داره اما ناراحت نباش. هر تصمیمی که بگیری من و بابات حمایتت میکنیم. توی این خاک غریب، ما که غیر از خودمون چهارتا پناه دیگهای رو نداریم. این دردها مرهم میخواد که ما هستیم.»
«نه مامی دردِ بادی دارم.»
«میفهمم مامان جان که چی میگی. انگار درد میافته به جون آدم و بدن درد میگیره. بیا زود خونه که یه خبر خوب دارم.»
گریهاش به هق هق تبدیل میشود. برای اینکه گریهاش را همراهی نکنم از درخت که توی باد تکان میخورد چشم هایم را جدا نمیکنم.
«مامی مامی من میدونستم از او بچه داشتم. امروز کشتمش. تکون میخورد توی بدنم. آی فلت ایت مامی. امروز گم شد. آی لاست ایت. مامی میام زودی هوم. میام زودی خونه.»
تلفن را که قطع میکند، دستهایم را باز میکنم تا نفس عمیقی بکشم و دردی را که از صدای آتوسا توی جانم افتاده است را از بدنم خارج کنم. دستهایم را باز میکنم و میکشم. دستم به گلدان شیشهای مادر میخورد و از روی میز میافتد و هزار تکهی ارغوانی، روی پارکت چوبیِ خانه پخش میشود. با دستمال، تکههای شیشهایِ گلدان را جمع میکنم. چشمهایم خیس میشود و خوردههای ریز شده، چند برابر میشوند. بین شیشهها مینشینم و صدای بلندِ گریه توی گوشم میپیچد.
ساعت نه شب است. زیر برنج و بوقلمون را خاموش کردهام. گلدانِ خردشده را جمع کردهام. اپل پای، سرد شده و پفش خوابیده است. لباسم کمیچروک شده و صاف و اتوکشیده نیست. دوباره به ساعت و دقیقههایش که با صدای بلندتری به دیوار خانه -خانه مان- میکوبد دقت میکنم. خبری از هیچ کدامشان نیست. انگار گم شده اند. آتوسا بچهاش را در تنش گم کرده است. ژوبین، دوست دخترش را در خیابانهای بوستون و آرش بین پروژههای کاریِ آخر سال و من، بین شاخ و برگِ درختی که سالهاست برای دیدن و لمس کردنش زمانی پیدا نکردهام.
به اتاقم میروم. پیراهن کوتاه و مجلسیام را درمیآورم و پیراهن بلندِ گلدار مادر که انگار منشا همهی عطر کتلت است را میپوشم. وارد آشپزخانه میشوم. سیب زمینی رنده میکنم و یخِ گوشت چرخ کرده را باز میکنم. نمک و فلفل و دو تخم مرغ اضافه میکنم و همهی مواد را هم میزنم. مایهی کتلت را در دستم گرد میکنم و داخل ماهیتابه میگذارم.
با طلایی شدن سیب زمینیها و صدای روغن داغ، مادر، در من زنده میشود. خانه در من بیدار میشود. بوی کتلت و خاطرههای تا ابد آشنا و زنده در سلولهای بدنم میپیچد. کتلتها را که بر میگردانم، ادامهی مادر میشوم. ادامهی آن روزهایی میشوم که هیچ کس گم نشده بود. ادامهی خانهای میشوم که معنایش در کنار هم بودن بود. زیرگاز را کم میکنم تا همهی کتلتها آرام آرام بپزند.
با پیراهن بلند و گلدار مادر که در تار و پودش بوی کتلت سالهای دور پیچیده است به سمت کفشها میروم و کفش اسپرتم را از کنار کفش پاشنه بلندم برمیدارم. موقع خارج شدن از خانه و بستن در، نگاهی به تمام اضلاع خانه و اتاقها و دیوارها و پنجرهها میاندازم. در خانه را میبندم و به سمت درخت دوردست کنار دریاچه میدوم.
.