ادبیات، فلسفه، سیاست

how-to-draw-people-kissing

زیپ

همه چیز با بوسه آغاز شد. تقریبا همه چیز با بوسه آغاز می‌شود. الا و تسیکی لخت توی رختخواب بودند و زبانشان توی دهان همدیگر بود که ناگهان الا احساس کرد شیء تیزی دهانش را برید. فوری سرش را عقب برد. تسیکی پرسید: «اذیتت کردم؟» و وقتی الا سرش را تکان داد که یعنی نه، گفت: «داره از لبت خون میاد.» و واقعا هم از لب الا خون می‌آمد.
اتگار، نویسنده شناخته شده‌ی اسراییلی‌، به نوشتن داستان‌های عجیب و غریب و مینی‌مال مشهور است. کتاب‌های این نویسنده تاکنون به چهل زبان منتشر شده و خواننده‌های فراوانی در سرتاسر جهان دارد. داستان‌های اتگار اغلب ساده‌اند و درون‌مایه‌ی آن‌ها اتفاقات روزمره‌ی زندگی‌ست. اما او با مهارت از پیش‌پاافتاده‌ترین موضوعات هم داستانی جالب و عجیب و اغلب طنز‌آمیز می‌سازد. زبان ساده اما هوشمندانه‌‌ای که اتگار در نوشتن استفاده می‌کند،‌ به آثارش وجهه‌ی خاصی داده، طوری که خوانندگانی که با کارهای او آشنایند، مطمئن‌اند که هر داستانی که بنویسد، هرچند ساده و بی‌تکلف،‌ ارزش خواندن را دارد.

همه چیز با بوسه آغاز شد. تقریبا همه چیز با بوسه آغاز می‌شود. الا و تسیکی لخت توی رختخواب بودند و زبانشان توی دهان همدیگر بود که ناگهان الا احساس کرد شیء تیزی دهانش را برید. فوری سرش را عقب برد. تسیکی پرسید: «اذیتت کردم؟» و وقتی الا سرش را تکان داد که یعنی نه، گفت: «داره از لبت خون میاد.» و واقعا هم از لب الا خون می‌آمد.

«آخ، ببخش، عزیزم!» تسیکی این را گفت و دیوانه‌وار به سمت آشپزخانه دوید، ظرف قالب یخ را از یخچال درآورد و بنگ بنگ شروع کرد به کوبیدنشان روی میز آشپزخانه. قالب‌های یخ را جمع کرد و وقتی برگشت با دستی لرزان آن‌ها را به الا داد: «بیا عزیزم، بذارشون روی لبت. خون بند میاد.» تسیکی تو این چیزها مهارت داشت. در ارتش به عنوان پرستار کار کرده بود. علاوه بر آن، کلاس‌های راهنمای گردشگری را هم گذرانده بود.

رنگ تسیکی پریده بود. «متاسفم، عزیزم. احتمالا گازت گرفتم… می‌دونی تو اوج…»

الا لبخند زد. تکه‌ی یخ به گوشه لبش چسپیده بود: «عیـ   ـی نداره. هیچ ا ـ ـفاقی نیفـ   ـاد.» که البته دروغ می‌گفت چون واقعا «اـ ـ‌‌‌ ـفاقی افــ ــاده بود.»  به ندرت ممکن است کسی که با او زندگی می‌کنی لبت را با شی‌ء تیزی ببرد و بعد به دروغ بگوید گاز گرفتم. در حالی‌که دقیقا فرو رفتن یک چیز برنده را حس کرده‌ای.

به خاطر آن بریدگی الا و تسیکی چند روزی نبوسیدند. لب‌ها بخش حساسی از بدن هستند. حتی بعد از آن‌که آن بریدگی التیام یافت، هر دو در بوسیدن بسیار محتاط بودند. الا تقریبا مطمئن شده بود که تسیکی چیزی توی دهانش پنهان کرده. و یک شب که تسیکی با دهان باز به خوابی عمیق فرو رفته بود، الا آهسته انگشتش را زیر زبان او برد و آن شیء را یافت. یک زیپ بود. یک زیپ خیلی ظریف و کوچک. اما وقتی آن را کشید، تمام پوست تسیکی مثل یک صدف از هم باز شد و درون او آدمی به اسم جرگن پدیدار شد. برخلاف تسیکی که صورتش را می‌تراشید، جرگن یک ریش بزی داشت، که اطرافش را به دقت خط گرفته بود، و آلت تناسلی ختنه نشده. الا مدتی او را که در خواب بود تماشا کرد و بعد بی‌سروصدا پوست تسیکی را تا کرد و در کابینت آشپزخانه، پشت سطل زباله پنهان نمود.

زندگی با جرگن البته بی‌دردسر نبود. سکس‌شان معرکه بود. اما جرگن خیلی مشروب می‌خورد و وقتی مست می‌شد، با رفتارهای بی‌شرمانه‌‌اش الا را خجالت‌زده می‌کرد. گذشته از آن، جرگن الا را به خاطر این‌که اروپا را ترک کرده بود که بیاید با او زندگی کند، مقصر می‌دانست. هر وقت اتفاقی می‌افتاد، چه در زندگی واقعی و چه در تلویزیون، رو به الا می‌کرد و می‌گفت: «ببین تو کشورت چقدر بدبختیه.» زبان عبری‌اش بد بود و واژه «تو» را با لحنی‌ سرزنش‌آمیز و اتهام‌گونه تلفظ می‌کرد. پدر و مادر الا جرگن را دوست نداشتند. مادرش در واقع تسیکی را دوست داشت و همیشه جرگن را «نایهودی کافر» می‌گفت. پدر الا همیشه درباره کار با او صحبت می‌کرد و جرگن با پوزخندی می‌گفت:«کار، آقای اِشویرو، مثل سبیله. خیلی وقته که از مد افتاده» که البته هیچ کس از این طرز حرف زدنش خوشش نمی‌آمد، بخصوص پدر الا که اتفاقا سبیلو بود.

سرانجام جرگن یک روز گذاشت و رفت دوسلدورف که حقوق بیکاری از دولت بگیرد و آواز بخواند.  می‌گفت اینجا هیچ‌وقت نمی‌تواند در موسیقی به جایی برسد چون مردم به لهجه‌ی عبری‌اش ایراد می‌گرفتند. می‌گفت مردم اینجا متعصبند و آلمانی‌ها را دوست ندارند. الا فکر می‌کرد که حتی در آلمان هم ترانه‌های عجیب و غریب او با آن شعرهای بی‌مزه و سطحی او را به جایی نخواهد رساند. جرگن حتی یک ترانه برای الا هم ساخته بود و نامش را گذاشته بود «الهه» و تمام شعر در مورد سکس روی دیواره‌ی موج‌شکن بود و لحظه‌ی ارگاسم «که چونان موج بر صخره شکست.» این نقل قول بی‌تصرف است.

شش ماه بعد از آن‌که جرگن رفت، یک روز الا داشت توی کابینت آشپزخانه دنبال کیسه زباله می‌گشت که چشمش به پوست تسیکی افتاد. با خود فکر کرد شاید باز کردن زیپ تسیکی اشتباه بود. شاید. با توجه به اتفاقاتی که افتاده، نمی‌توانست مطمئن باشد. عصر همان روز وقتی داشت دندان‌هایش را مسواک می‌زد، به بوسه‌ی آن روز فکر کرد و دردی که از آن شیء نوک تیز کشیده بود. دهانش را آب کشید و بعد به آینه نگاه کرد. هنوز هم جای زخم روی لبش پیدا بود و وقتی که دهانش را باز کرد و با دقت نگریست، متوجه یک زیپ کوچک زیر زبان خودش شد. با نوک انگشتش آن را لمس کرد. کمی مردد بود. دهانش را بیشتر باز کرد و دوباره نوک انگشتش را به نرمی روی زیپ کشید. خیلی دوست داشت بداند درون او کیست. فکر کردن به این موضوع هیجان‌زده‌اش می‌کرد و درعین‌حال کمی نگران می‌شد – بیشتر به این خاطر که می‌ترسید آدم درون او دست‌های کک‌مکی داشته باشد و پوست صورتی خشک. شاید هم خالکوبی داشت. یک گل سرخ. الا همیشه می‌خواست یک خالکوبی گل سرخ داشته باشد اما هیچ وقت جرات نکرده بود. از درد سوزنش می‌ترسید.

.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش