ادبیات، فلسفه، سیاست

پادکست مجله نبشت را اینجا بشنوید:

مطالب مرتبط

 

چشمانم می‌سوزند. انگار دود سیگار با هرپکی که می‌زنم، به جای ریه، وارد چشمانم می‌شود. پک هایم را تندتر می‌کنم و آب از چشمانم می‌ریزد. سیگارم را هنوز به ته نرسیده، زیرپایم له می‌کنم و به طرف در ورودی می‌روم. چند سرفه‌ی پشت سرهم می‌کنم تا کمی از بوی سیگار دهانم کم‌شود. گلو و سینه‌ام دارد از رد دود داغ سیگار می‌سوزد. نمی‌دانم این حس را دوس‌دارم یا اذیتم می‌کند. کوله‌ام را روی دوشم جابجا می‌کنم و با قدم‌های کوتاه به سمت کلاس می‌روم. هرهفته، عصر دوشنبه است که من می‌افتم به جان یک نخ سیگار و تا چشمانم خیس نشوند و گلویم نسوزد، دست بردارش نمی‌شوم. هرهفته دوشنبه‌هاست به این فکرمی‌کنم که چرا هنوز مثل ناشی‌ها سیگار می‌کشم و هنوز یاد نگرفته‌ام طوری سیگار بکشم که آب از آب تکان نخورد، هرهفته دوشنبه‌هاست که من در جایی از حیاط می‌ایستم که چشمم به چشم کسی نیفتد که مبادا من را به حرف بگیرد و نتوانم قبل از رفتن سرکلاس سیگارم را دود کنم یا مبادا که دیر برسم سر کلاس. هرهفته دوشنبه‌هاست که من از ترس تمام شدن کلاس، از ساعت‌ها قبل از اینکه شروع شود، قلبم در دهانم می تپد و کناره‌ی هر ده تا ناخنم، با ناخن دیگر زخمی می‌شود. هرهفته دوشنبه‌هاست که دیوانه می‌شوم.

چند قدم مانده به کلاس، حس می‌کنم که همین نزدیکی‌هاست. دوباره نشسته در ردیف سوم، نزدیک به پنجره. چند قطره از شراب موهایش ریخته روی صورتش و بوی کهنه شرابش با عطر تنش قاطی شده و از کلاس یک میخانه ساخته‌است با همان چند قطره شراب موهایش. لابد باز همانجا نشسته و بی‌اعتنا به تمام آن‌هایی که می‌شناسندش، بخصوص بی‌اعتنا به تمام آنهایی که عاشقش هستند و به طرز بچه گانه‌ای این عاشقی را لو می‌دهند، زل می‌زند به دفترش که یک جلد سیاه دارد و همیشه همان دفتر را با خودش دارد. شاید هم تمام دفترهایش یک جلد سیاه رنگ دارند. هر از چندگاهی‌ هم نگاهی می‌اندازد به پنجره. نمی دانم در قاب پنجره به دنبال چیست، شاید هم فقط دلش می‌گیرد از این کلاس کوچکی که برای زیبایی‌های او خیلی خیلی کم است. من اگر رئیس دانشگاه بودم، مگر می‌گذاشتم او در این کلاس‌ها و روی این صندلی‌ها بنشیند. آخ مگر می‌شود این زیبایی بی حد را جا داد در این چهاردیواری کوچک.

سینه‌ام را صاف می‌کنم و آرام وارد کلاس می‌شوم. فقط جلوی پایم را نگاه می‌کنم ولی تمام حواسم پیش ردیف سوم و کنار پنجره ‌است. ردیف‌های اول مثل همیشه خالی هستند. دوست دارم فکرکنم نه برای دید زدنِ‌او، که برای دور بودن از چشم استاد است که خالی اند. دوست دارم فکر کنم که جز من هیچ کسی او را نمی‌بیند. هرچند که او حواسش به هیچ‌کسی نیست و انگار در دنیای دیگری دارد زندگی می‌کند. در ردیف دوتا مانده به آخر، روی نزدیک ترین صندلی به قسمت دختران، می‌نشینم. قلبم انگار در گوشم می‌زند و جز صدای قلبم، چیزی را نمی‌شنوم. خداخدا می‌کنم که کسی بهم سلام نکند که مجبور باشم حرف بزنم و حتی یک ثانیه دیدنش را از دست بدهم.

کمی که آرام می‌شوم، سرم را می‌چرخانم به طرف پنجره. ردیف سوم. خالی‌است. چشمانم را باز و بسته می‌کنم و دوباره بادقت ردیف‌ها را می‌شمارم. ردیف سوم. خالی‌است. چشمانم را روی تک تک صندلی‌ها می‌چرخانم.از این‌که چشمانم را روی تک تک صندلی‌ها می‌چرخانم، حس خوبی ندارم. همه‌ی صندلی‌ها و همه‌ی کسانی که رویشان نشسته‌اند به طرز وحشت‌آوری نازیبا هستند. هیچ ردی از آن همه زیبایی او در این کلاس نیست. از نبودن او که مطمئن می‌شوم، کلاس می‌شود یک گودال بزرگ سیاه و تمام همکلاسی‌ها می‌شوند سایه‌هایی سیاه. بدون حضور او، انگار همه‌چیز، در یک آن رنگش را از دست می‌دهد. به خودم امیدواری می‌دهم که دیر یا زود پیدایش می‌شود. او اهل غیبت کردن نیست. حتی اگر به درس گوش ندهد، بازهم هرهفته با همان دفتر سیاهش، سرکلاس حاضر می‌شود. انگار خودش هم می‌داند که این کلاس بدون او چقدر بی‌معنی و نفس‌گیر است.

استاد وارد کلاس می‌شود و من هنوز چشمم به صندلی خالی اوست. انگار همه می‌دانند که جز او کسی نمی‌تواند روی آن صندلی بنشیند. آن صندلی فقط جای ساقی این میخانه است. فقط موهای شرابی او می‌توانند تصویر آن صندلی را کامل کنند.

همهمه‌ها که کم می‌شود، استاد شروع می‌کند به درس‌دادن.دوباره راجع به راهنمای گردشگری حرف می‌زند. راجع به این حرف می‌زند که چطور کسانی را که نمی‌شناسیم به دیدن جاهایی ببریم که نمی‌شناسند. چطور مجبورشان کنیم که باور کنند به بهترین جای دنیا سفر کرده‌اند. سعی می‌کنم به حرف‌هایش گوش کنم، اما حواسم پرت می‌شود. بعد از چند دقیقه، اسم او را لابلای حرف‌های استاد می‌شنوم. با تعجب به استاد نگاه می‌کنم که با دستپاچگی منتظر جواب سوالش است. عجولانه از بغل دستی‌ام می‌پرسم:« استاد چی گفت؟ » با اضطراب جواب می‌دهد: « پرسید خانم شکوهی نیومده؟» شنیدن اسم تو از زبان این همکلاسی و دیدن اضطرابی که با گفتن اسمت دارد و دیدن چشمان هراس آلود استاد و شنیدن همهمه‌ای که با اسم تو پرشده است و کلاس را پر کرده از پچ‌پچ ‌های مشکوک، نفسم را بند می‌آورد.

کوله پشتی‌ام را برمی‌دارم و بی آن‌که چیزی بگویم از کلاس بیرون می‌زنم. از ترس عرق می‌کنم و خودم را به حیاط می‌رسانم. بی معطلی سیگاری روشن می‌کنم و لای لب‌های لرزانم دودش می‌کنم. ‌تند‌تند پک می‌زنم و دلم می‌خواهد آن‌قدر دود کند که لای دود گم شوم و هیچ‌کسی من ‌را نبیند که دارم در دلتنگی و حسادت و عاشقی جزغاله می‌شوم. به چشمان آن همکلاسی و آن استاد فکر می‌کنم که چطور ردی ازچشمان تو را داشتند. معلوم بود که هزارسال بهت زل زده‌اند. لبم را می‌گزم.

کسی به پشت شانه‌ام می‌زند: «آتش داری؟» برمی‌گردم و یکی از همکلاسی‌هایم را می‌بینم که زل زده به سیگارم. «آره» ی کوتاهی می‌گویم که با بغضم قاطی شده‌است. سیگارم را می‌دهم دستش. چشم از او که می‌گیرم، می‌بینم که از گوشه‌گوشه‌ی حیاط دارد دود بلند می‌شود و دود همه‌جا را پرکرده‌است. می‌بینم که هرکسی در یک گوشه از حیاط دارد سیگارش را تندتند دود می‌کند. همه‌ی دانشگاه سیگاری‌است…

 

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش