می نشست، بند کراوات را دور زانوش میچرخاند. گره کراوات را همیشه روی زانوش میبست و تنظیم میکرد. می گفت: گردنت رو بیار جلو. کراوات را میانداخت دور گردنم. خودم سفتش میکردم. یقهی پیراهنم را تنظیم میکردم . گردنم را به چپ راست میچرخاندم بعد هم انگار که عصا قورت داده باشم دو دستی یقهی چپ و راست کتم را میگرفتم میکشیدم و میتکاندم. همیشه میگفت دکمهی کتت را ببند، اما من نمیبستم.
این داستان را با صدای نویسنده بشنوید:
قصهی همیشگی، پدر مرده بود. من برگشته بودم. دیر رسیده بودم. خانه مانده بود بی صاحب و من داشتم توی اتاقی کوچک در هتل حلقهی کراواتم را میانداختم توی گردنم. عروسی دعوت بودم.
دکمهی کتم را نبستم. دکمه شل بود. هوا گرم بود. پدر مرده بود. قبل از مراسم باید به خانه مان سر میزدم. و فکر کردم در زندگی هر آدم فقط یک عروسی بیش از بقیه به یاد میماند. هر چیزی همین طور بود. هر اتفاق فقط یکی از همه، یک بار برای همیشه. تکرار شدنش فایده نداشت. مزهی همان یکی از بقیه بهتر بود.
در آهنی کرم رنگ زنگ زده بود. چرک شده بود. پیر شده بود. مرده بود اصلا. لگد میزدی لق میزد و میافتاد اما من کلید انداختم توی توپی قفل در. باز شد.
روزی که خانهی ما شد مردانه و روی سقف حیاطش چادر کشیدند، صدایم کرد توی اتاق و اولین کت و شلوار زندگیام را گذاشت روی تخت خواب خاک گرفتهی مامان. از اتاق بیرون رفت. من ماندم، کت و شلوار و قاب عکس مامان.
نمی توانستم نزدیکش شوم. باور نمیکردم مال من باشد. مال هم باشیم. از روی تخت سر خورد. افتاد روی زمین دویدم به سمتش گرفتمش که نقش زمین نشود. خاک نگیرد. آستینش را گرفتم. غریبه نبود با من. خودمانی شدیم . پوشیدمش. پردهی تور را کنار زدم. حیاط را نگاه کردم. ریسهها را کشیده بودند. داماد با پدرم دست میداد. زنها توی زنانه، خانهی همسایه، خانهی عروس کل میکشیدند.
هوا گرگ و میش شده بود. پدر هنوز آن سوی پنجره ایستاده بود. هیچ کس توی حیاط نبود و صداها بودند فقط. . . پدر برایم دست تکان داد. اشاره کرد بیا توی حیاط. رفتم توی حیاط. کاش بعد از گرگ و میش غروب دوباره صبح میشد. خوشحال بودم. شیرینی تعارف میکردم. فکر میکردم همه به کت و شلوار من نگاه میکنند. شب شد اما. زنها همین طور کل میکشیدند. اما حواسم به حیاط همسایه بود. بوی عطر میآمد از روی دیوار. کلی سکه و شکلات ریخته بودند روی سر عروس و داماد. میخواستم بروم توی زنانه سکه و شکلات جمع کنم. به ساق پاهای نرم و لخت زنها نگاه کنم.
هیچ وقت فکر نمیکردم یک کت و شلوار بتواند بچگیام را بدزدد…
جیب شلوار بچههای بدون کت و شلوار باد کرده بود. نقلهای رنگی ریز را میجویدند. مردها شیرینی میخوردند. تسبیح میچرخاندند و خیار پوست میکندند. ریششان را میخاراندند. به چادر بزرگ بالای حیاط نگاه میکردند وبه زنها که کل میکشیدند و جیغ میزدندگوش میکردند. دکمهی کت شان را میبستند و متواضعانه از دور برای احوال پرسی و سلام علیک با افرادی که دورتر نشسته بودند دست تکان میدادند.
دست داماد روی دکمهی کتش بود. مدام باز و بسته اش میکرد. دستم را گذاشتم روی دکمهی کتم، دکمه نبود !
نخ درازی از سوراخ جا دکمه اش آویزان بود. نفسم بند آمد. همه محو شدند. خودم را رساندم به اتاق. در را باز کردم. زنی گوشهی اتاق ماتیک میزد.
شکلات بوی ماتیک میداد یا ماتیک بوی شکلات؟
***
ارکستر کوچک مراسم توی حیاط زنانه بود. دیگر صدای هیچ کس را نمیشنیدم جز صدای او که رفته بود پشت میکروفون به جای خواننده و شب شب شعرو شوره را میخواند. لب هاش سرخ بود. داغ بود. میگفت با یار قرار گذاشتم دیر کرده راهش دوره…
من با هیچ کس قرار نگذاشته بودم اما او دکمهی کت و شلوارم را گذاشت کف دستم و لب هایم را بوسید. دستم عرق کرده بود. دکمه توی دستم بود. نشسته بودم کنار پدرم گفت دکمهی کتت کو؟ دستم را باز کردم. دکمه را برداشت. گفت چرا رنگت پریده؟ چیزی نگفتم… مرا بوسید.
در آهنی را بستم. دیر شده بود. تمام شهر بوی ماتیک میداد. پرسیدم مردانه کدام طرف است؟ پسر ریش بزی خندید گفت: مرد و زن نداره که دیگه. بوی ماتیک میداد. سالن شلوغ و پر سر وصدا بود. داماد گفت دیر کردی. نشستم. پیش دستی میوه را گذاشت جلوی دستم. ریشم را خاراندم. دستی تکان دادم، برای آن دو نفری که دورت نشسته بودند و انگار میشناختمشان. سقف تالار پر از لامپهای ریز هالوژنی بود. بی ستاره بود، بی چادر بود. دکمهی کت همه باز بود. مردها یواشکی گردن زنها را میبوسیدند. خواننده گفت نوبتی هم باشد حالا نوبت آهنگ درخواستی است. توی دلم گفتم: شب شب شعر و شوره
شب شب ماه ونوره با یار قرار گذاشتم دیر کرده راهش دوره
داماد گفت: رفیق توی فرنگستان سنگ ریختند توی جیبهات؟
خندیدم. دستم را کردم توی جیبم. همهی مردها یک دکمهی کنده شدهی خیس توی جیبشان داشتند که زنی آن را ندوخته بود. صورتم داغ میشد. با همان لبهای سرخ میخواند. شین واژهها را مثل عهدیهی خواننده تلفظ میکرد.
پدر دوستم آن طرف من نشسته بود. سرخ شده بود. دستش را کرده بود توی جیبش. دوستم را صدا زد؛ شنیدم که در گوشش گفت: برو به مامانت بگو بابا گفت خفه شو !
دوستم رفت چند دقیقه بعد برگشت و نشست. مادرش خفه نشد. داشت کلاغ دم سیاه را میخواند. پدر دوستم کنارم نبود.
برق هر دو تا حیاط قطع شد. داماد گفت: هی رفیق لا اقل آهنگ درخواستی بده…
دختر جوانی درست روبرویم میرقصید. زیبا بود. بلند شدم. گفتم بگو شب شب شعر و شورهی شهره رو بخونه. . . دختر شروع کرد به خندیدن، خنده اش هر لحظه بیشتر و بلند تر میشد. قاه قاه میخندید. خواستم دکمهی کتم را باز کنم دیدم دکمه نیست. همه نگاهمان میکردند. گفتم خوب دکمهی کتم کنده شده!
.
[پایان]