تا جایی که بیاد دارم، اولین روزی بود بعد از چاشت میخوابیدم. نشود یک نظم فامیلی که پدرم به جای گذاشته برهم بخورد، آنوقت در آن دنیای بینظم من گم میشدم. گم شدنی که وسوسهام میکرد، وسوسه هر چیزی، اما نمیدانم چی. حتی اندکی تغییر برایم ترسناک بود. چهارمین گولی سردردی را بدون آب در دهانم می گذارم. تلخی دل بدش را زیر زبانم پاشان می کنم. چپن نویی که مادرم دوخته را از الماری بر می دارم. چند روز پیش هم که پارچه سفید را کشیده بود بیرون برایم قیچیاش کند، همان گپ همیشگیاش را گفت: ای کاش که رخت دامادیت همی رقم سفید میبود. همین گپش مثل همان رفتاری بود که پدرم روزهای رخصتی با وقت شناسی خودش، کارهای مربوط به خانه را انجام میداد. اگر چیزی دم دستش میگذاشتم، میگفت برو خانه بشین کنار مادرت. اما حالا که ناتوان شده، حتی دیگر میخی به دیوار زدن، یا گچی بر شکاف کشیدن و سمنت کردن پیش خانه را هم نمیتوانست انجام بدهد. اما مادرم میگفت یک جنازه مرد از دو زن پیشه. مرد…؟ چه موجودی بود، کمی بلندتر از زن. خشنتر و وحشی تر. شاید مثل چیزی که من شبها لای پاهای خود میپیچاندم، مثل ملافه، اصلا خود ملافه بود. از خانه تا شفاخانه میآیم، حالتی غریب با اطراف خود دارم. غروب بود اما روشنی آفتاب رنگ همه چیز را سفیدتر کرده بود. مردم، موترها و دکانها کهنهتر به نظر میرسیدند. آسمان هم بی رنگ بود. کثافات کود شده پشت شفاخانه هم تازهتر به نظر می آمد. کاکا سمیع، نگهبان شفاخانه در غرفهاش خواب رفته بود، سرش کج شده بود و رویش به شیشه چسپیده بود و آب دهانش جوی کشیده بود و از شیشه پایین آمده بود.
چپن سفیدی که تازه مادرم دوخته بود را از پاکت بیرون آوردم. اولین روز دوره ترینینگ در شفاخانه یادم آمد. همان روز، اولین ولادت را دیده بودم از حال رفته بودم. داکتر زرغونه گفته بود تو قابله نمیشی، بسیار کم دل و جرات هستی. همان روزهم گفته بود بچم هوش کنی در حمام اینجه شاور نگیری. ساعت از هشت گذشته اما کسی نرفته برای خوردن نان شب. هر شب جفت جفت می رفتند، سالن غذاخوری. متخصص با متخصص، نرس با نرس و پاک کار با پاک کار. امشب فقط صدای گپ زدن دو پیر داکتر که در رفت و آمد هستند را فقط شنیدم. با عطرهای تیزی که از دوبی برایشان می آوردند، یکی شان همین اواخر یک موتر فروش را پیدا کرده بود. دختر جوانی را آورده بود و میخواست بچه اش را سقط کند. فقط یک اسم گولی را روی کاغذی نوشته بود و به مرد موتر فروش داده بود. مرد هم در عوض پول خوبی داده بود و دوست خوبی هم پیدا کرده بود. عطرشان شفاخانه را از هوای آلوده به دیتول و بی حالی عوض میکرد، نو بود. هلینا این دو داکتر را گودی فیشنی نام شانده بود. هر دو از چهل سال بیشتر داشتند اما هنوز شوی نکرده بوند. بدنبال مردای پیسه دار بوی میکشیدند. مثل خیلیهای دیگر که در این شفاخانه هستند. آدم فقط مشغول زاییدن میشود، خودت از بس زاییدن دیگران را میبینی از زاییدن میافتی. دهلیز از سرشب با همین بوی عرق میکرد و نفس میکشید و چند ساعت بعد، قبل از خواب مریضای بستری، بوی دیتول مثل یک عطر خوابآور همه سالونها و اتاقها را آرام و بویناک میکرد. ساعت نزدیک به نه شده هلینا را ندیدم، یا اتاق رئیس بخش است یا با کدام پایواز باز گپ و خنده را ساز کده. مادرم کمی چپن را گشادتر از قبلی گرفته. خودش هم فامیده کمی چاقتر شدم. دیگر نمیتوانم دست در جیبهایش کنم. که جانم را نشان بدهد، گردی کمر و سرین هایم پت شده بود، شکم انداختهام. هنوز در اتاق استراحت نشستهام. امشب مثل این است که زاد و ولد رخصت است. شمالکی میوزد و پنجره را کمی باز میکند. لت پنجره به شیشه ترشی میخورد که لبه تاقچه مانده بودم، دویدم شاید میان هوا و زمین بگیرمش، پیش پایم افتاد و بوی سیر و سرکه و مرچ به بینیام خورد. پاککار را صدا کنم، چقدر سرم قار شوه. بوی ترشی از اتاق بیرون گریخت. خاله پاک کار پیدایش شد. یک سطل و یک زمین شوی دستش بود. با چشمان سبز و پوست سفیدش همیشه مرا متعجب میساخت. شویش مرده بود و یک طفل مکتب رو داشت. بعضی وقتا شرمم میآمد به او خاله بگویم، مقبولیش و اندامش همه برخلاف وظیفهاش بود. دست بردم به شیشههای شکسته جمعشان کنم. خونی آرام از زیر پوستم بیرون آمد، جای بریدگی را چشیدم قطره خونی سرخ ظاهر شده بود. بوی سیر و مزه ترش گرفته بود، مزه خون را عوض کرده بود. باید بمانم یا بگریزم؟ خودم را با سرگرم کردن به این مسائل جزیی فریب می دهم. چرا نمی توانم قبول کنم؟ هوس تبدیل کردن ملافه با چیزی دیگر چقدر برایم تاوان داشت؟ می توانستم به مادرم بگویم، مثل دختری که رازهایش را مادرش می شنود؟ شاید چُپ می شد، هر وقت در شرایطی بود که از دست خودش و من کاری ساخته نبود. هر دویمان گپ نمی زدیم. مثل همان وقتی که فامیدند من گودی های دختر همسایه را می دزدیدم. بعد از چند وقت توته توته شان می کردم و پشت شکاف الماری و دیوار می انداختم. یا شاپرک ها را می گرفتم و بالهایشان را می کندم، شاخک هایشان را قیچی می کردم. میفهمیدم که در دلش چه گپ است. در هر صورت من تاب نمی توانستم و از بویش که در هوا می پیچید دلتنگش می شدم. در آغوش تنگش میگرفتم و بویش میکردم. پدرم در اتاق بالا همیشه روی تخت افتاده. از پای مانده. مثل گوری شده برایش که سه طرفش کلکین داره. کِلکینش به طرف کوههای آسمایی باز میشه. حرکت و رفت و آمد موترها و آدمها را میبینه. بالا آمدن و پایین رفتن آفتاب را. ستارههایی که روی کوه آرتن ریختهاند و برایش خاطراتش را زنده میکند. فَیرَکان و گریختن و زخم خوردن و کشته شدن. یک خروس جنگی در قفسِ تنگ.
خاله لطیفه کف اتاق را پاککاری کرد و بدون هیچ گپی رفت. دستگیره دروازه پایین رفت و از تاریکی ملایم دهلیز، چیزی داخل اتاق استراحت می شد. برای یک لحظه مشخص نبود که چیست. مثل یک سایه لرزان که به اندازه هلینا بود، چشمهایم کمی تار و خیره میدید. پیشتر آمد مثل یک تخم مرغی که چپن سفید پوشیده باشد. اول از همه روی گرد و سفیدش داخل میشد. بعد شکمش و صدایش میآمد، دشنام میداد و وارد میشد. تا میآمد و رویم را میبوسید بوی عرق تنش بینیام را میسوزاند.
– او بیشرف مرداوری جانت بوی میته، همو عطری را که بریت گرفتم چطو نمیزنی؟
شالش را از سرش میکشید، موهایش به گردن چاق و عرق کردهاش میچسپید و زیر لب دو و دشنامش را ادامه میداد.
– خودته دیدی د آیینه؟ مثل یک مرد کالای زنانه پوشیدی. زولههای خمیرت کشال مانده.
هلینا می گفت من جان یک مرد را دارم، ولی چرا همیشه سر زبان مادرم افسوس از نداشتن بچه میکرد. مگر من نمیتانستم با کمی کوشش بیشتر جای یک بچه را بگیرم برایش. شاید عروس هم میخواست، شاید راضی نباشد از دستم. شاید دختری نکردم برایش. میگه که هیچ هوش و حواسم به دخترا نمیمانه. درشت و خشن هستم. سرد و ساکت. میگفت حتی نفهمیدم که کی خون دیدی. سخت سر هستی. از بس که خردترکی با بچههای خاله و کاکا سات تیری کدی. گفتگوی مادرم را میتانستم فراموش کنم یا به حساب شوخی بانم. اما حوصلهام کم می شود هر روز. هلینا دوباره جان پاکش را گرفته با شامپو به طرف دروازه میرفت. داکتر زرغونه گفته بود در این شفاخانه شاور نگیریم. هلینا را گفتم:
– تو هر شب چطور حمام میری هلینا، این همه چرک و چتلی را از کجا میکنی؟
که به طرف چپن نوی من خیره شد.
– تو چی شده که امشب عروس شدی؟ کالای سفید عروسی را مادرجانت برایت دوخته؟
هنوز دروازه را کامل بسته نکرده بود سرش را داخل آورد و گفت:
– هله بخیز که مریض آمده، داکتر زرغونه تو را صدا داره.
میخواستم بیشتر بماند و کمی گپ بزنیم. سر دلم سنگینی میکرد و قلبم را فشار میداد. دستش را میگرفتم و با کلکهایش بازی میکردم. دور ناخنهایش را با سرانگشتانم فشار میدادم و دردش میگرفت. خودم را در آغوشش رها میکردم. شاید باید اول گریه میکردم. بعد گرمی اشکهایم را میفهمید و سرم را از شانههایش جدا میکرد. و حیران میگفت که چرا گریه میکنم. و میگفتم که سرم به شدت درد میکند. از بس که دیشب بیخواب شده بودم، بعد از چاشت خوابم برد. مادرم فهمیده بود که چشمانم پندیده بود. گفته بودم که نوکری شب… مریض زیاد داشتیم. هیچ فکرم آرام نمیشه. از دیشب به این طرف یک چیزی درون جانم حرکت میکرد. سرتاسر بدنم را میگشت. بوتل گولی را از دستکولم میکشم. دو تای دیگر میخورم. به کامم میچسبد، بیرون میروم که از آبسردکن دهلیز یک لیوان آب بنوشم. داکتر زرغونه با عصبانیت به طرفم میآید و از جای بریدگی دستم بیخبر میگیرد، با غضب فشار میدهد و مرا با خود میبرد صدای شاور گرفتن هلینا از آخر دهلیز میآید که چیزی را زمزمه میکند و داکتر زرغونه میشنود و زیر لب با خشم میگوید. که حسابی او فاحشه را هم میرسم. گفتمتان که در این شفاخانه شاور نگیرید. مرا رها میکند در اتاق ولادت. با نوک زبان گولیها را جدا میکنم و روی زبانم میآورم و تلخیاش در زیر زبانم میدود تا سرم که میسوزاند.
ولادت سختی بود، مریض اولین بارش بود. سرتاسر ولادتش دهانم تلخ تلخ بود و چشمانم خیره خیره میدید. نفهمیدم چطور بُرِش زدم و چطور کار ناف را خلاص کردم و چطور بخیه زدم. رفتم تشناب که دست و رویم را بشویم هلینا کالایش را میپوشید. بازهم بوی عرق تمام تشناب را گرفته بود. تعفن نمناک و سرد با دیتول به رویم خورد. شاید یک دوش سبک کنم آرام شوم. اما نمی توانم سرم را بالا کنم و خودم را در آیینه ببینم.
خسته نبودم، روی تخت اتاق استراحت پایم را دراز کرده بودم. چشمانم تازه گرم شده بود هلینا صدایم کرد بخیز مریض داری. سرم تلخ و گنگس شده بود از خوابی که دیدم. چیزی پشتم را گرفته بود و تعقبیم می کرد، به اندازه یک طفل بود و از دهلیزهای سرد و خالی، اتاق به اتاق میگریختم و سر آخر به طرف دروازه تشناب رفتم، مثل اینکه کسی منتظرم بود. پاهایش را باز گرفته بود روی سنگ تشناب نشسته بود، میگفتم خاله زور بزن. فقط میخندید. زور زد و کبود شد و یک چیزی که در تمام جانش حرکت می کرد. بیرون آمد و بدون اینکه دیده شود داخل چاه افتاد. چپن را روی شانه کشیدم، هلینا با موبایلش سرگرم بود. از اتاق استراحت بیرون آمدم. امشب شفاخانه بسیار خلوت است. حتی مریضهایی که بستر شدن هم ناله نمیکنن. به غیر از چند مریض سرشب آمده بودند بدون چیغ و ناله فارغ شدند. چندتایی بار اولی بودند که زودتر از درد اصلی آمده بودند، رخصتشان کردم. خاله لطیفه آمد پیش رویم و گفت از دروازه شفاخانه خودش داخل آمده، پایواز نداشته. فقط یک بقچه همراهش بوده و خلاص. دیدمش، یک چادری چتل و گند وطنی دَ جانش، گلابی رنگ و سرخ. رویش سیاه و چند خال کوبی دَ پیشانیاش. به خیالم آمد که جایی دیده باشمش. مثل اینکه نشسته باشه و موترها در دو طرفش رفت و امد کنند. یک لحظه فکر کردم که شاید همان زن گدایی گری باشد که بین سرک می نشینند. سرم می تپد، گُپ گُپ، گُپ گُپ. برای چند ثانیه یی برق می رود و برق اضطراری شفاخانه فعال می شود. پای لُچ از دروازه شفاخانه تا اتاق ولادت از دیوار گرفته و بدون هیچ چیغ و فریادی خود را رسانده. پای لُچ روی کف دهلیز آرام آمده. یک دست به دیوار، شاید مرا می شناخته و پشتم می گشته. هلینا مرا بیدار کرده بود. ساعت ۱۱ بجه بود تقریبا. دهانم هنوز تلخ بود و بوی شامپوی هلنا خوشایند بود. وقتی رسیدم اتاق ولادت خاله لبخندی به لب داشت، درد نداشت و زور نمیزد. امشب فکرَم دَ سرم نیست. کاش هلینا به جای من نوکری می داد. یا کمکم می کرد. بهتر بود کاری را که کرده بودم برایش قصه می کردم. هیچ نفامیدم با مادرم چی گفتم. پشت موبایل. هیچ یادم نمانده، یک ساعت پیش زنگ زده بود. همان وقتی که هلنا گفته بود داکتر زرغونه صدایم داره. مادرم ورخطا شده بود وقتی گفتم دیگه او خانه را خوش ندارم، خانه مثل قبرستانی شده چهار اتاقه، چهار نفر. اما ما که سه نفر بودیم در آن خانه. چرا یک اتاق همیشه دروازه اش قلفک بود. کلیدش را داشتم همیشه تاریک بود و پاک کاری شده. همیشه وقتی خلوت داشتم می رفتم داخل الماری اش کارم را خلاص می کردم و همانجا می افتادم در تنگی و تاریکی الماری. لچ لچ و سست. چی گفته بودم سرم گنگس بوده و بیشتر هم شده. خاله چادریاش را از سر کشید و آرام لبۀ تخت نشست. به چشمانش سیل کدم. چشمانی داشت که نمیشد خوب دقیق شد. غبارآلود و بدرنگ. به طرفش رفتم، سرم چرخ خورد از پرده گرفتم، چهار تخت اتاق ولادت خالی بود. خودم را به نزدیکترین تخت رساندم. رگهای شقیقهام پر از خون شده بود و از زیر پوستم ضربه می زد. مثل اینکه هر لحظه ممکن بود رگها بِترقند. دیگر سِتاژَرها و قابلهها هم نبودند. هلینا هم شاید خوابیده بود. چشمانم گرم خوابی تلخ شده بود. گپای داکتر زرغونۀ پیر در گوشم بود. پیش چشمانم میآمد. نباید شاور بگیرین، خودم زیر شاور بودم که دستی گرم مرا لمس کرد. از زیر شاور بیرون آمده بود. همانجا روی یک تخت خودم را انداختم، همه چیز در سرم چرخ می خورد، مثل فیلم دیدن بود. کاش هلنا برسد، مریض طفلش از دست نرود. با دستهایش که به اندازه ظرف سیت ولادت بود، با دو فشار بالای شکم مریض طفل از شکم مادرش بیرون میآمد. شاید میتانستم به او تکیه کنم. یگان وقت بوی عرق جانش مره یاد پدرم میاندازه. بوی مردها را دارد. بوی مرد، نه. بوی مرد واقعی فرق دارد. ترشتر است. چرب است. هلینا مثل اُشتوکهای اِسفندی گرد و برش چرخ میزد تا که شماره موبایلش را گرفت. گفته بودش اگر حال مریضاش خراب شد یا خونریزی داشت زنگ بزند. من هم وقت رفتن از جیب چپناش شماره تلفن را گرفتم. چند شب پیش بود. هیچوقت نمیتانستم به طرف مردی بروم. ولی هلینا با مهارت تمام هر کسی را که میخواست نرم میکرد. پول میگرفت و چند زندگی را خراب کرده بود. چه کرده بودم دیشب. از رخصتی ام مادرم خبر نداشت. کلید اتاق چهارم را هم داشتم، پدرم روی تخت خوابیده بود، اما گوش هایش تیز بودند. مادرم کجا بود، نبود. می دانستم که رفته خانه همسایه و تا چند ساعت گپ و گلایه شان خلاص نمیشه. تا گفتم بیا که ببینمت فلان کوچه، آمده بود. کلید اتاق چهارمی هم چرخیده بود و در تاریکی با یک ناشناس و یک الماری تنها مانده بودم. به یک خواب چند دقیقه ای رفتم. هلینا مرا بیدار کرد. شاید خواب دیده باشم.
سیاهی سرمه روی سفیدی پودر رویش خاکستری شد و روی لبسرین سرخش دوید، چند قطرهیی روی بالاپوش سفیدش پخش شد. مثل خونی که از مریض روی دستکش و روی بالاپوش بچکد. اتفاق را به هلینا گفتم. گریان می کرد. همو وقتی که سرش را داخل اتاق کرده بود که بگوید داکتر زرغونه صدایم داره. آمده بود خوشبوکننده بدن را بگیرد. آرام دستش را گرفتم و کنار خود شاندمش. با انگشتهایش بازی کردم، دستانش را رها کرده بود. بین ما در سکوتی چیزی در حال شکل گرفتن بود. اما هیجان نداشت، حرکت نداشت. ساکت بود. نه مثل دیروز اتاق چهارمی. وقتی گپهایم را می شنید کم کم دستش را از دستانم خلاص میکرد. میفهمیدم هلنا را از دست خواهم داد. مثل دیشب که وقتی خوشی و سوزش یکجا شده بود میفهمیدم چیزهایی را از دست خواهم داد. چیزی بین شرم و گناه، تجربۀ اینکه بخواهی به طرف دنیای مردانه بروی و آنها راهت ندهند. همانجا بین زنان و مردان حیران بمانی. نه معنای نگاه زنان را بفهمی نه چشمهای مردان را ببینی. بدون اینکه خبردار شده باشم. به مادرم چند روز قبلتر گفته بودم که چپن جدیدی برایم بدوزد. وقتی از پل میگذشتم چپنم را به طرف دریا انداختم. لابه لای لُوشها گم شده با لکه های خونم. باید به مریض برسم، به من نگاه میکند. به من امید دارد. چرا درد ندارد، چرا ناله و فریاد نمی کند. آرام اِزارش را پایین کشید. دامنش را بالا زد و دو پایش را باز کرد و خندید. دستم روی شکمش بود که شخ شده بود طفل کبود شده بود. مرده بود. به طرف بقچهاش سیل کرد و آرام لبانش کشیده شد و لبخندی زد. برای طفلش کالا آورده بود. اما زحمت و دردش بی فایده ماند. نیمچارک گوشت و استخوان نرم را چند ماه در شکم به هر طرف ببرد، با همو مریض شود جگرخون و خوش شود. زور بزنه و خودش را پاره کنه و آخرش کبود و مرده پیدا شود. چقدر همراهش در تنهایی خودش گپ زده باشه. حتمی سرش نام هم مانده، بچهگک مقبولم. بچهگک قندولم. شاید فقط گُم گُم کرده. فقط یک بار که صدایش را کشید فامیدم که گُنگَهس. مثل وقتی کسی در خواب ترس خورده باشد و از سیاهی بگریزد. صدا بزند و صدایش در گلونش بند شود. یک لحظه ترس خوردم شاید خوابش برده در حین زاییدن. اما دیدم که با چشمانی پر از حسرت چیغ زدن، چیغ زدنی که تمامی دردهایش را خالی کند. با همان چشمان به من گَهی میخندد و گَهی درد میکشد. چقدر حالش را میتانستم خوب بفهمم. من هم دیشب چیغ نزدم. سرم چرخ میخورد و من روی تخت ولادت خوابیدم پاهایم لچ و باز رو به آسمان است. زن گُنگُه بالای سرم و من آرزوهایم را میزایم. هلینا هم روی تخت پهلوفیل پاهایش روی به آسمان است. میخواهد آرزوها و حسرتهایش را بزاید. مثل کسی که دعا میکند پاهایمان را بالا بردیم. سرچاشت به مادرم گفتم که میخوابم، یک رقم دیگه طرفم دیده بود. شاید فهمیده بود که سیاهی زیر چشمم، همراه با تازهگی پوست رویم سازگار نیست. دیشب و روز قبلش دروغی بود که در آن زندگی کردم. از شفاخانه رخصت بودم، مادرم خودش نرفته بود خانه همسایه، چرا اعتراف نکنم با خودم؟ مادرم را گفته بودم برود احوال زن همسایه را بگیرد که چند وقتی تکلیف دارد. وقتی که زنگ زدم چند دقه معطل شدم که پس زنگ زد و گفت پشت دروازه تان هستم. کلید چرخیده بود و به پدر دوغ داده بودم. شاید گوش هایش خواب نبودند. در الماری تنگ نفس نفس می زدیم، لچ بودیم. کسی ما را نمیدید. برای بار اول چیزهایی بود که می فهمیدم. وقتی رفت، آرام و قرار نداشتم. دیشب نوکری ام نبود. چرا… چرا پیش خودم اقرار نکنم؟ من که خود را جزا داده نمی تانم. زنگ زده بوده که موتر داره و جایی می برد که مثل الماری تنگ باشد و کسی ما را نبیند. بدنبالش کشیده می شدم. بی قرار بودم. یک دفتر بود در یک سرک خلوت، کلید را نچرخانده بود که من لچ شده بودم. بی تاب بودم دیگر چه چیزهایی برایم انتظار می کشد.
سرم گَنگسست. وسوسۀ لُچ شدن را دارم، خوش دارم کالاهایم را بِکشم. زیر یک ملحفه سفید و نرم آرام و تنها بخوابم. به طرف تشناب میروم که دستهایم را بشویم و خاله لطیفه را صداکنم که مریض را رسیدگی کند. باید یک روز از خاله پرسان کنم چرا مرا دراز سیل میکند. چشمان سبزش مثل یک رقعه دعوتی میماند. از دهلیز با دیوارهای بلندش میلغزم. داخل تشناب کاشیهای گلدار هم عرق کرده، تاریکی ذره ذره روی تن لُچم میچسپید و با دست روی سینه و گرد رانهایم میمالم. روشنی چراغ تَشناب که میآید خودش را به دَورَم میپیچد. برای آزاد شدن و برای خلاصی، در تاریکی به دنبال آغوشی دستانم را باز میکنم، سرم چرخ میخورد، باید بنشینم. سرما به زانوهایم رسیده. با وجودِ سراسر سیاهش به دورم میچرخد. گفته بودمش هلینا وقتی کالاهایت را میکشی از پشت سر همیشه میبینمت. جان درشتت را خوش دارم، به مردهای جوان میمانی. میشه که موهایت را بسته کرد. موهایت تا کمر روی گردی سَرینت میریزه. از کمر به پایینات مثل یک اسب چُاواَنداز میماند. دوست دارم که ساعتها سیلات کنم و خودت نفامی. داکتر زرغونه گفته بود نروید شاور بگیرید…در من چیزی درون میشد… از همان شب به این طرف چقدر خالی شده ام، یک تانکی کلان که قطره قطره آبش رفته باشد. کلان و خالی مانده باشد. آن همه سال لحظه شماری به یک دقیقه خلاص میشود. راه برگشتی نیست. حتی بیرون رفتن از تشناب یا آخر کردن این دهلیز بلند و سرد. حلقم خشک شده. هلینا کجاست و دیده ام که پستانهای زیبایی دارد. وقتی سینهبندش را باز کنی آرام خود را رها میکند و نرم میغلتند روی پوست. خوش نداشتم که مَردَم باشد. همان تن زنانهاش را میخواهم. سرم چرخ میخورد، گُرُوپ تَشناب را خیره میبینم که شاپرکی از غار هواکش به داخل میآید. چندین بار خود را به دیوار میزند و غبار طلایی رنگ و سبک، ظریفانه از بالهایش به هوا پراکنده میشود. چرخ خورده سقوط میکند و به طرف عکس گروپ، روی جوابچای جمع شده در چُقوری کف تشناب کشیده میشود و خود را درونش میزند، گرفتار میشود، تلاش میکند که بِخیزد. بالهایش بیشتر تَر میشود. چرخ میزند دَور خود یک گِردی با نقش پاهای تَرَش میکَشد. جانکَندن شاپرک، چشمهایم را خسته میکند. چشمانم بسته میشود. هوس میکنم خود را به دست دیوار بِسپارم و روبرویش بایستم و پاها و دستانم را باز کنم و با تمامی حسرت، فاحشه وار خود را رها کنم. جسم سرد و نمناکِ دیواری که کِلکینِ کهنۀ چوبیِ پوسیده و دَرزی که دیوار را دو نیم کرده، میرسد به ستون فقراتم. سرم گَنگَسست. دلبَدی دارم. بدنم سرد و سست شده. مچ پایم هر لحظه ممکن است از هم پاشان شود. خاله گدای گر بلند خنده میکرد با صدایی که به قوارهاش نمیآمد. صدایی که از چیزی و غیر آدمیزادی بود. خندۀ زن وحشیتر و دیوانهتر میشد. خندههایش از حالتِ گُنگَه و خفه، تبدیل به صدای اسبی شده بود. اسب بُزکَشیِ وحشی شده. مغزم خود بخود به شمارش آغاز کرده. همراه با گُپ گُپ دلم. یک… دو… سه… طفلهایی که مرده ولادت دادم هر کدام یک نَمبَر را گرفته و میخندند، گِرد چرخ میزنند و میآیند و چیزی میگویند. یکیشان میخندد و خوش است و لُچ رقص میکنه. یکی شصتش را به دهان گرفته و میمکد. یکی نمبرش را مثل شمشیری بر فرقم نزدیک است بکوبد. دستم را به زیر شکمم میرسانم. نمیفهمم که چی میکنم. کسی دستم را می برد به زیر شکمم یا دست خودم نیست، دست کسی دیگرست. نمی خواهم از دیشب دور شوم. می خواهم همانجا بمانم. من متعلق به دیشبم. همانجا دفن شدم. سرم گَنگَس است. سرم چرخ میخورد و کاشیها تکرار میشوند و درهم برهم و باز میشوند و به سرعت از من دور میشوند، ناخواسته به طرف آیینه میروم، مردی میانسال با کُرتی قهوهیی پشمی و بروتهایی سیاه، درون آیینه به آرامی مرا نگاه میکند. میدانم که میگوید از این تشناب بیرون نشو. میگفتم خاله زور بزن. زور نمیزد شاید میدانست که طفلش مرده. به طرف چپ کج میشوم و دوباره دست میبرم به آیینه و به تیغ که میافتد درون کاسه دستشویی و سرم را بالا میکنم که مرد چشمانش کلان شده و با دو دست گَلونَش را گرفته و از لای انگشتانش به سرعت خون میپرد و کم کم به عقب و پایین میلغزد و شاید پدرم باشد، شاید مرد دیشبی باشد می گفت زنش درحال زاییدن بود و مردش در حال ساختن نطفه یی دیگر. مثل کار هر شبش. مثل کِرمی روی من خم و راست میشد و من بین آمیختهگیها مانده بودم. هیچوقت فرصت نکردم که بشرمم از گناهم. جانم مثل چپلقی بود که میپوشیدم. تاوان می دادم باید. اقرار می کردم باید. سوزش و کمی خوشی. چشمانم بسته میشود و دست میاندازم از جایی بگیرم، با پشت سر میافتم و بینیام دود میکند سرم سنگین میشود، با پشتسر خوردم روی وان پر از آبِ گرم. میگفتم خاله زور بزن. آبش قبل از وقت ترکیده بود. یا اصلا بچهاش مرده بود. به زوری ولادت دادمش. بچهاش مرده بود. دور نافش را دست زدم دستش را کشیدم. ولی کبود و سیاه بود. خاله زور زده بود و راحت شده بود، اما خنده نمیکرد. مرد دیشبی حتی نامش را نمیدانم. زور میزد و عرق میکرد. بند نافش هم دور گردنش پیچیده بود. هلینا خندید که مرده بود بچهاش، میدانستم. خاله لطیفه را گفتم بیا جمع کن. بین تختها پرده بود. روی یک تخت مرد بی نام روی من خم و راست میشد و کنار تخت پدرم روی چوکی آرام نشسته و خیره نگاهم میکند. مادرم بدون اشک گریه می کند. پَنس دو طرف بند ناف. اُکسی تُوسین. بعد از ولادت. ۲۰ میلی. میمالم که جفت را بیرون بکشم. پِلاسنتا. مریضای جیگرخون دیر میاید بیرون. بعضی وقتا حاد شود یخ میگذاشتیم روی شکم مادر. بعضیها بچه میخواستن ولی دختر بود. طفل را کالا میپوشانیدم. طفل خاله کالا نداشت در بقچهاش، چند توته تیکه بود فقط. نمبر و کارت میزدیم. اتاق نوزادان میفرستادیم. یک زمانی میرسید که شلوغ بود و تختی سه نفر قبل از ولادت میخواباندیم. مریض را گوشه میبردیم. یک هزار بده مه مریضات را خوب نگه میدارم. وسط کمرش غار بود. بقه شکل بود. لب شکری بود. خاله گنگه بود، زور میزد و میخندید، هر دقه طفلی میزاید و هر دفه من بودم که بیرون میآمدم از غاری که خون و گوشت بیرون می آید. اپیستومی.. عمقش هنوز باز نیست… سر کم کم بیرون میآید… آبش میآید بیرون وقتی زور میزنه…. طفل را نمیکشیم اصلا…. ارام خودش بیرون میآید… اول سر میآید و بعد شانه میآید… خاله زور بزن… زور بزن خاله… زور میزنم… دردی ندارم… مردی را میزایم که نام ندارد. رویم خم و راست میشود.
.
[پایان]