ادبیات، فلسفه، سیاست

تکه‌ای از زمان

پیاله چای را میان دست هایت می‌چرخانی، گرمایش را با تمام وجود حس می‌کنی و بعد بدون آن که متوجه باشی به لب هایت نزدیک می‌کنی، گرمای چای اکنون میان دهنت است، زبانت گرم می‌شود و وقتی از گلو پایین می‌رود لحظه ی بعد تمام گرمای آن را در وجودت احساس می‌کنی.

پیاله چای را میان دست هایت می‌چرخانی، گرمایش را با تمام وجود حس می‌کنی و بعد بدون آن که متوجه باشی به لب هایت نزدیک می‌کنی، گرمای چای اکنون میان دهنت است، زبانت گرم می‌شود و وقتی از گلو پایین می‌رود لحظه ی بعد تمام گرمای آن را در وجودت احساس می‌کنی.

دست به روی شیشه می‌کشی و به غباری که ا سردی اتاق، روی پنجره را پوشیده، دست می‌کشی، فضایی باز می‌کنی تا برف را ببینی. آدم برفی که روی حویلی با آن کلاه سیاه و چشم های ذغالی اش به سمتت خیره شده، چشمت را به سمت خود می‌کشاند. به دست هایت که دیگر گرم گرم است نگاه می‌کنی و به آدم برفی که تو را به یاد چیزی می‌اندازد، فکر می‌کنی، نه، بی آن که خواسته باشی ذهنت تو را با خود به سمت همان چیزی که می‌خواهد می‌برد، اراده نداری، اصلن نمی خواهی به آن فکر کنی چون نرسیده در آن بخش از زمان که نمی دانی حالا در کجا می‌تواند باشد، همه اش را می‌خوانی، فدا محمد ولد سید محمد، راننده موتر لاری…

صدای گرفته مادرت را می‌شنوی که می‌گوید: ما هم خبر نداریم، از روزی که رفته برنگشته. به مادرت نگاه می‌کنی، نمی دانی چرا دروغ می‌گوید. مردی که لباس خاکستری به تن دارد و کمر بندش را بالای کرتی اش بسته به طرفت نگاه می‌کند. می‌ترسی، ترس ناخوانده مثل ترس تاریکی شب است وقتی سر از لحاف بیرون می‌کنی و نمی توانی چشم هایت را ببندی و نه هم می‌توانی باز کنی، وقتی باز می‌کنی تاریکی را می‌بینی وقتی می‌بندی فکر می‌کنی دستی از میان تاریکی تو را با خود می‌برد و وقتی چشم باز می‌کنی می‌بینی تاریکی واقعی سراسر اتاق را گرفته. پاهایت را میان لحاف دیگری که کنارت خوابیده داخل می‌کنی و دنبال پاهای مادرت می‌گردی، وقتی پیدا می‌کنی و پای ات را کنار پایش و چسپیده به پایش احساس می‌کنی، دست فرار می‌کند، همان دستی که آمده بود تا تو را هم با خود ببرد، همان گونه که فدا محمد را برده بود.

دروازه اتاق باز می‌شود، مردی با کلاه پشمی ترکمنی و با بالاپوش سرمه یی رنگ وارد می‌شود، هنوز هم روی شانه هایش دانه های برف است.

ـ برف می‌بارد؟

چیزی نمی گوید، انگار متوجه نمی شود چیزی پرسیده ای، شاید هم نپرسیده ای. به چشم هایش که نگاه می‌کنی، ناگهان چشم هایی را می‌بینی که انگار از کسی دیگری است. دو چشم های که دوباره تو را به آن تکه ی از زمان که حالا نمی دانی در کجا است می‌برد.

مردی که لباس خاکستری دارد به مردی که کنارش ایستاده و اسلحه یی به دست دارد نگاه می‌کند، مرد سرش را تکان می‌دهد و بعد آرام چیزی در گوشش می‌گوید. هر دو بدون آن که چیزی بگویند می‌روند. مادر که انگار نفسش را قید کرده پس از آن که می‌بیند دو مرد سوار جیب روسی شده و میان گل و لای از کوچه بیرون می‌شود، نفسش را رها می‌کند و بلند نفس می‌کشد.

می بینی دست های مادر می‌لرزد و پاهایش هم، انگار حتا نمی تواند سر پا ایستاده شود، چادرش را بلند می‌کند، عرق پیشانی، بعد چیزی از روی گونه هایش که نمی دانی اشک است یا عرق را هم پاک می‌کند. چادر مادر همین گونه گوشه های دهنش را که انگار کف کرده باشد هم خشک می‌کند. دروازه چوبی صدایی می‌کند و بسته می‌شود، مادر دو چفتی در را می‌اندازد.

با مادر وارد اتاق می‌شوی، همین اتاق است. همان گوشه ای که حالا آن دو چشم از آن جا به سمت تو خیره شده است، اما نه بستره است و نه کسی از پشت بستره بیرون می‌شود.

ـ رفتند؟

ـ ها، اما باید تو هم بروی

ـ کجا بروم؟

مادر خاموش می‌ماند، نمی داند چی بگوید، راستی هم نمی داند کجا برود، در ذهنش دنبال جایی می‌گردد. حالا می‌دانی که جایی برای رفتن نبود. از خودت می‌پرسی، اگر مادر او را روان می‌کرد، کجا باید می‌رفت؟ دنبال جاهایی که به ذهنت می‌رسد می‌گردی، هیچ جایی نیست. حتا قریه هم دیگر جایی برای پنهان شدن نیست. جایی که جمشید رفته بود، تصویر کاکا و زن کاکایت پیش رویت مجسم می‌شود.

زن کاکا علی را می‌بینی که روی حویلی راه می‌رود و دو دسته به سرش می‌کوبد و موهای سرش را می‌کند، مادر را می‌بینی که هرقدر کوشش می‌کند نمی تواند نگه اش دارد، زن کاکا علی، فیروز می‌گوید و جیغ می‌زند، میان گپ های خود از نامزد فیروز یاد می‌کند، از بخت سیاه اش می‌گوید، زن های دیگری را می‌بینی که که به کمک مادر می‌روند، مرد هایی را می‌بینی که با وارد شدن زن ها از روی حویلی کنار می‌روند، زن های دیگر هم نمی توانند آرامش بسازند. صدای زن کاکا علی انگار هنوز در گوش هایت طنین می‌اندازد و بعد ناگهان سر و صدا بلند می‌شود و صدای برخورد چیز سنگینی را با آب می‌شنوی، صدا در تمام وجودت می‌دود و خبر از حادثه ای دیگر می‌دهد. سر و صدا پیرامونت بیشتر می‌شود، نمی دانی چه اتفاقی افتاده است بعد می‌بینی یکی می‌گوید ریسمان… ریسمان و صدایش بلند می‌شود.

تمام بدنت سرد می‌شود، حس می‌کنی میان آب نفس هایت گیر مانده و هی سرد می‌شوی و سردتر و دوباره همان صدا تکرار می‌شود، صدای بر خورد یک چیز سنگین با سطح آب. صدای برخورد چیز سنگین با سطح آب تو را تکان می‌دهد، برمی گردی به اتاق، سردی پیاله چای را میان دست هایت حس می‌کنی.

به صاحب آن دو چشم آشنا که به سویت لب خند می‌زند نگاه می‌کنی، اما این لب خند نیست صدایی است که تو را به سمت خود می‌کشاند، چیزی خطاب ات می‌کند، دو لب را می‌بینی که از هم بیشتر باز می‌شوند و موجی را می‌بینی که صدایی را به سمتت می‌آورد: کاکا… کاکا! وقتی نگاه می‌کنی، باز همان دو چشم است، همان دو چشم سبز، دو چشم سبز فدا محمد و لد…

ـ بخاری را روشن کنم؟

می گویی: روشن بود!

ـ ذغال هم نمانده از چوب ها، خاکستر شده.

با سر تکان دادن دوباره رویت را بر می‌گردانی، از آن دو چشم هراس داری، دو چشم سبزی که انگار به خاطر گناه تو دیگر وجود ندارد. مادر را می‌بینی که از کنار چاه به سمتت می‌آید، می‌گوید:

– برو ببین دروازه حویلی ما بسته است!

صدای مادر با اشک ها و بغض گلونش عجین شده به سمتت می‌آیند، حس می‌کنی صدای مادر شور است.

چند نفری که گرد چاه جمع شده اند گریه می‌کنند، کاکا علی را می‌بینی که می‌لرزد و از چوب های کنار چاه محکم گرفته. بعد روی بر می‌گردانی بروی، به زن های که از پشت شیشه ی پنجره به سمت حویلی چشم دوخته اند خیره می‌شوی.

از دروازه حویلی بیرون می‌شوی، در میان گل و لای و هوای نیمه آفتابی، جاهای خشک را برای پا ماندن انتخاب می‌کنی، در کوچه چند نفر را می‌بینی که روی به روی حویلی کنار دیوار مسجد در آفتاب ایستاده اند وقتی از کنارش می‌گذری از میان گپ های شان تنها چیزی که می‌شنوی نام فیروز است و خاکستر و ماین.

یادت می‌آید که بعد ها شنیده بودی که از فیروز هیچی نمانده بود، می‌گویی پس به خاطر همین بود که درِ تابوت را نگشوده بودند، یادت می‌آید که گفته بودند شاید نیم جسد سوخته از فیروز و نیم دیگر از کدام بنده خدا باشد.

از کوچه اول که رد می‌شوی، چند هم صنفی ات را می‌بینی، می‌گویند: ـ مکتب نمی روی؟ می خواهی خودت را غمگین نشان بدهی، بدون آن که چیزی بگویی از کنار شان می‌گذری، حس بزرگ بودن برایت دست می‌دهد، حالا که یادت می‌آید، لب خند می‌زنی، آن هم وقتی متوجه می‌شوی که لب خند به لب داری که تصویر بی رنگی از خود را روی شیشه ی پنجره می‌بینی. بعد، تصویر خودت یادت می‌آید که همین صبح کنار آیینه وقتی شقیقه های سپیدت را دیده بودی، گفته بودی: چند سال می‌شود؟ و بعد از شمردن آرام گفته بودی سی و یک سال و حالا شده ای چهل ساله.

همان گونه که در ذهنت سال ها را دوباره می‌شماری و حادثه ها را کنار هم می‌گذاری، دوباره گرما را حس می‌کنی، و قطره های آبی که از روی شیشه پنجره لغزیده پایین می‌ریزندد، می‌بینی که مسیر مار پیچ می‌سازند و گاهی هم قطره یی از کنار قطره دیگر می‌گذرد. دوباره یادت می‌آید، دوباره بر می‌گردی به مسیر خانه کاکا علی…

اما ناگهان می‌بینی که سر آدم برفی تکان می‌خورد، به شیشه خیره می‌شوی، دوباره باز هم سر آدم برفی تکان می‌خورد، ناگهان آدم برفی حرکت می‌کند، بعد می‌بینی که آدم برفی سرجایش است و کسی دیگر از پشت او بیرون شده است. همان صاحب دو چشم سبز، همانی که چشم هایش شبیه چشم های فدا محمد ولد… این نام همین گونه در ذهنت حک شده است و هر وقت این نام را می‌گیری همین گونه می‌گویی و گاهی هم نیمه اش را در زیر لب تکرار می‌کنی و بعد ناخود اگاه دو مردی را می‌بینی که لباس خاکستری رنگ پوشیده اند و دنبال فدا محمد ولد سید محمد می‌گردند.

دوباره به آدم برفی نگاه می‌کنی، همان شب است که وقتی آدم برفی ساخته می‌شود، دنبال چیزی می‌گردی و وقتی بر می‌گردی، فدا محمد… نیست.

به اتاق میایی، همان شب است که کاکا علی خانه آمده، وقتی وارد می‌شوی، یادت می‌رود سلام بگویی، می‌گویی:

ـ لالا یک ذغال از چشم آدم برفی افتاده

و او اشاره می‌کند که آرام باشی. از سکوت سرد اتاق می‌فهمی که اتفاقی افتاده و بعد چشم های سرخ مادر و کاکا علی را می‌بینی. مادر هنوز هم گریه می‌کند.

کاکا علی آه می‌کشد و می‌گوید: فیروز را هم بردند، خدا نترس ها… هنوز خاک گور جمشید خشک نشده برادرکش را هم به سربازی بردند.

مادر می‌گوید: امشب می‌آیند.

کاکا هشدار می‌دهد: فدا، از حویلی بیرون نشوی. برو چند روز خانه خسرت بمان، هم طفلک ات را می‌بینی هم شاید اونجه نیایند.

حساب می‌کنی، چند ساله شده؟ انگشت هایت را کنار هم قرار می‌دهی و بعد می‌گویی سی و یک ساله. حالا آن دو چشم سبز رنگ را می‌بینی که نزدیک پنجره شده، ازش چشم بر می‌داری به رگه های آبی که روی شیشه راه افتاده اند خیره می‌شوی، چشم ها و راه های آب دار دوباره تو را بر می‌گردانند، به همان کوچه و میان گل و لای. دوباره قدم بر می‌داری، وقتی نزدیک خانه می‌شوی دروازه باز می‌شود. وارد حویلی که می‌شوی می‌گویی: فیروز کشته شده…

ادامه حرف هایت را می‌خوری، چشم های سرخ فدا محمد ولد… را که می‌بینی، خاموش می‌شوی. بعد آرام می‌گویی که پیش مادر می‌روی.

دوباره همان مسیر گل و لای کوچه را طی می‌کنی، از آن چیزی به یادت نمانده، تنها چیزی که به یادت می‌آید، وقتی وارد اتاق می‌شوی، صدای گریه ها بلندتر شده، همه به درون خانه ریخته اند، به مشکل راه باز می‌کنی تا مادر را بیابی، جسد خوابیده را روی اتاق می‌بینی که رویش را با تکه سفید پوشانده اند، لکه های آب را روی تکه سفید می‌بینی، تکه سفید سفید نیست، آب رنگش را عوض کرده، تکه به روی زن کاکا علی چسپیده، چهره اش را از پشت تکه چسپیده به چهره اش می‌شناسی، ترس سراپایت را می‌گیرد. راهت را گم می‌کنی، نمی دانی چی کار کنی، به دنبال مادر می‌گردی، می‌خواهی هرچی زودتر پیدایش کنی. مادر با رنگ پریده بالای سر جسد نشسته.

آرام نزدیکش می‌شوی و می‌گویی: فدا محمد در خانه است.

میان تاریکی و گل و لای از پشت مادر در کوچه قدم بر می‌داری، صداهای گریه هنوز از خانه کاکا علی شنیده می‌شود. نزدیک دروازه حویلی که می‌شوی، می‌بینی دروازه باز شده است و مادر دم دروازه ایستاده است، چشم های سرگردان مادر را دنبال می‌کنی که به دو سمت کوچه می‌چرخد و در میان تاریکی خیره می‌شود، مسیر چشم های مادر را دنبال می‌کنی، اما همه جا تاریک است. کوچه در تاریکی گم شده است.

مادر می‌گوید: امشب باید بروی، با مامایت گپ زدم…

دروازه اتاق که باز می‌شود، دوباره بر می‌گردی به اتاق، به پشت پنجره. از شیشه به حویلی، به آدم برفی، به درخت ها و به اتاق های بی کاره کنار هم ردیف شده خیره می‌شوی. و به درخت های که شاخه های آن به خاطر سنگینی برف خم شده اند.خبر از توت ها و صدای پرنده ها نیست. دو دست دستکش را می‌بینی که روی تاق می‌افتند و بعد لب خندی را می‌بینی که بعد از آن چشم های سبز دوباره یک تصویر کهنه را در ذهنت تازه می‌کند، می‌گویی این لب خند هم چقدر با این چشم ها برایت آشنا هستند.

ـ امشب مهمان مه استین، کاکا، شهر نو، همونجه خوب یک رستورانت است، قابلی خوبی داره، یک غذای وطنی… گپ اش را نیمه می‌گذارد، و لبخند می‌زند.

همان چشم ها، همان لب خند و همان گونه گپ زدن. و همان گونه گپ خود را نیمه گذاشتن. با خودت می‌گویی: عجب شباهتی!

صدای در زدن به گوشت می‌رسد، سوال را در چشم هایش می‌خوانی، در دو چشم سبزی که به سمت تو نگاه می‌کنند و به دو چشم سبزی که به سمت مادر نگاه می‌کنند، که چه کسی می‌تواند باشد؟

دستکش ها را بر می‌دارد و از اتاق بیرون می‌شود. مادر را می‌بینی که می‌گوید شاید مامایت باشد، آمده دنبالت، مادر را می‌بینی که از کنار پنجره می‌گذرد به سمت دروازه می‌رود، بعد صدای شکستن چیزی را می‌شنوی و سر و صداهایی که بیشتر می‌شوند.

مادر به عجله بر می‌گردد، داخل می‌شود، صدای مادر می‌لرزد، نمی داند چی می‌گوید. پتویی را از روی بستره می‌گیرد و هر دو از اتاق بیرون می‌شوند. سر و صدای کوبیدن دروازه بیشتر و بیشتر می‌شود، مادر را می‌بینی که از تنور خانه بیرون می‌آید و به سمت دروازه می‌رود و یک باره می‌بینی که در دهلیز دروازه خانه ناپدید می‌شود.

نام فدا محمد ولد… را می‌شنوی، دو نفر سرباز را می‌بینی که چند تا شده اند و بعد پرده ها کنار زده می‌شوند، بستره ها باز می‌شوند، صدای فریاد مادر را از بیرون می‌شنوی، پاهایت می‌لرزد از پشت پنجره مادر را می‌بینی که روی زمین افتاده است، پاهایت یخ شده اند، کرخت شده اند نمی توانی تکان بخوری، می‌خواهی گریه کنی نمی توانی. به دو سربازی که برایت لب خند می‌زنند و از اتاق خارج می‌شوند نگاه می‌کنی، از پشت پنجره فدا محمد را می‌بینی که دو سرباز هردو دستش را گرفته اند.

تاریکی دوباره همه جا را می‌گیرد، میان تاریکی گم می‌شوی، سرد می‌شوی، تابوتی را روی حویلی می‌بینی که رویش جا نمازی انداخته اند و مادر را می‌بینی که همان جا کنار تابوت آرام نشسته و به سمت تو نگاه می‌کند و تو صدایی را می‌شنوی که می‌گوید: فدا محمد و لد سید محمد.

 

[پایان]

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش