صدای یکدست زنبورهای بابا یعقوب را میشنید، صدایی که همیشه و هروقت به کلبه میآمدند همراهشان بود، وقتی توی تراس لم میدادند، دنبال هم میدویدند، سیگار میکشیدند، فیلم میدیدند، صدا همیشه بود. مطمئن بود محمد هر جا که باشد، هرجا که برود اگر جایی کندوهای زنبور را ببیند و وزوز وز زنبورها را بشنود غیرممکن است که بوی تن نم خورده ی او را به یاد نیاورد، بوی عرق تنش توی شمال فرق میکرد، محمد گفته بود عرقت اینجا آدم را مست میکند، بوی تمشکهای وحشی را میدهد.نسیمی که از سمت زمینها به صورتش میخورد، پوستش را خنک میکرد. فشار باد را حتی روی مژه هایش هم احساس میکرد و خنده اش گرفته بود. با یک دست روی ساعد دست دیگرش کشید، موهای راست شده را خواباند.