ادبیات، فلسفه، سیاست

برچسپ‌ها: دسترسی محدود

روزی در روزگار ما، زلزله‌ای رخ داد: این زلزله اما، قوی‌ترین آن از زمان اختراع مقیاس ریشتر بود که به ما کمک می‌کرد هشدار‌های آخرالزمانی را اندازه بگیریم. زلزله یک فلات قاره را جابجا کرد. چنین زمین‌لرزه‌هایی اغلب باعث جاری شدن سیل می‌شوند؛ اما این یکی برعکس عمل کرد و تمام آب اقیانوس‌ها را مثل یک نفس عمیق بلعید.
وقتی از خواب برخاست، فهمید که به گریگور سمسا مسخ شده است. همان طور به پشت روی تخت غلتیده بود و به سقف نگاه می‌کرد. مدتی طول کشید تا چشم‌هایش به نور ضعیف عادت کرد.
جانت رویش را از دستشور برمی‌گرداند و ناگهان شوهرش را می‌بیند که روی صندلی کنار میز آشپزخانه نشسته، تی‌شرتی سفید و شلوارکی به تن دارد و او را تماشا می‌کند. شوهرش روزهای هفته را در دفترش در وال استریت می‌گذراند و فقط صبح روز‌های شنبه است که با همین هیبت سر میز آشپزخانه ظاهر می‌شود:
قبلا دیده بودمت، بیشتر از آن‌چه بتوانم بگویم چند بار، اما حضور تو در زندگی‌ام را از شبی به یاد می‌آورم که خانواده من برای شما مهمانی گرفت. والدین تو تصمیم داشتند از کمبریج بروند؛ نه به اتلانتا یا اریزونا، بلکه می‌خواستند به هند کوچ کنند و خود را از شر دردسر‌هایی که پدر و مادر من و دوستان‌شان گرفتار آن بودند، خلاص کنند.