در را که به رویش باز میکنم؛ حالت صورتش مثل وقتهایی است که اتفاق بدی افتاده. سلامم را جواب نمیدهد. روی پنجهی پا بلند میشوم و گونهی سردش را میبوسم.
در را میبندم. پالتوی مشکی اش را در میآورد؛ میدهد دستم و میگوید: «یه ماهوتپاککن بهش بکش، خاکی شده.» میخواهم بپرسم: «تو خاک غلت زدی که پالتوت اینجوری شده؟» که به اتاق خواب میرود و در را پشت سرش میبندد.
پالتو را روی میز آشپزخانه پهن میکنم. ماهوت پاککن را خیس میکنم و میکشم روی قسمتهای خاکی. پاک نمیشود. یک قبض خشکشویی توی گلوش گیر کرده. میخواهم ماهوتپاککن را دوباره خیس کنم که میبینم چند تار مو از پرزهاش آویزان است؛ بلند و شرابی. پالتو را بو میکنم. بوی عطر گرمی میدهد؛ دل چسب. مینشینم کف آشپزخانه. فریبرز همیشه میگوید: «فقط زنای خراب موهاشونو شرابی میکنند.»
این داستان را با صدای نویسنده بشنوید:
در اتاق خواب با صدا باز میشود. هی یادم میرود لولاش را روغن بزنم. خیلی چیزها یادم میرود. مثلا یادم میرود که فریبرز چند سال است به من خیانت میکند. شاید برای همین است که هر بار شوکه میشوم.
در حمام را از داخل قفل میکند. صدای شیر آب میآید. پالتو را آویزان میکنم و به اتاق خواب میروم. چمدانم را از زیر تخت بیرون میکشم. صندوقم را در میآورم و تارهای شرابی را میگذارم کنار چیزهای دیگر. تار موها از همه بیشتر است. صدایی میآید. چراغی زیر تخت روشن و خاموش میشود. دست میاندازم بیرون میآورمش. گوشی موبایل است اما گوشی فریبرز نیست. چراغش روشن میشود و نام حمیرا میافتد و باز خاموش میشود. دستم میلرزد. گوشی میافتد. هنوز از حمام صدای آب میآید. گوشی را بر میدارم. فقط شمارهی حمیرا در حافظهاش است. یادداشتش میکنم. گوشی را سر جاش میگذارم و چمدان را هل میدهم زیر تخت.
بر میگردم آشپزخانه. صدای آب قطع شده. بوی عطری که در خانه پیچیده آزارم میدهد. دستهام هم بو گرفتهاند. میشویمشان. سالاد را از یخچال در میآورم. روش روغن زیتون و سرکه میریزم و هم میزنم. چیزی در دلم هم میخورد. خسته شده ام. امشب تمامش میکنم. بر میگردم تهران. چند وقت است چمدانم را بستهام؟ هر بار به خودم میگویم، این آخرین فرصت است.
میز شام را میچینم. در حمام باز میشود. پلو را از پلوپز بر میگردانم در دیس. خورشت را میکشم. فریبرز دارد با حوله موهاش را خشک میکند. مینشیند پشت میز آشپزخانه. میگویم: «عافیت باشی.» نگاهی به میز شام میاندازد و میگوید: «دو تا قرص خوردم که برم بخوابم ولی از شام خوشمزه خانوم گل هم نمیگذرم.»
خراشی روی دستش افتاده. نگاهم روش ثابت میماند. باید جای ناخن باشد. روی خراش را میمالد و میگوید: «گرفته به در ماشین.» غذا از گلوم پایین نمیرود. هر چه میجوم و میخواهم فرو بدهم باز توی دهانم میچرخد. فریبرز ولی با اشتها میخورد: «چیزی شده؟ چرا شامتو نمیخوری؟» آب میخورم و لقمه را فرو میدهم: «سر شب گرسنم بود، یه چیزی خوردم.» خراش روی دستش را نگاه میکنم.
امشب میروم. دکتر راست میگفت. میگفت: «نرو شهرستان. رفتن از این شهر هیچی رو عوض نمیکنه. فقط تو زودتر از پا در مییای.» میگفت: «اگه رفتی، لااقل کارتو ول نکن. بزار سرت گرم چیزی باشه.»
نه تنها آمدم شهرستان؛ خانه نشین هم شدم. از سین جیمهای هر شبه خسته شده بودم.
«کجایی خانومی؟ چته امشب؟» فریبرز تکانم میدهد. روی صندلی جا به جا میشوم: «هیچی. یه کم سرم گیج میره.» بلند میشوم و میگویم: «یادم رفته آشغالا رو ببرم.» به اتاق خواب میرود و با کیسه ای سیاه بر میگردد. کیسه زباله را از دستم میگیرد.
میز را جمع میکنم. ظرفها را میشویم. فریبرز روزنامه صبح را ورق میزند. شیر آب را که میبندم، میگوید: «راستی فردا شام درست نکن. میریم بیرون.» میگویم: «به چه مناسبت؟» دست میکشد به موهای کوتاه و مشکیام که همه این سالها نه گذاشته رنگش را عوض کنم نه مدلش را. بغلم میکند و میگوید:«به این مناسبت که تو تنها خانومِ این دنیایی.» گردنم را میبوسد و به اتاق خواب میرود.
چراغها را خاموش میکنم. پردههای سالن را کنار میزنم. آسمان اینجا بر عکس تهران پر ستاره است؛ ولی امشب آنقدر گرفته که فکر میکنم تا یکی دو ساعت دیگر ببارد. بچه که بودم عاشق ستارهها بودم. هزار بار گفتم: «بیا بچه دار شیم. زندگیمون خیلی یکنواخت شده.»
– نه یکنواخت نیست. تو اینجوری فکر میکنی.
– بچه زندگیو گرم میکنه.
– الان سرده؟
– من از صبح تا شب خونهام. حوصلم سر میره.
– سر کار میرفتی حوصلت سر نمیرفت؟ زندگیت گرم بود؟
– خجالت بکش. همکارای من همه خانم بودن. سر و کارم هم که با بچههای مهد کودکی بود.
– مادرمم همین اراجیفو تحویل بابام میداد. میگفت مشتریای آرایشگاه همشون زنن. بابامم باور میکرد. آخرشم ما رو گذاشتو با یه لندهور رفت.
می نشینم روی کاناپهی کنار پنجره. همیشه حرف مادرش را که پیش میکشید، بحث را تمام میکردم. اسم مادرش را که میآورد داغ میشد. گر میگرفت. دستهاش را روی شقیقههاش میگذاشت و فشار میداد. رگهای پیشانی اش بر آمده میشد و با بغض میگفت: «اگه یه روز بهم خیانت کنی میکشمت.» وهمیشه «میکشمت» را چند بار تکرار میکرد.
دکتر میگفت: «راضیش کن بیاد پیش من.» ولی تا حرف دکتر را پیش میکشیدم از کوره در میرفت و هر چه دم دستش بود پرت میکرد و میگفت: «دیوونه خودتی. میخوای منو ببری پیش دکتر روانیا برام پرونده درست کنی که وقتی خواستی طلاق بگیری به همه بگی من روانیم.»
می روم پشت در اتاق. گوش میکنم. صدای خرخرش میآید. در را باز میکنم. صدای جیرجیر لولاش بلند میشود. فریبرز در جاش غلت میزند. چند لحظه بی حرکت میمانم. چمدان را از زیر تخت بیرون میکشم. در را میبندم. جیرجیر نمیکند. یادم میافتد مدارکم در داشبورت ماشین است. امروز فریبرز با ماشین من رفته بود. جیب پالتوش را میگردم و سوییچ را بر میدارم.
ماشینم را جای ماشین خودش پارک کرده. درش را که باز میکنم بوی همان عطری میآید که از سر شب کلافهام کرده. مدارکم را از داشبورت برمیدارم. چیزی روی لاستیک ماشین برق میزند. تکه ای از یک ناخن مانیکور شده است.
برمیگردم بالا. به آژانس زنگ میزنم. چمدان و کیف دستیام را بر میدارم و از خانه میزنم بیرون.
روی سکوی جلوی مجتمع مینشینم. به ساعتم نگاه میکنم. چند دقیقه از دوازده گذشته. اولین بار است که این ساعت از خانه آمدهام بیرون. اولین بار است که به فریبرز نگفتهام و آمدهام بیرون. دلم میخواست میتوانستم روبروش بایستم و هر چه در دلم است بیرون بریزم. نمیتوانم. میدانم که نمیتوانم. وقتی در چشمهام خیره میشود، وقتی دستهام را میبوسد، همه چیز یادم میرود. باید به حمیرا زنگ بزنم. شماره را در میآورم. نگاهش میکنم. دستم میلرزد. ماشین آژانس میآید. شماره را در جیبم میگذارم و سوار میشوم.
آسمان قرمز است و برف، نم نم میبارد. آن شب هم که آمدیم این شهر، برف میبارید. سردم بود. در پالتوم مچاله شده بودم. دوست نداشتم از تهران بروم. میخواستم بگویم نه؛ نمیآیم. نتوانسته بودم، مثل همیشه و او گفته بود: «عاشقتم.» مثل همیشه. همه میگفتند: «چرا یه همچین مردی باید عاشق تو بشه؟» ازش پرسیدم: «چرا آدمی مثل تو باید عاشق من بشه؟» گفت: «تو اولین کسی بودی که بهم محل نذاشتی. اولین کسی بودی که هزار بار دنبالت افتادم و جوابمو ندادی. اولین کسی بودی که به من ثابت کردی مثل مادرم نیستی.»
وارد پارکینگ ترمینال میشویم. کرایه را حساب میکنم و چمدانم را بر میدارم. به ساختمان ترمینال میروم و بلیط میخرم. چند دقیقهای تا حرکت اتوبوس مانده. برف شدت گرفته. از آقایی که پشت گیشه است میپرسم: «ممکنه جاده بسته باشه؟» میگوید: «تا آخرین اطلاعی که داریم بازه. اگه بسته باشه بر میگردین همین جا و پول بلیطتونو پس میگیرین.»
اگر جاده بسته باشد، نمیتوانم برگردم خانه. حتما تا آن موقع فریبرز بیدار شده. باید بروم هتل. اگر هتلها را بگردد و پیدام کند؟ باید به حمیرا زنگ بزنم. کاش قبل از رفتن، میدیدمش. لااقل این آخری را میدیدم. کسی از بلندگو میگوید: «مسافرین به مقصد تهران، چمدانهایشان را تحویل دهند.»
شاگرد راننده چمدانم را میگیرد و شماره ای را روی بلیطم میچسباند. سوار میشوم. تا اتوبوس شلوغ نشده باید به حمیرا زنگ بزنم. لااقل صداش را بشنوم. حتما صداش هم مثل موهای بلند و شرابیش وسوسهبرانگیز است. دستم میلرزد. شماره را میگیرم. آرنجم را به شیشه تکیه میدهم تا لرزشش کمتر شود. مردی از آن طرف خط میگوید: «بله؟» صِدام در نمیآید. انگار کسی گلوم را فشار میدهد. میگویم: «حمی…را… با… حمیرا کار داشتم.» میپرسد: «شما باهاشون نسبتی دارین؟» قلبم در دهانم میزند. میگوید: «الو؟ الو؟ صدامو میشنوید؟» میگویم: «آره….دوستشم.» میگوید: «برای دوستتون مشکلی پیش اومده. ما به شمارههایی که تو گوشیش بود زنگ زدیم. کسی جواب نداد…» صدای مرد دیگری از آن طرف خط میآید: «قربان، بازپرس ویژه قتل تشریف آوردن جنازه رو ببینن.»
گوشی از دستم میافتد. کسی کنارم مینشیند. دولا میشود و گوشیام را بر میدارد. روی دستش جای خراشی تازه است. انگار که کسی ناخن کشیده باشد.
.
[پایان]