دست گذاشته بود روی شانه مرد. «آقا اینجا قبر زن منه.»
مرد برگشته بود سمتش. دو تا چشم قرمز انگار که تویشان حیوانی سربریده باشند زل زده بود به او. یک لحظه نفسش بالا نیامده بود. مرد انگار که از دیدن او تعجب کرده باشد، بلند شده بود. با عجله خاک روی زانوها را تکانده بود و بیآنکه چیزی بگوید قدم بلندی برداشته بود و از روی قبر مریم رفته بود به سمت قطعههای پایینتر.
زورش گرفته بود. داد زده بود. «دیگه این ورا نبینمتا.» گاوی گوسفندی چیزی هم پشتبندش گفته بود. مرد انگار از روز تشییع جنازه پیراهن مشکی را نشسته بود و سفید مات بیضی شکلی از عرق پشت پیراهنش دهن کجی میکرد. سر برنگرداند. «مادرجنده» بلند گفته بود. طوری که سه چهارقبر فاصله مانعی برای نشنیدن نباشد. مرد اما همان طور به راه رفتنش ادامه داده بود.
گوشهایش داغ شده بود. دستها را مشت کرده بود و دویده بود به سمت مرد. پایش گرفته بود به قبر کناری ِمریم. سکندری خورده بود. عصبانیتر شده بود. پشت یقهی مرد را گرفته بود. برش گردانده بود. مرد بدون مقاومت برگشته بود. «میشنوی چی میگم یا کری؟» تکانش داده بود. گردن و سر مرد روی بدنش تاب خورده بود. نگاهش جای دیگری بود. به سمت راست او. به سمت چپ خودش. شاید به سمت قبر مریم. هلش داده بود عقب. مرد دوباره برگشته و به راهش ادامه داده بود.
حالا که زنگ در را برای دومین بار میزد یادش نمیآمد آن روز برف میبارید یا باران. فقط سرمای تیغهی سنگی قبر مریم را به یاد داشت که وقت شستن دستش را بی حس کرده بود و خیسی خیابان را که حافظهی تصویریاش را بهم ریخته بود و باعث شده بود یک ربعی لالهی اول و دوم و سوم را بگردد تا مریم را پیدا کند. صدای بازدم عمیقی را از پشت آیفون شنید. در صدایی کرد و باز شد. افسوس خورده بود؟ حرصش گرفته بود؟ این طور نفس بیرون دادن چه معنایی داشت. انتظار داشت از پشت آیفون بپرسد یا بپرسند «کیه؟» و احتمالا در را باز نکند. خوشبختانه نپرسید. نمیدانست چه بگوید. هرجوابی به نظرش مضحک و البته اسفبار میرسید. من همانی هستم که چهار بار در هفته میآیی سر قبر زنش. من همانی هستم که به مادرت فحش دادم و اصلا از گفتنش پشیمان نیستم. من همانی هستم که…
اصلا آنجا چه میکرد. نمیفهمید. چه چیزی او را کشانده بود دم در خانهی مردی که برای همسر مردهاش گلهای هم نام و مورد علاقهاش را میآورد؟ چرا مرد در را باز کرده بود. جای دست خیس از عرقش روی در ماند. اولین بار توی یکی از خیابانهای اطراف دانشگاه به خودش جرات داده بود و دست مریم را گرفته بود. گرمای دست مریم خزیده بود کف دستش. پخش شده بود توی هر انگشت. مریم گفته بود«دستات چقد عرق میکنه» و لبخند زده بود. با عجله دستش را کشیده بود روی شلوار. معذب گفته بود«بدت میاد؟» مریم شانه بالا انداخته بود که یعنی نه. دوباره دست مریم را گرفته بود. لبخند زده بود و توی دلش ذوق کرده بود که دختر مورد علاقه اش از دستهای عرق کرده بدش نمیآید.
کف دستها را کشید روی باسن و نگاهشان کرد. دوباره زیر نور چراغ اتوماتیک راه رو میدرخشیدند و خیس بودند. خانهاش طبقهی چهارم بود. دکمه سمت راست آسانسور را زد. پیکانی نشان میداد که آسانسور دارد به سمت پایین میآید. کنارش با چراغهای کوچک قرمز نوشته بود شش.
دفعهی قبل که مرد را تا آپارتمانش تعقیب کرده بود، دقت نکرد آنجا چند طبقه است. برایش مهم نبود. تنها با طبقهی چهارم واحد دوازده کار داشت. کارش که تمام میشد دیگر برایش طبقه و واحد و آدمهای آن ساختمان اهمیتی نداشت. خانه به سر و وضعش نمیآمد. نوساز. بالای شهر. احتمالا بزرگ. از همسایهها پرس و جو کرده بود. هیچ کس یک آقای سیاه پوش با موهای ژولیده را نمیشناخت. هیچ آدرس دیگری از مرد نمیدانست.
چراغ راه پله خاموش شد. حالا تنها پیکسلهای قرمز آسانسور مشخص بود که عدد یک را نشان میداد. صدای درب کشویی آسانسور را که شنید درب بیرونی را باز کرد. وارد آسانسور شد. دکمه طبقهی چهارم را فشار داد. درب کشویی تا نصفه نیامده بود که پاگذاشت جلویش. چقدر به مریم بدهکار میشود اگر هیچ چیز خاصی نباشد. اگر مردکهی سیاه پوش فقط دیوانهای چیزی باشد. شاشیده به شش سال زندگی زناشوییاش.
بوی مریم پیچید توی آسانسور. از وقتی مرده بود بیشتر عطرش را حس میکرد. بیشتر فکر میکرد. بیشتر شک میبرد. تصویر دست مشت شدهی مرد که تویش پنج شاخه مریم بود جلوی چشمهایش آمد.
«لطفا مانع بسته شدن درب نشوید. لطفا مانع بسته شدن درب…»
پا را عقب کشید. در بسته شد. اگر بوده باشد چی؟ اگر یک چیزهایی بوده باشد؟ اگر تمام دوستت دارمها خوب بخوابی عزیزمها و بلند شو نمازبخوانها دروغ بوده باشد چه. کنارغسالخانه خم شده بود سمت برادر مریم و با صدای بیجوهر گفته بود: «این یارو کیه اونجا وایساده میشناسیش؟»
برادر مریم چشم انداخته بود و گفته بود: «نه من فک کردم از فامیلای توئه.»
«برو یه پولی بذار کف دستش ردش کن بره.»
همان لحظه یکی داد زده بود مریم نهاوندی . دید که مریم را توی یک برانکارد پلاستیکی طوسی و سبز لبه دار گذاشتهاند. تا به خودش بیاید که اشک بریزد خودش را بزند یا داد بکشد مریم را بلند کرده بودند و لااله الا الله گویان، برده بودند و گذاشته بودند توی یک چالهی سه متری که سهمش از دنیا تنها یک مستطیل آبی رنگ بود.
درست یادش نمیآمد کی مریم را توی قبر گذاشت؛ برادرش، پدرش، عمویش؟ تنها تکانهای دستی را میدید روی شانهی مریم. معاد، حق نشر، حق میزان، حق صراط… داشتند تلقین میخواندند که یک وقت مریم آن طرف چیزی یادش نرود.
تا به خودش بیاید خاک ریخته بودند روی مریم. مریم گم شده بود لای خاکها. نشسته بود کنار برآمدگی روی قبر. گلها را پرپر کرده بود. مادرمریم روی سرش خاک ریخته بود و گفته بود: «خاک سرده، مادر،» تا شاید بند بیاید اشکهایش. بندآمده بود. نه از خاک.
در آسانسور باز شد. واحد دوازده. روز تولد مریم. لای در باز بود. لحظه ای پشت در ایستاد بعد با دست در را کامل باز کرد. به داخل نگاهی انداخت. کسی نبود. نمیدانست چطور شروع کند. باز دعوا کند یا آرام و منطقی حرف بزند. میترسید اگر دعوا کند دوباره مرد لال شود. شب قبل خواب به چشمانش نرفته بود و به این نتیجه رسیده بود باید هرطور شده از مرد حرف بکشد. باید خیال خودش را راحت کند. نمیتوانست تا آخر عمر اینطور خیالاتی باشد. دیوانه میشد. همین چند روز هم نتوانسته بود درست بخوابد. کابوس دیده بود.
با صدای نسبتا بلندی گفت: «ببخشید.»
صدای باز شدن دری که نمیدیدش، آمد. مرد سیاه پوش با رکابی طوسی و شلوارک طور دیگری به نظر میرسید. دستهایش خیس بود.
«بفرمایید.» اولین کلمه ای بود که از مرد میشنید.
کفشهایش را درآورد. پا روی پادری گذاشت و وارد شد. مریم خوشش نمیآمد بدون کفش پا روی زمین بگذارد و وارد خانه شود. چشمهایش مثل قبل قرمز نبود. روی میز وسطهال چند شاخه مریم توی یک گلدان کریستال بود. یکدفعه برگشت و به مرد که پشت سرش بود نگاه کرد. یک متری بین شان فاصله بود. میتوانست با یک جهش بیافتد روی مرد و با دستها خفه اش کند.
مرد خیلی عادی گفت: «بفرمایید بشینید. ده دقیقه پیش چای دم کردم. الان براتون میریزم»
روی یکی از صندلیها نشست. غنچهی یکی از مریمها را کند و بین اشاره و شست نگهش داشت. تلویزیون روی کانال بی بی سی بود و بیصدا. روی میز تلوزیون پر از فیلم با جعبههای پلاستیکی بود. زیر سیگاری کنار مریمها پر از ته سیگار بود اما خانه بوی سیگار نمیداد.
نیامده بود کسی را خفه کند. تنها میخواست خفه نشود از این شک و تردید. صدای پر شدن کتری را شنید. حالا مرد پشتش به او بود. گاز جرینگی صدا کرد و روشن شد. مرد برگشت و روی کاناپه که دست رو به روی او بود نشست.
قبل از اینکه چیزی بگوید مرد سیاه پوش گفت:«نمیدونم آدرس منو چطور پیدا کردید، اما وقتی دیدمتون اصلا تعجب نکردم.»
دستهایش پر مو بود و چند تار مو در ناحیهی شکم از زیر زیر پیراهنی بیرون زده بود. مریم زیاد از موی بدن خیلی خوشش نمیامد. به خاطر همین مجبور بود هربار قبل از هم خوابگی موهای سینه اش را بتراشد.
«ببین…» صدایش خش داشت. با سرفه ای گلو را صاف کرد. «ببین، من نیومدم اینجا تا باهات دعوا کنم. من فقط میخوام بدونم تو چه ارتباطی با زنم داری.»
شروع ناامیدکننده ای داشت. نباید میگفت فقط. از موضع ضعف وارد شده بود. مرد سیاه پوش پای پشمالوی چندش آورش را روی دیگری انداخت و گفت:«من کاملن بهتون حق میدم. ازین بابت که چند وقته شمارو اذیت کردم متاسفم. نمیدونم چطور باید توضیح بدم. دو سه روز پیش میخواستم خودم خدمت برسم و یه جوری براتون توضیح بدم اما مثل اینکه به اندازه شما زرنگ نبودم چون نتونستم آدرستونو پیدا کنم. »
موقع حرف زدن هم به او نگاه نمیکرد. نگاهش مات بود. ناخالصی داشت. انگار چشمهای مخاطبش را نیممتر به راست برده بودند. آنجا را نگاه میکرد. «من کاملا درکتون میکنم.» با دست به پای راست او اشاره کرد که از وقتی نشسته بود لحظه ثابت نمانده و مداوم تکانش میداد.
یک لحظه از خودش بدش آمد. «ببین من نیومدم اینجا برام اظهار شرمندگی کنی. جواب سوالمو…»
صدای سوت کتری بلند شد. مرد سیاه پوش بلند شد و در حین رفتن به سمت آشپزخانه گفت: «می فرمودید.»
از آرامش مرد سیاه پوش کلافه شده بود. «بهت میگم جوابمو بده. چایی پیشکشت.» صدایش را بلند کرد.
مرد سیاه پوش برگشت. جوری نگاهش کرد که انگار میخواست بفهماند این جا نمیتواند هرجور خواست رفتار کند. سعی کرد آرامشش را حفظ کند. صدای سوت توی گوشش بود. بلند شد ایستاد. «ببین، آقا، یا همین الان به من میگی با زن من…»
زنگ در به صدا درآمد. مرد انگار که بخواهد در آغوش بگیردش به سمتش آمد اما یک قدم مانده ایستاد. شاید اگر جلوتر میآمد او بغلش میکرد. از کنارش گذشت. دکمهی باز کردن در آیفون را زد. «من هیچ ارتباطی با همسر شما نداشتم. تنها چیزی که از همسر شما میدونم همون نوشتههای روی قبرشونه.»
به سمت در ورودی دوید. از چشمی نگاه کرد. «میشه الان از خونه من برید بیرون. ازتون خواهش میکنم. الان اصلا موقعیت مناسبی نیست»
ورق برگشته بود.
«من هیچ جا نمیرم تا تکلیفم روشن نشه. همین جا میمونم.»
مرد سیاه پوش در را باز کرد. یک خانم میانسال با دختربچهای توی بغلش وارد شدند. خانم به مرد سلام نکرد اما او را که دید با تعجب نگاهی بینشان رد و بدل شد و مرد سیاه پوش گفت:«از همکارام هستن.»
زن با پوزخندی گفت«همکار؟» بعد رو کرد به او و گفت:«بفرمایید توروخدا. بفرمایید. ببخشید من مزاحم صحبتتون شدم.»
سلام کرد. روی مبل نشست. زن دختر را روی زمین گذاشت. دختر خندید:«بابا آمپولش جاش درد میکنه. خیلی محکم زد.»
مرد سیاه پوش دختر را بغل کرد: «اشکال نداره بابا. عوضش زود خوب میشی»
پشت سر مرد سیاه پوش بخار کتری بلند شده بود. نشست همان جای قبلی و دختر را روی پاهایش نشاند. «مامان میگه باید دوتای دیگم بزنم. من دیگه نمیزنم.»
«باشه باباجون. نمیخواد بزنی. من خودم به مامان میگم اون دوتا رو بندازه دور.»
صدای زن از اتاق دیگری آمد:«چیچی رو بندازم دور. بایدآمپولشو بزنه که زودتر خوب شه. شنبه باید بره مدرسه.»
دختر بچه صدایی شبیه مویه از خودش در اورد. زن از پشت سرش گذشت و وارد آشپزخانه شد. «شاهین، چرا چای نریختی واسه دوستت. » لباسش را عوض کرده بود و راحتی پوشیده بود.
شاهین گفت:«می خواستم بریزم دیگه تو در زدی.»
زن در حالی که داشت چای میریخت و پشتش به او بود، گفت:«شما از آشناهای انتشارات هستین؟ »
نگاهش را از خط شورت برجستهی کپلهای زن برداشت و به شاهین نگاه کرد. شاهین انگار که هول شده باشد چیزی بی صدا گفت که او نفهمید. «بله. توی انتشارات. بله.»
زن چای را روی میز گذاشت و دست دختر را گرفت و از روی پای شاهین بلندش کرد. «پاشو مامان جان. پاشو بریم توی اتاق. بابامی خواد با همکارش حرف بزنه.»
نمیدانست چه کار کند. این مردکه زن و بچه داشت. مریم را چه به مردی که زن و بچه داشته باشد. «نه بفرمایید. این حرفها چیه. ما دیگه حرفمون تموم شده بود. من داشتم رفع زحمت میکردم.»
زن از خدا خواسته روی مبل کناری شاهین نشست. آرامتر از معمول به شاهین گفت: «بالاخره میخوان باهات قرار ببندن؟» شاهین گفت:احتمالش زیاده عزیزم.»
آرامتر از قبل گفت: «خوبه چون قبض موبایل جفتمون فردا یه طرفه میشه.»
چایش را برداشت و به زور یک قلپ خورد. زبانش سوخت. بلند شد: «با اجازه تون من مرخص میشم.» دستش را جلو برد. «خداحافظ شاهین جان.»
شاهین با نگاهش از او قدردانی میکرد. احساس سبکی داشت. در حین رفتن نگاهش را به راه روی باریک کنار اتاق انداخت. در انتهایش اتاق دیگری بود که دیوارش با کتاب پر شده بود. یک لحظه ایستاد. انگار که مریم توی آن اتاق قایم شده باشد. برگشت به سمت زن و گفت: «می تونم از دستشوییتون استفاده کنم؟»
«خواهش میکنم.»
با دست اشاره کرد: «همین سمت چپ، دومین در.»
وقتی وارد راهرو شد یک لحظه به عقب نگاه کرد. شاهین و زن مشغول صحبت بودند. زن انگار داشت با صدای آرام سرش داد میزد. پا به اتاق گذاشت. صدای سوت کتری از گوشهایش بیرون نمیرفت. یک میز تحریر گوشه اتاق بود. رویش چند تا قبض برق. توانست اسم رویش را تشخیص دهد. شاهین ناصری. چند کاغذ آ چهار و یک خودکار. دو سه تا کتاب هم این طرف و آن طرف روی زمین افتاده بودند. هیج اثری از مریم نبود. به صورتش آب زد. از تصویر توی اینه خجالت میکشید. از مریم که قرار بود مثل چند شب گذشته توی خوابش بیاید خجالت میکشید.
از خانه بیرون آمد. چند بار دکمه کنار آسانسور را زد. آسانسور توی طبقه چهار مانده بود. سوار شد. سعی کرد عمیق نفس بکشد. دکمه بالای پیراهنش را باز کرد. از خودش بدش میآمد. از شاهین ناصری بدش میآمد. از صدا سوت کتری که هنوز توی گوشش بود بدش میآمد. سوار اتومبیلش شد. استارت زد. دستها را روی فرمان گذاشت. عرق از زیر دستش روی فرمان لیز میخورد. توی راه خانه سعی کرد به چیزی فکر نکند. سعی کرد از حس سبکی که داشت لذت ببرد. حس سبکی که هرلحظه ممکن بود جایش را با شک دوباره عوض کند. تقریبا خیالش راحت بود که چهار سال زندگی مشترک را با کسی تقسیم نکرده بود. امکان نداشت مریم با یک مرد زندار ارتباط داشته باشد. بعید بود. وارد خانه شد. حالا دیگر میتوانست با خیال راحت روی تخت خواب دو نفره شان بخوابد. از بوی بالش مریم لذت ببرد و کابوس نبیند.
بیآنکه چراغ را روشن کند رفت توی اتاق خواب. خودش را پرت کرد روی تخت. بو کشید. چند دقیقه ای همان طور ماند. بلند شد. دست کرد توی جیبش. پاکت سیگار را درآورد. یک نخ برداشت. فندک زد. نور فندک سمت راست اتاق را روشن کرد. روی پاتختی مریم چشمش به چیز آشنایی خورد. فندک را جلو برد. بین کتابهای کنار هم چیدهشدهی مریم سه کتاب زرد و قهوهای و آبی کنار هم با نام نویسندهی شاهین ناصری قرار داشت.
بوی مریم بلند شد. از بالشت، از کتابها، از دستهایش.
.
[پایان]