ادبیات، فلسفه، سیاست

آینه‌ای که بوی لیمو می‌داد

پادکست مجله نبشت را اینجا بشنوید:

مطالب مرتبط

همیشه عطرزن دیرتر از خودش ازآ‌پارتمان سمت راست، دو طبقه بالاتر، خارج می‌شد. تاعطر آشنا بخواهد از لای در هجوم ببرد به مشام و خاطره و او را دیوانه کند، زن دیگر در پاگرد پله‌های طبقه ی پایین بود. با دستی به چرخ صندلی‌اش فشار می‌آورد تا دور خودش بگردد و با دستی در خانه را باز می‌کرد. از بالا که نگاه می‌کرد، تنها دستی رنگ پریده می‌دید که نرده را چنگ زده و به پاگرد که می‌رسید، حاشیه‌ی چرخان و مواج دامنی سرخ و صدای پاشنه‌ی کفشش بود که در گوشش می‌پیچید که تق تق می‌کرد و دور می‌شد.

صدای تق تق پاشنه‌ها و بوی عطر همیشه چند ساعتی می‌ماندند و بعد کم کم طوری که نرنجانندش، محو می‌شدند.

زن را هرگز ندیده بود. جز رنگ پریدگی دستش، صدای منحصر به فرد راه رفتنش، عطر تنش و موج دامنهای رقصانش در پاگرد هر طبقه، از او چیزی نداشت. چیزی نداشت جز همینها و تنها یک خنده. خنده‌ای بلند و واضح که شبی سر داده بود. شبی که نه عطرش تنها بود و نه صدای پاهایش بر پله‌ها.

تنها همان خنده اضافی، آن خنده‌ی رها و گریزان کافی بود تا او را نه مانند همیشه مسخ شده به دنبالش در راه پله، که روزها به هزارتوی غربت و بی‌کسی‌اش برماند. دختر پرستاری، روزی چند ساعت با او بود. همیشه دستانش تند و بی‌وقفه در حرکت بود به گرفتن فشار خون و عوض کردن ملافه‌ها و پختن چیزکی و آب دادن به گلدان‌ها. و چانه‌اش تندتر و ماهرتر در جنبش، تا به اندازه‌ی سهمیه‌ی یک روزش غر بزند که چرا داروهایش را نخورده باز و چرا از خانه بیرون نمی‌رود و چرا به جای راه پله‌ی ساکت، آن طرف خانه، از پنجره، پارک روبرو را نمی‌پایید با بادکنک‌های رنگیش و کودکانی که آویزان به انتهای نخ بادکنکها جیغ می‌کشند.

زبانش را به لبهای خشکیده‌اش کشید و به ساعتش نگاه کرد. امروز می‌خواست زن را ببیند. از او بیشتر می‌خواست. جز عطر و صدای پا. جز پرهیب محوی که می‌چرخد و از پله‌ها پایین می‌رود و هیچ وقت نفهمید که کی بالا می‌رود پس. صورتش را می‌خواست و صدایش را، به قدر سلامی.

لای در را باز گذاشت و صندلی چرخدارش را زیر رخت آویز جا داد. از اینجا می‌شد نصف در آپارتمان روبرو را دید. پله‌هایی که به طبقه‌ی بالا می‌رود و این طرف تر حتی آن‌هایی را که می‌رود پایین.

زن تازه پایین رفته بود و مرد می‌خواست اینبار آنقدر آنجا بنشیند تا برگردد. هفت پله از پاگرد پایین، تا در خانه‌اش می‌آمد و بعد چرخی و هفت پله رو به بالا. جز این دیده نمی‌شد. هفت پله، صورت. دامنی مواج که دل را هم با خود چرخی می‌دهد و رها می‌کند. و هفت پله که او پشت می‌کند و بالا می‌رود. نگران بود. او را هرگز در راه بالا رفتن ندیده بود. جز دست رنگ پریده و عطر آشنا چیزی از او نداشت. پله‌ها را دوباره شمرد. هفت تا. محکم و پهن و سفید با نرده‌ای از چوب تیره که ردیفشان کرده بود پشت سر هم. روی دیوار پاگرد پایین، آنجا که زن قرار بود بچرخد و تن شود ناگهان، عکسی بود از جنگلی طلایی با فرشی از برگهای سرخ و زرد و آسمانی تیره آن بالا. دستهایش آرام و بی‌تحرک یکی روی دیگری و هردو بر زانو، در انتظار بودند.

صدای دخترک پرستار از داخل ‌آمد که چیزهایی می‌گفت دربارۀ خاک روی کتابها و شیر آبی که چکه می‌کند و باز پرسید چرا نمیذارین کمی مرتب کنم اتاقتون رو؟ همه جا رو کاغذ ورداشته. مرد چشم بست و سرش را به کناره‌ی در تکیه داد. وجودش را وسیع و کم ارتفاع، مثل مهی رقیق بر پله‌ها روان کرده بود. دختر گفت غذایش روی میز است و وعده‌ای داخل فر. کافیست فلان دکمه را فشار دهد تا… و رفت. شلخته و با عجله. با کفش کتانی آبی‌اش و و شلوار جین آبی‌‌ترش از پله‌ها پایین جهید و بی اینکه به نرده‌ها نگاهی بیندازد، رفت و تپ تپ پاهایش را هم با خود برد.

سکوت… انتظار… مرد تمام پله‌ها را در آغوش گرفته بود. او را نیز، اگر می‌آمد.

تق… تق… لرزید و چشم باز کرد. هوای بی‌عطر راهرو را به سینه کشید و مثل حیوانی مشکوک، منتظر ماند. صدای پا… تق… تق… تق… زنی، با زنبیلی به وزن خودش، بر پله‌ها ظاهر شد. تا بیاید و چشم از او بگیرد و صندلی را عقب ببرد و جایی پنهان شود، زن صدای زیر و کشدارش را خواباند توی گوشش: واااای… سلاااام آقای دکتر… چند وقته ندیدمتون… خوبین؟ چه خبرا؟ … بچه‌ها خوبن؟… خبر دارین ازشون؟… وای به خدا من همیشه گفتم که این دکتر چه مرد نازنینیه. یه شب بریم یه سر بهشون بزنیم. ببینیم کاری، چیزی…

مثل طوفان‌زده‌ای که به تخته پاره‌ای آویزان شود، دو دستی به چرخ‌های صندلی‌اش چنگ انداخته بود و با ته مانده‌ی ماسیده‌ای روی صورتش که یعنی لبخند، جمله‌های بی سروتهی می‌گفت که خودش هم نمی‌فهمید . بعد از خرواری جیغهای سرخوشانه، ابروی چپ خانم همسایه تا جایی که می‌شد بالا رفت که: منتظر کسی هستین؟ چرا تو راه پله؟ زیر لب گفت: پرستارم… پایین ندیدینش؟

چند جمله‌ی دیگر و قول و قراری برای دیداری به همین زودی‌ها.

زن و زنبیل که رفتند، مدتی طول کشید تا چینهای مرتعش کنار چشمها و لبهاش آرام شوند و بتواند دوباره بر پله‌ها بخوابد. به چشمهای زن فکر می‌کرد. در خیالش، چشمهای زن گاهی تیره بود و گاهی روشن. گاهی چشمهای درشت و سیاه و تلخی داشت با آتش ته مردمکهاش ، و گاهی انگار دو قطره عسل ناب بودند با رگه‌های خورشید. تنها تصورش چشمهایش بود و دیگر هیچ.

زن وقتی از پله‌ها پایین می‌رفت لابد چشمهاش را به ظرافت به زیر می‌انداخت . ابروهای قوس دار، پلکهای بلند و مژه‌های لرزان خوابیده بر گونه‌هایش را بارها در خیال دیده بود. و خوب دیده بود چطور با دست چپش دامن را کمی بالا می‌گرفت تا نوک کفش‌هایش را ببیند و دست راستش، ظریف و رنگ پریده، نرده‌ی چوبی را چنگ می‌زد.

از طبقه‌ی بالا، توپی رنگی، پله‌ها و دیوارها را پرصدا طی کرد و پایین غلتید و پسربچه ای به دنبالش از نرده‌ها سرخورد و رفت.

عطر زن، همیشه جایی پس خاطرات می‌بردش. جایی فراموش شده. جایی که نه از یاد می‌رود و نه یادش می‌آید. چقدر پیش بود؟ چند سال؟ ده سال؟ صد؟ هزار سال؟ عطر بود و حس نوازش گیسویی ابریشمی و بلند و دامنی پر از شقایق سرخ. تنها همین. جز این سه، هرچه از تاریکی خاطره بیرون می‌آمد، ساخته‌ی خیال بود. از سرگرمی هایش، یکی این بود که طرحی بکشد با عطر و گیسو و شقایق و سایه روشنی بزند گاهی با شراب و گاهی ساز و در ذهن هرجا دوست داشت رنگی و لعابی و بو‌سه‌ای… چه منظره‌ها که با این سه نکشیده بود. چشمهاش را هم می‌گذاشت و آنقدر که نور را بشود رشته رشته و تار تار به مردمک کشید، مژه‌ها را می‌گشود و به رویایش خیره می‌شد. به چمنهای شیبدار خیس، به کوه‌های بلند، به مه، به چکاوک. و همیشه آن خیال محو زیبا بود که به رویش خم شود و گیسوانش را و دامن پر شقایقش را به دستش بسپرد و گاه چیزی هم بگوید. یا نگوید و  بخندد فقط. و هر بار تا او بیاید که نفس بگیرد و چیزی بگوید، عطر سنگین و وحشی به سینه و روانش هجوم ببرد و کلمه را از زبانش سُر بدهد ته گلویش و مجبورش کند که ببلعد هرچه را که حرف بود و تمنا بود .

سرش را به چهارچوب آهنی در تکیه داد و چشم بست. چیزی سمج از صبح زیر دنده‌هایش می‌سوخت. بی صدا خندید و همه‌ی تنش تکان تکان خورد. حس کودکانه‌ی شیرینی داشت. انگار خودش را به خواب زده بود تا در انتظار آنچه نمی‌دانست، سر در دنیای بزرگان کند.

موی صاف و بلند و ابریشمی را مادرش هم داشت. خاطره‌‌اش، همیشه با همان گیسو به رویش خم می‌شد و پتویش را بر رویش صاف می‌کرد و بوسه‌ای خنک بر صورتش و گاهی بر لبهایش می‌گذاشت و آرام می‌گفت: بخواب پسرکم.

پروانه‌ای چند بار، دور چراغ سقفی راه پله چرخید و خودش را به جنگل طلایی کوبید و افتاد. صدای بال زدنش، صدای تیک تیک ساعت داخل خانه، صدای چک چک شیر آب داخل حمام و صدای قلبش به هم آمیخت و در سرش کوبیدن گرفت. دستها را روی گوشهاش گذاشت و چشم بست و مچاله شد.

مادر همیشه خنک بود و بوی لیمو و نعنا میداد. خاطره کنارش می‌نشست و تا خوابش ببرد رگهای کبود دستهاش را نوازش می‌کرد. خاطره که ابری می‌شد، مردی هم، پدری، می‌آمد و دست در کمر مادر می‌انداخت و او را و بوی لیمو و نعنا و خنکای آرامش را و موهای ابریشمی را با خود به اتاق دیگر می‌برد. خیره در تاریکی گوش به سکوت می‌سپرد و در انتظار آنچه نمی‌دانست، جرقه‌های ریز و گریزان پنهان در سیاهی سیال اطرافش را دنبال می‌کرد و صدای خنده‌ی خفه و غریبه‌ای که گهگاه آن دورها از گلوی مادرش برمی‌خواست، بی آنکه صدای او باشد، به گریه‌اش می‌انداخت و همیشه جایی در مسیر همان لحظه‌ها، خوابش می‌برد.

نسیمی به صورتش خورد. زمان ایستاده بود. تیک تیک ساعت هم. پروانه پای دیوار بی‌صدا می‌لرزید. سکوت. سکوت غلیظ و بی‌حباب.

زن بود که از پله‌های طبقه‌ی بالا پایین ‌می‌آمد. کفشهایش بی‌صدا و آرام، آخرین پله را پایین آمد و ایستاد. نگاه پیرمرد از نوک پنجه‌های ظریفش به دامن سرخش آویخت و بالاتر آمد تا دست آشنایش که نرده را گرفته بود هنوز و بالاتر، بازو و شانه‌اش، گیسوانش که لخت و سنگین به شانه ریخته بود، و مبهوت، خیره شد به صورتی که نداشت. به جایی که باید چشمهایی می‌بود و لابد لبهایی. و هیچ نبود. تنها آینه‌ای بود با موجهایی ریز که موهای پریشانش قابش گرفته بودند.

زن چرخی زد و پر دامنش و دنباله‌ی گیسویش تن مرد را پیمود. خم شد و لبهای آینه‌ای‌اش را بر لبهاش گذاشت. آروم بخواب پسرکم.

لحظه ای، تنها لحظه‌ای گذرا، آینه به آهی کدر شد. بارانی از شقایق سرخ بر جنگل طلایی می‌بارید. پروانه آرام بود. مرد هم. دنیا هم.

چرخ صندلی چرخدار واژگون شده‌ای ، بی‌صدا و بیهوده می‌چرخید.

.

[پایان]

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش