ادبیات، فلسفه، سیاست

پادکست مجله نبشت را اینجا بشنوید:

مطالب مرتبط

یک پیاله گرد بود. پیاله مقدسی که ناگهان از دل تاریخ بیرون آمده بود و می‌خواست سرنوشت من و باقی مجردهای فامیل را رقم بزند. می‌گفتند صاحب آن نجفقلی خان، پدربزرگ مادرم بوده که بعد از فوت مادر بزرگ مادرم دیگر ازدواج نکرد و تا آخر عمر طولانی‌اش تنهای تنها در خانه درندشتش در پایین تپه زندگی می‌کرد.

من وجب به وجب آن تپه را می‌شناختم. نصف بچگی‌هایم آنجا به بازی با بقیه بچه‌ها و از تک درخت توت آن بالا رفتن و یا کندن دانه‌های انگور از بوته‌های مو گذشته بود. هنوز جای خراش شاخه درخت روی دستم هست. وقتی که مشتم را از توت‌های سرخ و سیاه پر می‌کردم شاخه ای که روی آن نشسته بودم ناگهان رو به پایین آویزان شد و تقلایم برای چنگ زدن به شاخه‌های بالاتر  باعث شد شاخه نوک تیزی روی دستم خنج بیندازد. آن وقت‌ها در سرم جز بازیگوشی‌های کودکانه هیچ نبود و خبر نداشتم که مادر و خاله‌ام برای آینده‌ام نقشه کشیده‌اند و میخواهند من را وقتی که بزرگ شدم به پسرخاله‌ام بدهند. هر وقت حرف آینده می‌شد می‌گفتم می‌خواهم معلم بشوم و همه می‌خندیدند. چون ده ما فقط مدرسه ابتدایی داشت.

روزی که آن اتفاق افتاد ما سالها بود که از ده رفته بودیم و در شهر زندگی می‌کردیم. خاله‌ام با هیجان می‌گفت «مو خودم دیدُم که چارچنگول لودر به میون دیوار زد. همیجور ( و دستهایش را شکل بیل در می‌آورد) اُ انگاری سر کوزه به میونش نشسته بی.»

همه دور تا دور تو ایوان رو به حیاط نشسته بودیم. مردها سیگار می‌کشیدند و تمام ایوان را دود برداشته بود. مادرم به سبک آن روزها منقل را از زغال داغ پر کرده بود و یک قوری گل سرخی بزرگ پر از چای گوشه آن گذاشته بود. خیلی دلم میخواست یک استکان از آن چای ذغالی بخورم ولی سمیه کنارم نشسته بود و مدام سقلمه می‌زد و به فریبرز پسر خاله‌ام اشاره می‌کرد که بالا دست مجلس کنار پدرش نشسته بود. خجالت کشیدم و به بهانه اینکه امتحان دارم رفتم توی اتاقم. قلبم تند می‌زد و احساس می‌کردم می‌خواهد خبری بشود. صدای خاله را می‌شنیدم که می‌گفت وقتی کامیون خشت و خاک را به بیابان می‌برند که دور بریزند کارگرها سکه‌ها را می‌جورند و بعد شروع می‌کنند به زیر و رو کردن خاک و تا دانه آخر اشرفی‌ها و سکه‌های نقره را می‌برند.  و آن روز هم دیگر هیچکدام به سر کار بر نمی‌گردند. تا اینکه اوقاف خبر دار می‌شود و صبح ساعت نه مامورها می‌ریزند توی ده و خانه به خانه را می‌گردند و سکه‌ها را تا دانه آخر می‌برند و بعد هم خانه نجفقلی را می‌گردند و کسی را پای ساختمان می‌گذارند که تا آخر گودبرداری و خراب کردن آنجا باشد که اگر گنجی پیدا شد دست صاحبانش و یا مردم نیفتد.

آقام می‌گفت قانونا گنج به وراث تعلق می‌گیره. نمیخواید شکایت کنید؟

خاله گفت ای بابا . قانون چی؟ بردن یه قرونم ندادن. دوزّا!

خاله که خانه پدری را از مادرم و بقیه ورثه خریده بود تا بیندازد سر خانه خودش و اتاق‌های نو برای عروس‌های آینده بسازد؛ بعدا فاش کرد که توانسته یک شی با ارزش را آن وسط نجات بدهد و ماموران را از بردن یک پیاله مسی کهنه که لابد اشتباهی لای دیوار جا مانده بود، منصرف کند. چند روز بعد ماجرای طلا و نقره‌ها از اخبار شهرستان پخش شد و سکه‌ها را نشان دادند که روی میزها چیده بودند و هیچ ذکری از صاحبان اصلی‌اش نکردند. انگار که خودشان آن را کشف کرده بودند. ما با لب و لوچه‌های آویزان سکه‌های اجدادی‌مان را نگاه می‌کردیم و آه حسرت می‌کشیدیم و برای مدتی جز در این باره حرف نمی‌زدیم، تا اینکه یک شب آقام کلافه شد و گفت دیگر از این قضیه نمی‌خواهد چیزی بشنود و از آن به بعد ما فقط در خلوت خودمان درباره‌اش حرف می‌زدیم. دوست داشتم از پدربزرگم بپرسم چرا پدرش جای سکه‌ها را به او نگفته اما حیف که او هم از دنیا رفته بود.

خانه نجفقلی، اولین خانه در پای تپه بود. از آن بالا که نگاه می‌کردی یکسری اتاق خشتی رو به آفتاب می‌دیدی با در و پنجره‌های بسته و ایوانی با سقف تیری که خانه گنجشک‌ها شده بود. از پلکان آن جز چند تکه سنگ و کلوخ چیزی نمانده بود. سقف ایوان هر لحظه بود که فرو بریزد. به خصوص بعد از هر برف سنگین زمستانی همه فکر می‌کردند سقف خانه پایین می‌آید اما اتفاقی نمی‌افتاد و دوباره بهار می‌شد و علف‌ها روی پشت بام آن سبز می‌شدند. فقط آغل‌های ته حیاط را که انبار علوفه حیوانات بود، خوب نگه داشته بودند. یکبار که برای برداشتن کاه به آنجا رفته بودیم مادرم اتاقی را در کنج سمت راست ایوان نشانم داد و گفت آنجا به دنیا آمده است. به زحمت از پله‌ها بالا رفتیم و او در اتاق را هل داد که چارتاق باز شد. اتاق خالی بود و هوای سرد نموری به صورتم خورد. مادرم برای چند دقیقه آنجا ایستاد و تاقچه‌ها را وارسی کرد. یک آینه شکسته و چند سنجاق توی تاقچه بود.  آنها را توی دستش جابجا کرد و برای مدتی طولانی نگاهشان کرد. بعد آهی سوزناک از سینه بیرون داد و آنها را سرجایشان گذاشت و در اتاق را بست. تا آن سر ایوان، پنج اتاق دیگر بود که در هر کدام یکی از عموها با اهل و عیالش زندگی می‌کرده و هر کدام هم چندتا بچه داشته اند. آن اتاقها  را فقط از پشت شیشه نگاه کردیم. چون به در آنها قفل‌های آهنی زده بودند. مادرم تعریف می‌کرد که پدربزرگش مرد بزرگی بوده و وقتی علی مردان خان به جنگ رضا شاه رفته سیصد گوسفند برای او فرستاده بوده برای همین هم وقتی رضاشاه علیمردان را شکست داد، برای تلافی، املاک نجفقلی را توقیف کرد و بعد در دوره محمدرضا شاه آنها را بین کشاورزان قسمت کردند.

 بعد از آن، هر وقت از دویدن و رفتن بالای تپه خسته می‌شدم و زیر سایه درخت مو می‌نشستم تا خارها را از پاهایم بکنم، به آن خانه نگاه می‌کردم. گاهی ساعتها به آنجا زل می‌زدم و به پنجره‌های تاریکش نگاه می‌کردم و سعی می‌کردم جن‌های توی خانه را ببینم. بچه‌ها می‌گفتند هربچه ای تنها وارد آن اتاق‌ها بشود، جن‌ها او را می‌برند و هیچوقت برنمی‌گردانند.

گاهی که خیلی غرق تماشا می‌شدم و سعی می‌کردم نجفقلی را مثل بقیه پیرمردهای ده با شلوار دبیت و آن عصای چوبی که هنوز یادگاری نگه داشته بودند مجسم کنم، فریبرز پسر خاله‌ام غافلگیرم می‌کرد و از پشت سر چشمهایم را می‌گرفت و یا برگ گلی را زیر دماغم می‌برد و باعث میشد عطسه کنم. او  چند سال از من بزرگتر بود و با هم به یک مدرسه می‌رفتیم. بیشتر وقتها من و سمیه را به چشمه آب آن ور تپه می‌برد و ساعتها پای درختها آب بازی می‌کردیم و یا راه می‌رفتیم. گاهی از سر تپه تا باغ سپیدارها مسابقه می‌گذاشتیم و یک نفس تا آنجا می‌دویدیم. اما بزرگتر که شدم خجالت می‌کشیدم به خصوص از وقتی خاله جان، عروس خودم صدایم کرد. از آن به بعد کمتر با فریبرز حرف می‌زدم. سمیه هر وقت فریبرز را می‌دید صورتش پر از خنده می‌شد و مدام به من نگاه می‌کرد و چشم و ابرو می‌آمد یا اسمم را صدا می‌زد ” چیمه، چیمه ، نگا… نگا.”

تربیت معلم می‌رفتم که یک روز خاله پبراسته با آن کاسه به خانه‌مان آمد.  قبل از اینکه آن را از بقچه‌اش درآورد یک ساعت درباره تاریخچه‌اش حرف زد و گفت، «شک نباید بیارین تا دعاتون مستجاب شه.»

خاله می‌گفت آن زمان‌ها که نجفقلی خان زنده بوده ، نه هیچوقت کسی توی ایل جوانمرگ می‌شده نه کسی اجاقش کور بوده و نه دختر و پسری به خانه می‌مانده‌اند. پدران نجفقلی این قدرت را داشته‌اند  که سنگ را با نگاهشان به حرکت در بیاورند و آوازه آنها تا دور دست‌ها به تمام ولایت رفته بوده. ولی آنها همیشه از این قدرت خدایی به نفع مردم استفاده می‌کرده‌اند و چیزی از کسی نمی‌گرفته‌اند. من همیشه فکر می‌کردم پس چرا این قدرت به دایی‌ها منتقل نشده؟ مادرم گفت «چون او زمونا مردم ایمونشون قوی بی. شک نمی‌شناختن.»

خاله با احتیاط کاسه را از توی بقچه ای که نقش و نگارهای رنگی داشت بیرون آورد و رو به ما نشان داد. پیاله گردی به اندازه دو کف دست بود و لکه هایی روی آن دیده می‌شد که معلوم بود در اثر گذشت زمان و هم نشینی با خشت هایی است که زیر آنها مدفون شده بود. بوی عجیبی آمیخته با نم از آن به مشام می‌رسید که ذهنم را قلقلک می‌داد. دلم می‌خواست چشمانم را ببندم و آن بو را برای مدتی طولانی نفس بکشم. خاله مثل زنهای فالگیر ، کاسه را دور تا دور دستش می‌چرخاند و یکی یکی رموز آن را نشان می‌داد. من خط‌های کج و معوجی می‌دیدم ولی مطلقا برایم معنی نداشت. خاله تند و تند توضیح می‌داد، «این که می‌بینی عکس رخ یاره. آب رو که از این طرف بریزی رو سر طرف، به مرادش می‌رسه. این یکی عکس زن بچه به بغل ، سی آدمای اجاق کوره. این یکی که  تور روی سرش داره عروسه.»

نمی دانم خاله در قیافه من و سمیه چه چیزی دید که ناگهان ساکت شد و گفت «می‌بینین؟ اینجا. قشنگ اینجانه بنگر.»

وقتی ما سکوت کردیم، او با همان لحن رک همیشگی گفت، «پ، مثلا درس خونده‌اید شما. حالا مو کور و بی سوادم. شما چرا؟»

شب آقام برای مدت طولانی در سکوت به کاسه نگاه کرد و گفت باید این کاسه رو تعمیر کرد. گفت فردا می‌برد پیش مسگرها تا رویش قلع بکشند و سفیدش کنند. آن شب وقتی که خوابیدم برای مدتها به ستاره‌ها خیره ماندم. به یاد بچگی هایم در ده افتادم و شبهای تابستان که توی ایوان روی قالیچه‌های خرسک می‌خوابیدیم. من قبل ازخواب مدتها آسمان را تماشا می‌کردم. طاق آسمان بلند بود مثل یک خیمه سیاه و همیشه صاف بود و پر ستاره. حتی در شبهای برفی هم می‌شد از پشت پنجره، کور سویی از نور ستاره‌ها را از پشت ابرهای متراکم دید. آن زمان‌ها در ذهنم هیچ تصوری از آینده نداشتم فقط می‌دانستم که دلم نمی‌خواهد زود عروس شوم  و می‌خواهم درس بخوانم. هنوز ده سالم نشده بود که به شهر کوچ کردیم.

فردا ظهر که پیاله سفید آمد نقش‌های آن کاملا پیدا شده بود و می‌شد همه چیز را دید. نقاشی‌هایی که با شئ نوک تیزی روی کاسه کشیده بودند، علاوه بر عکس رخ یار و زنی بچه به بغل، طرحی شبیه اسطرلاب و جدولی با عدد و رقم‌های عجیب هم داشت که به نظر خاله حروف ابجد بود. دلم می‌خواست آن پیاله را برای مدتی نگهدارم و درباره نقش و نگارهایش تحقیق کنم اما خاله فقط به وجه بخت‌گشایی آن توجه داشت و فلانی و بیساری را مثال می‌زد که از همین کاسه آب ریختند به سر دخترهایشان و هر هفت تا و شش تا دختر به عرض دو سال عروسی کردند. و اینکه این کاسه تا کویت و مکه هم رفته و زیارت کرده. بعد هم ما را به امامزاده سلطون براهیم قسم می‌داد که شک نکنیم چون خدا قهرش می‌گیرد و سنگمان می‌کند.

من دیگر سوال نکردم چون فهمیدم که هیچ کس از رموز کنده شده روی پیاله اطلاعی ندارد و درگذشتگان، راز آن را با خود به سرای ابدی برده‌اند. شاید برای همین بوده که نجفقلی خان بزرگ، آن را همراه بقیه دارایی‌اش در رف ایوان گذاشته و رویش را گل مالیده بود. می‌خواست راز آن  برای همیشه مخفی بماند.

فردایش فریبرز آمد که خاله را به ده ببرد. یکی دو سالی بود که ندیده بودمش. از سربازی برگشته بود و در مزرعه کار می‌کرد. پوستش کمی سوخته بود اما جذبه مردانه‌ای پیدا کرده بود و حالت شرمگینی توی صورتش بود. به من نگاه کرد و لبخند زد. مدتی به نقاشی آبرنگی که به دیوار زده بودم و منظره ای از تپه‌های سر سبز و سپیدارهای بلند بود؛ نگاه کرد و پرسید: «این نقاشی رو خودت کشیدی؟»

 سفره را که مادرم داده بود با دسته ای نان به زمین گذاشتم و گفتم: «آره.»

خندید و ردیف دندان‌های محکم و سفیدش را نشان داد. «کلی هنرمند شدی سی خوت»

«نه بابا. هنرمند که نشدم.»

«چرا شدی.»

حدس زدم سعی می‌کند زیاد با لهجه حرف نزند. همزمان  چشم‌هایش آنقدر مهر داشت که دلم هری ریخت و چون می‌دانستم که خودم آنطور دوستش ندارم ناراحت شدم و فوری برگشتم توی آشپزخانه. مادر و خاله تند و تند بساط ناهار را آماده می‌کردند. سفره که پهن شد خاله نان‌ها را وسط گذاشت و گفت: «عزیز دلم، برو یه قرآن بیار. باید ختم انعامه ورداریم.»

می‌دانستم مقدمات پیاله ریزی دارد فراهم می‌شود. گفتم: «خاله جان، سوره انعام طولانیه. بعدا می‌خونیم.»

خاله که به طرف آشپزخانه می‌رفت گفت: «سوره باید قبل غذا خونده بشه.»

 بعد درحالی که دستهایش را به دامنش می‌کشید تا خشک شود به مادرم گفت: «دخترات چه شهری شدن، آراسته خانم؟»

مادرم لبخند زد و با برقی از غرور در نگاهش به سوی ما برگشت. غرورش البته برای شهری شدن ما نبود بلکه به باسوادی ما افتخار میکرد. هرچند تا به حال جلوی ما این را نگفته. سمیه رفت قرآن را آورد و داد دست خاله. خاله رو به قبله نشست، صلوات فرستاد و قرآن را از هر جهت ماچ کرد و به صورتش کشید و گفت: «بگیرین بخونین. مو که سوات ندارم.»

به سمیه اشاره کردم که تند بخواند. او قرآن را بازکرد و مشغول خواندن شد. لحظه‌های سختی بود و حضور فریبرز سر سفره، فضا را سنگین کرده بود. آنطوری که سمیه آیه‌ها را می‌خواند تا شب طول می‌کشید. خواستم به بهانه درس و مشق، برگردم به اتاقم اما ترک کردن سفره بی ادبی به مهمان بود و  ممکن بود خاله دیگر هیچوقت به خانه مان پا نگذارد. سمیه تقلا میکرد کلمه‌های عربی را درست تلفظ کند اما نمی‌توانست. سعی می‌کردم جلوی خنده‌ام را بگیرم و با فریبرز چشم تو چشم نشوم اما مضطرب هم بودم. هنوز سه صفحه جلو نرفته بودیم که خاله ناگهان بی حوصله شد و از فریبرز درباره زمان حرکت مینی‌بوسها به ده پرسید. فریبرز نگاهی به من کرد و گفت باید زودتر بروند چون که آخرین مینی‌بوس ساعت سه بعد از ظهر حرکت می‌کند. خاله باز هم صلوات فرستاد و گفت: «العمل به نیت.»  و مشغول کشیدن پلو توی بشقاب فریبرز شد.

سمیه قرآن را بست و برد سر جایش گذاشت. غذا که تمام شد مادر و خاله چهار پر سفره را گرفتند و به من و سمیه گفتند برویم لب باغچه بنشینیم تا سفره را روی سر ما بریزند و بعد هم نوبت پیاله جادویی بود. سمیه فورا دمپایی پوشید و رفت توی حیاط منتظر ایستاد.  قلبم تند تند می‌زد. حس گوسفندی را داشتم که می‌خواهند به سلاخ خانه ببرندش. همه منتظر رفتن من بودند و فریبرز با همان حالت لبخند همیشگی ما را نگاه می‌کرد. چین‌های ریزی گوشه چشم هایش افتاده بود که باعث می‌شد  نگاهش نافذتر به نظر آید. یک آن دلم لرزید و فهمیدم که می‌توانستم دوستش داشته باشم اگر که پسر خاله‌ام نبود. و دوستش دارم ولی نه برای همسری. ما فقط پسر خاله و دختر خاله‌ایم نه هیچ چیز دیگر. خاله که از نگاه من به سمت پسرش به شوق آمده بود خنده ای سر داد و گفت: «پَ، برو دیه رولم.»

لابد فکرکرد خجالت می‌کشم. چون دستم را گرفت و به طرف حیات برد. سمیه هم پرید زیر بغلم را گرفت و کشان کشان تا لب باغچه بردند. تمام آن صحنه‌ها به نظرم درخواب اتفاق می‌افتاد. همیشه دلم می‌خواست خودم کسی را برای زندگی انتخاب کنم. حالا هم نه اینکه به قدرت پیاله باور داشته باشم اما طوفانی در دلم بر پا شده بود و می‌خواستم از آنجا فرار کنم. ناگهان رو به خاله گفتم: «من اصلا نمی‌خوام عروسی کنم خاله جان. میخوام درس بخونم.»

خاله خشکش زد و خنده روی لبش محو شد. مادرم سفره به دست به سمت ما دوید و  به حالت تشر به سمیه گفت : «تو اول بشین تا چیمه ترسش بریزه.»

سمیه نشست و مادر یک طرف سفره را باز کرد و نصف خرده نانها را روی سرش خالی کرد. بعد هم کاسه را از آب شیر پر کرد و صلوات فرستاد و آب را روی فرق سرش ریخت. خاله زیر لب دعا می‌خواند و پیامبران و امامان را ندا می‌داد. سمیه که از سردی آب به لرز افتاده بود دوید رفت بالا و من و مادر و خاله ماندیم و فریبرز که از ایوان مشغول تماشا بود. خاله رو به او گفت: «تو هم بیو فریبرز. رو سر جفتتون آب بریزم.»

فریبرز گفت: «ول کن ننه بیو بریم. جا ایمونیم از ماشین.»

خاله ناگهان به سمت ایوان دوید: «بریم، بریم.»

و رفت که چادرش را بردارد. مادرم دنبالش دوید و اصرار کرد : «دده پیراسته، صبر بده.»

خاله اعتنایی نکرد. زنبیل وسایلی را که از بازار خریده بود،  با دبه‌های خالی که برایمان شیر و دوغ ترش آورده بودند، به دست فریبرز داد. کاسه را با احترام توی همان بقچه گذاشت و از چهارپر گره زد. بعد روسری‌اش را یک بار باز و بسته کرد و چادرش را روی سر انداخت و بقچه را زیر بغل زد. با مادرم که از راهرو می‌رفتند شنیدم که می‌گفت که به این پیاله بی حرمتی شده و دیگر هیچوقت آن را نمی‌آورد به این دیار.  «به گمونم دخترت قسمت کر مو نیست. ولی شایدم جادوش کردن. الله اعلم!.»

و توصیه کرد که باید برایم سر کتاب باز کنند و ببینند که مشکلم چیست و آیا راستی جادویم کرده‌اند. مادرم یک ریز عذرخواهی می‌کرد و خاله را قسم و آیه می‌داد که یک شب دیگر بمانند. فریبرز با نگاهی که از شوق خالی شده بود، خداحافظی کرد و زودتر ازخانه بیرون رفت. خاله هم هیچ حرفی نزد فقط پیشانی‌ام را بوسید. مادر بعد از اینکه آب پشت سرشان ریخت یکراست رفت روی دار قالی و تا شب  صدای کوبیدن دستوک می‌آمد. می‌دانستم که  چقدر فریبرز را دوست دارد و همیشه آینده ما را در کنار هم تصور می‌کرده. شب حرفهایش را با آقام شنیدم که می‌گفت: «پا به بخت خودش زد. از فریبرز بهتر هیچ کی گیرش نمیاد.»

بعد از آن من تا مدتها ده نرفتم. سمیه عروسی کرد و به شهر دیگری رفت و فریبرز هم با یکی از دخترهای فامیل ازدواج کرد. وقتی بعد از سالها برای عید به ده رفتیم، چهره‌ها تغییر کرده بود و همه روی صورتهایشان چین افتاده بود. چهره فریبرز را هم آفتاب سوزانده بود، ولی آن لبخند همیشگی و جذبه نگاهش را حفظ کرده بود. خاله بیشتر از همه پیر شده بود اما سر و رویم را بوسید و برد بالای اتاق نشاند. من شوق دیدن تپه را داشتم اما وقتی به بالای آن رسیدم، خبری از درخت توت نبود و چشم انداز پایین دشت تغییر کرده بود. نه  خبری از سپیدارها بود و نه از چشمه پر آبی که خاطرات بچگی‌ام را سیراب می‌کرد. و نه حتی خانه نجفقلی خان. به جایشان خانه‌های بی قواره بتونی گُله به گله، از زمین سر در آورده بود. به آسمان که نگاه کردم دلم کمی آرام شد. آسمان همان بود. همان طاق بلند آبی نیلگون با ابرهایی به شکل پنبه. ابرهایی که نگاه مرا با خودشان می‌برد.

.

۱۰۰px-END

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش