ادبیات، فلسفه، سیاست

امید حق‌بین

دستهایم قوی، پاهایم لرزان

امروز یک نفر را می‌کُشم و تو هم می‌شوی شریک جرمم. می‌شوی. هیچ که نباشد، مَه و تو یک‌جای هستیم. نیستیم؟ چی بخواهی، چی نخواهی، تو هم در این کشتن شریک استی. اما چی فایده‌ش؟ تو خُو نمی‌فامی کشتن یعنی چی. کشتن؟ تو هیچ نمی‌فامی زنده‌گی ‌چی است، کشتن را خُو بان دَه جایش.

پاره‌های انتحار

دمِ بی‌گاه بود و گرم‌گرمِ بعدازظهر خزانی جای خودش را به هوایِ خُنُک شام می‌داد که ریش‌سفیدهای قوم به خانه‌مان آمدند. ریش‌سفید‌ها که آمدند من کنج آشپزخانه خزیدم. دل‌شاد و خندان چای دم می‌کردم و میوه خشک مابین ظرف می‌گذاشتم. «من باید بهترین پذیرایی را از مهمان‌ها کنم» این را گفتم و خندیدم. چای که دم شد، گفتم:«مادر چای را من ببرم؟»