ادبیات، فلسفه، سیاست

نگار کُماسی

دو بالِ ناهمگونِ وحشی

خمِ انگشتِ اشاره‌ی مردانه‌ای به شانه‌ام می‌کوبد .نباید حدس بزنم که باباست. باید بدانم. باقطعیت. بویِ سیگارِ وینستون‌اش قبل از لمسِ انگشتِ پهن و سنگین‌اش آمد. دختر، دوباره چکارش کردی که آمده خِرت را بچسبد؟ حواست را خوب جمع کردی؟ کاغذی ماغذی، یادداشتِ نفرت انگیزی چیزی؟ زیر مژه‌ای نگاهش می‌کنم. چه بابایِ نازی دارم من! کُـرک‌های به هم پیچیده و طلاییِ دست‌هاش را! دارد به خوابی بی پایان می برَدَت، دارد غرق‌ات می‌کند. آن خط‌هایِ خنده را که نگو، همان که گوشه‌ی چشم‌هاش را احاطه کرده.

روز سومِ قاعده‌گی‌م است

زن‌هایِ باکلاسِ دست کج، عینِ گهِ غلتان هرچی سرِ راه‌شان باشد می‌چسبانند. دخل‌اش را آورده‌اند. بی بروبرگرد! یکی‌شان خم می‌شود و از آن زیرمیرها از زیرِ پایِ زنِ چاقی یک کرست کش می‌رود. قرمزش را برمی‌دارد. ازانگلیسیِ یقه‌ی مانتوش می‌چپاندش لای پستان‌هاش. به پسرِکوچیکه‌ی هول که دست و پاش را گم کرده برای دادنِ بقیه‌ی پول به مشتری نگاهی می‌اندازد. عجب ناکسی! به قیافه‌اش نمی‌آید که با شیطان از یک پستان شیر خورده باشد؛ صورتش برق می‌زند، شفاف، مثلِ چینی. چینیِ چربِ روغن زیتون خورده. لب‌هاش را به هم می‌مالد و روژِ اناری‌ش حجم می‌گیرد، رژه می‌رود، مانور می‌دهد، مثلِ گُل قرمزهایِ بشقابِ ایرانی. رحم نمی‌کند دلش از زردش هم می‌خواهد. از همان زردِ قناری‌ای که برقِ پولک دوزی‌هاش غوغا می‌کند.