ادبیات، فلسفه، سیاست

حسن بلاسم

کامیونی که به برلین می‌رفت

مطمئنا بیشتر خوانندگان این داستان را فقط ساخته ذهن نویسنده خواهند دانست و یا هم پرداخت متوسطی از ژانر وحشت. اما من نیازی نمی‌بینم قسم بخورم که شما عجایب این دنیا را باور کنید. کاری که باید بکنم این است که این داستان را بنویسم که کاری‌ست شبیه توصیف لکه گهی روی لباس خواب و یا لکه‌ای در شکل یک گل وحشی.

آواز بزها

مادرم را دیده بودند که گُه به خورد من می‌دهد. یک هفته تمام مدفوع را با برنج یا کچالوی جوش‌داده گَد می‌کرد و به خوردم می‌داد. من کودک مریض سه‌ساله‌ای بودم. پدرم تهدیدش کرد که طلاقش می‌دهد اما مادرم اعتنایی نداشت. قلبش مثل سنگ سخت شده بود. مادرم هیچ‌وقت مرا به خاطر کاری که کرده بودم، نبخشید و من نیز هرگز او را به خاطر ظلمی که به من کرد، نخواهم بخشید.